چیزهای خوب هیچوقت هیچ
چیز را بهتر نمیکنند. در واقع شاید برایتان شگفتانگیز باشد که بدانید چیزهای خوب
همهچیز را بسیار بسیار ناخوشایندتر از چیزی که واقعاً هستند، جلوه میدهند. به
طور مثال، آن لحظه که بانوی خونآشام اشرافی در فاصلهی اندکی از آرسنیک حرکت میکرد
و بوی مطبوع خونش را به مشام میکشید، بیش از پیش میلش را به بالا آوردن بر اثر
بوی دلبهمزن خون مایلز که گویی در تمام پناهگاه جولان میداد، سرکوب میکرد.
-
آشکارا احمقتر از چیزی هستی که فکر میکردم.
مایلز به سردی چنین گفت
و روزالی همانطور که او را کشان کشان از پلههای منتهی به سرداب پایین میبرد،
بینیش را چین داد. خون روان بر روی صورت مایلز بویی مخلوط از آمونیاک و آهن داشت.
عق! حتی هرزههای شوالیههای یک لانه هم لب به چنین آشغالی نمیزدند، چه برسد به
یک بانوی اشرافی که در ردهی دوم سلسله مراتب لانهی خونآشامها قرار میگرفت.
واقعاً نفرتانگیز بود.
وارد سرداب شدند و
آرسنیک، با سر صندلی فلزی خاکستری رنگی را به روزالی نشان داد:
-
شاید برات شگفتانگیز باشه که بدونی من دقیقاً همون اندازه
به فکرهای تو اهمیت میدم که به گاز در رفته از معدهی یه گابلین.
عمر ملکهی لانه دراز
باد که بالاخره توانست مایلز را روی صندلی بکوبد و از او فاصله بگیرد. بیشتر از
اینها برای طول عمر ملکهی لانهشان دعا میکرد اگر هرگز به داخل پناهگاه برنمیگشت
و توسط آرسنیک در تیم بیاید-دهن-لعنتی-مایلز-رو-سرویس-کنیم قرار نمیگرفت، ولی خب،
دیگر کار از کار گذشته بود. نفس عمیقی
کشید تا بلکه بوی مطبوع خون آرسنیک، بوی خون مایلز را بپوشاند. با خود اندیشید: گوگرد.
زمانی که آرسنیک از کنارش گذشت تا با خنجرهای متعدد و کاربردیش، روی مایلز خم
شود، عقب عقب رفت و خون به گونههایش دوید. دقیقاً همین بود. آب دهانش را قورت داد
و مزهی خونی با بوی گوگرد در نظرش تداعی شد: تند، هوسانگیز، اشتها آور و مهمتر
از هرچیزی، به شدّت معتادکننده.
"دارم به این وحشت
معتاد میشم."
-
میتونی بری پرنسس و اون تولهسگم با خودت ببری.
اگر قلبی داشت، صدای سرد
و همزمان سوزان آرسنیک قطعاً آن را به تپش وا میداشت.
"دارم به این بو
معتاد میشم."
چیزهای خوب هیچوقت هیچ
چیز را بهتر نمیکنند.
***