پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

روزی روزگاری، در سرزمینی دور، الهه، خون‌آشام، گرگینه، سایه، شبح، روح‌خوار، فراطبیعی، غول، جادوگر، گابلین و هر موجود ذی‌شعوری که تصورش را بکنید، در کنار هم می‌زیستند. برای نظارت بر این موجودات، هیئتی فراتر از قانون، متعهد، مقدس و شریف گرد هم آمدند و همانطور که به دنبال هر خیری، شر رخ می‌نماید، گروهک‌های شورشی کوچک و بزرگ نیز اندک اندک سر برآوردند.

آه..

در آن سرزمین دور، انسان‌هایی نیز می‌زیستند.

و این..

داستان آن انسان‌هاست.

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

به ناراحت‌کنندگیِ مورد بی‌توجهی قرارگرفتن

پنجشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۳ ب.ظ
بدون این که چهارپایه ای بیرون بکشد، روی پیشخوان خم شد و آرنجش را چوب جلا خورده ی سطحش قرار داد تا توجه بارتندر تابنده را به خودش جلب کند.
- بگو که هنوز قهوه باقی مونده، فرشته.

دخترک توجهی نکرد. کمابیش بی تمرکز و با حرکاتی تکراری، داشت یک لیوانِ خشک و تمیز را دستمال می کشید و نگاهش که به نقطه ای روی دیوار مقابل خیره مانده بود، کمی پوچ و حتا مُرده به نظر می رسید؛ همه ی علائم تابنده ای که ذهنش بیش از حد در معرض هجوم افکار قرار گرفته باشد. بر خلاف آگاهی عمومی و علیرغم اسمِ گول زننده شان، تابنده ها هیولاهایی نیستند که از راه برسند و افکارشان را روی ذهن مردم بتابانند و کنترلشان را در دست بگیرند. برعکس، تابنده ها مثل یک آهنربای عظیمِ جذب افکار هستند؛ تصاویر، صداها، بوها و هر چیزی که تو ذهنتان پردازش می شود، در تئوری می تواند توی سر تابنده ی بیچاره ای که نزدیکتان قرار گرفته هم تابیده شود. در عمل، تابنده ها یا مدت کوتاهی پس از به بلوغ رسیدنِ قدرتشان مشاعرشان را از دست می دهند، یا خودشان را از جامعه قرنطینه می کنند و یا چنان ذهن قدرتمند و تربیت شده ای دست و پا کرده اند که می تواند جلوی هجومِ سونامیِ افکار روزمره ی اطرافیانشان را بگیرد. البته، همان طور که یک لایه شیشه ی نازک دفاع مناسبی در برابر تکه آهنی ده پوندی نیست که به سمت یک آهنربای قوی پرتاب شود، افکار بسیار بسیار جهت گرفته و متمرکز هم می تواند حصارِ ذهنیِ یک تابنده را فرو بریزد و راه را تا برپا شدن دوباره ی حصار، برای حمله ی سایر افکار باز کند.

دست راستِ آسورا، چند لحظه ای به تابنده که حصارهای ذهنش هنوز کاملا ترمیم نشده بودند خیره شد و بعد، چهره ی به قدر کفایت نحسش را بیشتر در هم کشید. یک نفر که ذهن دخترک را بدجور هدف گرفته، یک نفر که اطلاعاتِ به طور معمول غیر در دسترسی داشته، یک نفر با انگیزه و تمرکز کافیِ اول صبح و یک حرامزاده ی تازه وارد مقابل پیشخوان. نتیجه گیری بدیهی بود، ولی این که دخترک حتا قبل از این که ذهنش را کاملا جمع و جور کند اطلاعاتِ جذب شده اش را به یک، یا حتا چند نفر دیگر بگوید.. به نظر شوکه کننده می رسید. مگر آن عنترِ فکل کراواتیِ کنار دستش دقیقا چه بخش هایی از آن اتفاق را در اختیار تابنده قرار داده بود؟ تازه وارد عوضی.

صدایش را رو به دخترک بالا برد:
- هشدار می دم که اگه چیزی که می خوام بهم داده نشه، میام و می گیرمش، عزیزم.

دخترک با بی حواسی به سویش برگشت، ولی چشمانش متوجه آرسنیک نشد. به نقطه ی دورِ جدیدی که دور و بر شانه ی خطاب کننده اش بود، نگریست و به دستمال کشیدن لیوانِ کذایی که از فرط تمیزی صدای جیر جیر ازش بلند می شد، ادامه داد. آرسنیک دندان هایش را به هم سایید و بلند شد و بعد، از پشت تازه واردِ عوضی ای که داشت با کمال آرامش چای سیاهش را می نوشید، پیشخوان را دور زد تا بتواند برود توی بار. شانه های دخترکِ سرگرم دستمال کشیدن را که مثل تن عروسک لخت و بی قدرت بود، نگه داشت و لیوانِ لعنتی را از دستش گرفت و روی پیشخوان گذاشت. چند لحظه با دقت، از نزدیک به صورتش خیره شد؛ می توانست از این فاصله پالس های نوری بسیار ضعیف شده و ناهماهنگ زیر پوست رنگ پریده اش را ببیند. تابنده داشت سدهای ذهنی اش را احیا می کرد؛ به سختی و از آنجایی که هجوم افکار اطرافیانش در سالن اصلی تمرکزش را به هم می زد، به کندی. ذهنش در یک جور پوسته ی دفاعی فرو رفته بود که اطلاعاتِ حسیِ محیط خارجی را پس می زد و هر چند که آرسنیک از چند و چون دقیقِ وضعیت دخترک سر در نمی آورد، به شیوه ای غریزی متوجه شد. دخترک چیزی از اطرافش نمی فهمید، به زودی از این حالتش بیرون نمی آمد و آرسنیک اطلاعاتِ دقیق می خواست؛ همین حالا.

سالن یک مرتبه چند درجه ساکت تر شد و زمزمه ی خفیفی از یکی از جمع های هفت هشت نفره به گوش رسید:
- هی، دوباره اون کارو کرد. 

- مگه حالش اینقد بد بود؟ لیا؟

یک نفر به روزالیِ در حال سرخ شدن سقلمه زد و تازه واردِ عوضی پشت پیشخوان، سعی کرد لب های کش آمده اش را با فنجانِ ظریف توی دستش بپوشاند. معلوم است که می دانست چه اتفاقی داشت می افتاد: دست راست آسورا تصمیم گرفته بود هر جور شده حساسیت خارجی دخترک به محیط را برگرداند و داشت به شیوه ای موثر هم از پسش بر می آمد؛ همه می دانند که یک بوسه می تواند تمرکز حواس را یک مرتبه چند سطح افزایش دهد.

چند ثانیه بعد، آرسنیک صورتش را از صورت دخترک تابنده که لیا نامیده می شد، جدا کرد و کمی از او فاصله گرفت تا سیلی های ملایمی به گونه های دختر بزند:
- صبح بخیر فرشته. اینجایی؟ نیاز دارم یه گپ کوچیک داشته باشیم و بعد می تونی بری بخوابی.

لیا نگاهِ گیج و نصفه نیمه اش را به چشمان تیره ی مرد مقابلش دوخت و سری تکان داد؛ دقیقا نمی دانست چه اتفاقی افتاده است.
- چی بهت تابیده شد؟ در مورد.. ریکی؟

دخترک چند لحظه مکث کرد.
- خون.. یه عالمه خون. یه حادثه بود..، نه. یه کشتار، یه قتل عام.

بعد، چشم هایش یک مرتبه رو به صورت آرسنیک گشاد شدند.
- تو انجامش داده بودی. تو همه رو کشته بودی جز ریکی. یه عالمه خون بود و جسد، ریکی بهت گفته بود که خائنن. بعد وایسادی بالای سر جسداشون، ریکی پشت سرت بود. ترسیده بود، ولی کاریش نداشتی. داشت می خندید.

چشمان تیره و سردِ فرزند ارشد آسورا باریک شدند. داشت می خندید؟ قرار بود این نمایش کمدی جدیدی باشد، یا چنین چیزی؟

صدای لیا با وحشت اوج گرفت:
- ریکی تمامِ اعضای نسل قبلی رو به کشتن داد که زنده بمونه!

- هی هی هی، فرشته. آرامشتو حفظ کن، لازم نیس نگران همچین چیزایی باشی. توصیه می کنم امروز بار رو بیخیال شی و بری اتاقت.

دخترک فریاد زد:
- ولی-

آرسنیک، جسمِ یک مرتبه شل شده ی لیا را که بر اثر ضربه ی وارده به پشت گردنش بیهوش شده بود، به آرامی گرفت و خم شد تا روی زمین بگذاردش. بعد، از بار بیرون آمد و با چهره ای بی حالت، به تماشاچیانِ هنوز ساکتی که در گروه های پرجمعیت درون سالن ایستاده بودند، نگاه کرد.
- برای دقیق بودنِ اطلاعاتِ آرشیوتون می گم عزیزان؛ اخباری که به تازگی به دستتون رسیده، اگه نخوام بگم کاملا نادرسته، تحریف شده س.

از پشت به پیشخوان تکیه داد.
- اول؛ اتفاقی.. که افتاد، به خاطر اطلاع رسانی ریکی نبوده. هر چند روز قبلش اون بچه یک سری اطلاعات جدید بهم ارائه داده بود، ولی نسل قبلی، در واقع، جماعت حال به هم زنی بودن. متوجهید؟ حتا قبل از اطلاع رسانیِ ریکی. سر خود هر گهی که فک می کردن بهتره می خوردن. بی اطلاع من استراتژی ایجاد می کردن. چیزایی می دونستن و به من نمی گفتن. وانمود می کردن تیمِ منن و در واقع نبودن. همه ی اینا ممکن نیس با یه خبرچینی ساده اثبات شه. خودشون حالمو بهم می زدن.

ابروهایش جوری به هم گره خورده بود که به نظر می رسید تمام تلاشش را می کند که منظورش را واضح برساند.
- دوم، اون پسره صرفا روزی که شروع کردم توی پناهگاه نبود. متاسفانه، موقعی رسید که دیگه حوصله و تمایلی برای تموم کردن کارش نداشتم؛ تمیزکاری بیشتر از چیزی که باورتون بشه انرژی آدمو می گیره.

سرش را به سمتی از سالن که تازه واردها نایستاده بودند برگرداند و صدایش را بالا برد:
- سوم، عزیزان. بنا بر منطق، واکنشتون در برابر اخبار جدید به طرز احمقانه ای جهت دهی شده و نادرست به نظر میاد. اون قدر بر اثر تحریک، افکار بسیار بسیار کارامد و نبوغ آمیزتونو روی ریکی متمرکز کردید که به نظر میاد قابلیتتون برای آنالیز شرایطو از دست دادید. کسی که خودِ فعلو به انجام رسونده منم؛ ناراحت کننده س که اینقدر بهم بی توجهی شه. 

بعد، نگاهش ناگهان بی حوصله، شوم و به طرز آزاردهنده ای سرد شد.
- اون پسره ی احمق واسه شما هیچ آزاری نداشته، نه؟ این که به این راحتی با تحریک یه حرومزاده بذاریدش کنار، بیش از اون که بتونم تحمل کنم حال به هم زنه. اگر مایل بودید این بچه بازی رو به اتمام برسونید، باید بگم که لازمه انسجامتون به عنوان یه گروهک حفظ شه. دو سال برای یکدست شدنتون وقت صرف شده و اگه از چیزی متنفر باشم، تبدیل شدنتون به یک جمعیت بزرگِ حال به هم زن دیگه س.

رویش را به سمت مایلز که تمام مدت به آرامی و در سکوت، با فنجانِ خالی مقابلش پشت پیشخوان نشسته بود، برگرداند و صدای زمزمه اش، درست از بالای سر پسرک به گوشش رسید.
- و دوست بی نهایت ارزشمند و عزیزم، برای سلامتی خودت، توصیه می کنم انگولک کردنِ آستانه ی تحمل صفات متعالی منو تموم کنی. خوبه که دست کم بدونی یکی از جبهه های تو جنگ مایل نیس از سرت به تنهایی برای تزیین سر نیزه هاش استفاده کنه؛ چون تقریبا مطمئنم جبهه ی مقابلمون مایله.

قبل از این که مایلز بتواند دهانش را باز کند، فرزند ارشد پناهگاه به سمت سالن که فضای درونش به حالتی کمابیش عادی برگشته بود، چرخید و از پیشخوان، به سمت آغاز روز پیشِ رویش فاصله گرفت. جمله هایش خطاب به گروهِ تازه وارد منتظر، از مقابل در ورودی به گوش رسید.
- همون طور که متوجهید، تا مدت ها من تنها مقام مسئولی هستم که قراره ببینید. از من دستور می گیرید، با من هماهنگ می شید و به من گزارش می دید. می تونی تنهامون بذاری و اوه. خوشحال می شم که لیا رو از توی بار جمع کنی، رفیق دُم دار من. عزیزان، کسی از بین شما می تونه قهوه دم کنه؟


***

روز گهی بود.

مقامِ مسئولِ گروهک الهه، تا زمانی که از پناهگاه بیرون نیامد و چند چهارراهِ تیره ی پوشیده از کثافت - به معنی واقعی کلمه - از محوطه اش فاصله نگرفت، به خودش اجازه نداد این واقعیت مهلک را بر زبان بیاورد. بلند شنیدنِ چیزها، حتا اگر اوضاع به قدر کافی عیان و مشخص بود، می توانست به مراتب چند درجه غیرقابل تحمل ترشان کند و روزی که پشت سر گذاشته بود، فقط به یک ذره غیرقابل تحمل تر شدن نیاز داشت تا همه چیز را بیخیال شود و کاردهای سلاخیِ مدت ها استفاده نشده اش را از توی ابزارش بکشد بیرون. نمی توانست یکی دو نفر از تازه واردها را بدون شکنجه کردن به حال خودشان رها کند - از بین تمام آن جماعت احمقی که این حس بهشان دست داده بود که آسمان دهان باز کرده و از میان نور متعالی تکامل، برای نجات گروهکِ حقیر آسورا نازل شده اند - و چند ساعتی طول کشیده بود تا بتواند برای اولین! لیوان قهوه اش مجالی بیابد. ریکی در کمال تاسف، پس از مطلع شدن از سخنرانیِ غرّای اول صبحی اش با خوشحالی غیرقابل وصفی از راه رسیده بود و تمام روز مثل یک کَک بزرگ به لباس هایش چسبیده بود، روزالی به دلایلی نامشخص، تمام روز از نزدیک شدن و گزارش دادن به او طفره رفته بود و در نهایت، آسورا با لطافت غیرقابل مقاومتی، فرایش خوانده و چشم های قابل ستایشش را با مظلومیتی که حرصش را در می آورد به او دوخته بود:
- لطفا مایلزو ببر و اتاق استراتژی و نقشه ها رو نشونش بده، باشه؟ تخصصش احتمالا اینجور چیزاس، ولی ممکنه خودش ازت نپرسه. تازه وارده و شاید غریبی کنه.

و او، مطلقا، هیچ اهمیت جهنمی ای به احساسات غربتیِ آن حرامزاده ی مردنی تازه وارد نمی داد؛ هرچند بسیار محتمل بود که تصورات الهه در مورد "غریبی" اش، توهمات مهربانانه ای بیش نباشند. عنکبوتِ فراری از پدرخوانده، تمام روز با فراغ بال تمام در جاهای مختلف پناهگاه پلکیده و تقریبا هر دقیقه، مثل تمثالی از کهیرِ روانی از گوشه ی چشمش به نظر آمده بود. لیست حماقت های چند وقت اخیر می توانست سرتاپای هیکلی ترین عضو گروهک آسورا را مثل باند مومیایی بپوشاند، ولی این که به یک احتمالا جاسوس فراریِ عوضیِ شبح کشِ مردنی اجازه بدهند که بین مهم ترین اسناد و مدارکشان ول بچرخد؟ اسم این چه می توانست باشد؟! تلاش غیرمستقیم الهه برای تحمیل یک جور آسیب روانیِ عصبی به دست راستش؟! 

از چهارراه دیگری که سرش گروهِ ده دوازده نفره ای متشکل از جانورنماهای رده پایین این پا و آن پا می کردند و از چهره های شرور احمقشان بر می آمد که دنبال سوژه ی مناسبی برای زورگیری می گردند، گذشت و از دومین فرعی به داخل پیچید. گوشه ی ذهنش یادداشت کرد که جدیدا تعداد و تنوع جانورنماهای منطقه باز هم زیاد شده و به یاد آورد که آخرین باری که این را با الهه در میان گذاشت، جوابی با لبخندی نصفه و نیمه گرفته بود: «شاید دنبال کار می گردن، هوم؟ شنیدم تو مناطق بندری کارگرای جانورنمای ارزون قیمت زیاد لازم می شه.» و حرصش در آمد. "همین طور، گوشا و چشمای احمق ارزون قیمتم واسه عمارت زیاد لازم می شه. تازه از کجا شنیدی؟! تو که اصن از اون اتاق کوفتی بیرون نمیای!" بعد به ذهنش رسید که شاید به علت دراز شدنِ فواصل بین دیدارهایش با مینا، بیش از حد لزوم کج خلق شده که این قدر به سرعت حرصش در می آید و بعد، حتا بیشتر حرصش در آمد.

منطقه ی دوازدهِ ایگدراسیل که اصولا می بایست ناحیه ی آزاد و محل رونق سازه های شناورِ بندر رودخانه باشد، مدت ها پیش، پس از مصوبه ی هیئت نظارت مبتنی بر طولانی تر کردنِ بازه های بازرسی، کاملا به یک زباله دانی تبدیل شده بود. چند سال پیش بود؟ حدود بیست و دو یا بیشتر؛ همان موقعی که شورای نظارت بودجه کم آورد و به کمتر شدنِ بازرسی های سالانه ی مناطق دور از دسترسش رضایت داد. سفرهای طولانی برای همه نوع بازرسِ شورا مناسب نبود و بازرسانی که فرستاده می شدند، می بایست مزایا و مخارجی فراتر از معمول دریافت می کردند. منطقه ی یازدهِ معدنچیان که زیر نظر خاندانِ اول گابلین ها اداره می شد، کم و بیش به مسیر سابقش ادامه داد، ولی منطقه ی دوازدهِ بندر که خاندانِ در راسش خاندانِ اولِ اشباح بودند، به طرزی ناخوشایند مسیری سراشیبی در پیش گرفت. با اعلام استقلالِ اولین گروهکِ شورشی، عمارت، خاندان اشباح که کاملا بی تمایل به اصطکاک های قدرتی بودند منزوی شدند و منطقه ی دوازده، به طرزی غیر رسمی از زیر یوغ شورای نظارت بیرون آمد. هیئت نظارت چندسال بعد دوباره تصمیم به بازرسی های مرتب گرفت، ولی تا آن موقع رشد غیر قابل باور تعداد زباله های اجتماعی و حمایتِ آشوب طلبانه ی عمارت از هر مزدور، اوباش و فراری ای، چنان تصویر ترسناکی در اذهان عموم کاشته بود که همه ی بازرسانِ با فهم و شعور، مودبانه از پذیرفتن مسئولیت بازرسیِ منطقه سرباز زدند. به مرور عمارت به شکلِ حاکمِ مطلق بی چون و چرایی در منطقه ی بندر در آمد و خندقِ طبیعی رودخانه، دژی غیرقابل نفوذ در برابر سایر مناطق برایش به وجود آورد. بعد، کم کم گروهک های شورشی کوچک و بزرگ دیگری هم که حکومت عمارت را نمی پسندیدند، از گوشه و کنار سر بر آوردند؛ به نظر می رسید این مردم در کل از زیر نگینِ یک انگشتر بودن خوششان نمی آید.

آرسنیک، بالاپوش پشمیِ تیره اش را محکم تر به خودش پیچید و کنارِ توده زباله ای که از میانش چیزی شبیه به انگشتانِ شکسته ی یک دست بیرون زده بود، توی سایه ها ایستاد تا گروهِ ارازل و اوباشی که از آن سوی خیابان رد می شدند، بگذرند. بوی یک انسان خالص، هرچند با اعصاب خراب و هرچند تهدیدآمیز، معمولا برای اشخاصی که مایل بودند کسی را خفت کنند بسیار نادر و وسوسه انگیز به نظر می رسید و او تمایلی نداشت وقت ارزشمندش را برای اضافه کاری پیرامون یک مشت احمقِ دوپا - یا چهارپا - تلف کند؛ به ویژه این که تا همین جا هم روز به قدر کافی گهی داشت.

عمارت منطقا، باید مشهورترین و مشخص ترین اعضای ثابت را بین سایر گروه های شورشی بی ارزشی که مثل قارچ از توی زمین بیرون زده بودند می داشت. یعنی می دانید؟ تفاوتِ سطحِ شهرتِ اعضای یک گروهِ قدرتمند و حاکم و اعضای یک گروهکِ در سایه که تلاش های نامشخصِ پراکنده ای دارند، مثل تفاوتِ خورشید و تخم مرغ نیمرو توی ماهیتابه است. همین که گروهک آسورا توانسته بود هشت سالِ لعنتی را دوام بیاورد به این معنی بود که آرسنیک شبکه ی جاسوسیِ قدرتمند و سامان دهی شده ای داشت و منطقا باید جزئیاتِ اطلاعاتِ جهنمیِ تمام اعضای ثابتِ آن عمارت خراب شده را می دانست. چطور - محض رضای هیئت نظارت، چطور آن پسرک لعنتیِ مردنی توانسته بود تمام این مدت زیردماغش، در پشت صحنه بماند و حتا یک گزاره هم در موردش جایی ثبت نشود، جزو نژادهای نادر هم به شمار بیاید و تازه موقعی که کار یک شبح کوفتی را تمام کرد متوجهش شوند؟! اطلاعاتش در مورد گروهکِ در سایه ی آسورا هم، به طرز نفرت انگیزی تحسین برانگیز بود. اگر همین الان به آرسنیک می گفتند که نژاد جدیدی به نام نامرئی های نیمه وقت ظهور کرده و تازه واردِ تخمی شان یکی از آن هاست، متعجب نمی شد.

سرانجام مقابلِ درِ چوبیِ رنگ و رفته ای، در یکی از خیابان های منتهی به ساحل رودخانه ایستاد و نفس عمیقی کشید. نسیمِ ملایمی با بوی گند زباله ی سوخته و خزه ی مانده، از روی در که بالایش نوشته بود «بار و خانه ی دختران مادام ترو» عبور کرد و در، پشت سر آرسنیک که توی دود غلیظ و نور اندکِ سالن پیش رویش فرو می رفت، بسته شد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۹/۳۰
آرسنیـک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی