پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

روزی روزگاری، در سرزمینی دور، الهه، خون‌آشام، گرگینه، سایه، شبح، روح‌خوار، فراطبیعی، غول، جادوگر، گابلین و هر موجود ذی‌شعوری که تصورش را بکنید، در کنار هم می‌زیستند. برای نظارت بر این موجودات، هیئتی فراتر از قانون، متعهد، مقدس و شریف گرد هم آمدند و همانطور که به دنبال هر خیری، شر رخ می‌نماید، گروهک‌های شورشی کوچک و بزرگ نیز اندک اندک سر برآوردند.

آه..

در آن سرزمین دور، انسان‌هایی نیز می‌زیستند.

و این..

داستان آن انسان‌هاست.

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

او با چشم‌های بسته از خواب بیدار می‌شد.

 

به طور دقیق، لحظاتی نه چندان طولانی ولی به اندازه‌ی کافی مناسب در تخت می‌ماند و بی نشانی از تغییر در حالت چهره‌ش، با دقت گوش فرا می‌داد. این چیزی بود که در نُه سالگی جانش را نجات داد و تصمیم نداشت یک عادت نجات‌دهنده‌ی قدیمی را کنار بگذارد.

 

راهرو در سکوت عمیقی فرو رفته بود و وقتی او می‌گفت سکوت، یعنی به خاموشی یک مردِ مُرده ساکت. چیزی غیر طبیعی – خب، چند چیز غیر طبیعی – در آن راهروی طولانی جریان داشت و ذهن دقیقش به فکر زمان‌بندی مناسبی بود که بتواند یکی دو تا از این غیرطبیعی‌های راهرو را کشف کند. اگر کسی سعی نمی‌کرد دل و روده‌ش را بیرون بکشد، احتمالاً می‌توانست به تمام نقشه‌هایش جامه‌ی عمل بپوشاند، ولی لازم نیست حتماً مادر یک مایلز باشید تا بتوانید به چنین احتمالی قاه قاه بخندید. گرچه در صورت مرد جوانی که سرانجام چشمانش را گشود و از جایش برخاست، نشانی از خنده به چشم نمی‌خورد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۶ ، ۱۸:۵۳
مایلز
تعداد بیشماری از ساکنان دنیا وجود دارند که از دردسر خوششان نمی آید. تعداد زیادی از ساکنان دنیا هستند که نشانه های دردسر را قبل از سایرین می بینند و بی سر و صدا ازشان احتراز می کنند و تعداد قابل توجهی از ساکنان دنیا نیز دردسر را به طور غریزی بو می کشند و حتا قبل از بروز نشانه هایش، خودشان را به هر شیوه ی ممکن گم و گور می کنند. ولی اجازه بدهید بهتان اطمینان بدهم که اگر فرزند ارشد آسورا در لحظه ی خروجش از سردابه به نمایش عمومی گذاشته می شد، تعداد ساکنانی از دنیا که میل داشتند در دورترین نقطه ی ممکن از آن نمایش پناه بگیرند، از اجتماع افراد سه گروه مذکور روی هم نیز بیشتر بود. همان طور که آرسنیک از روی دریاچه ی دلمه بسته ی خون ریکی عبور می کرد و با ردپاهای چسبناکِ قرمز تیره عرض هالِ اصلی پناهگاه را می پیمود، جمعیتِ پراکنده در هال چنان به سرعت زمزمه هایشان را قطع کردند و با حرکاتی چابک و سر به زیرانه از او فاصله گرفتند که دایره ی برهنه و خاموشی به شعاع دستِ کم چهارمتر، حول قامت نحس و سیاه پوشش تشکیل شد.
- می خوام بدونم آخرین گناهی که مرتکب شده م چی بوده..

روبروی بارِ مطلقا خالی از موجودِ زنده ی انتهای هال ایستاد تا صندلیِ باریکِ سه پایه ای را بیرون بکشد.
- .. که سزاوار چنین وضعیت غم انگیزی هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۰
آرسنیـک

چیزهای خوب هیچوقت هیچ چیز را بهتر نمی‌کنند. در واقع شاید برایتان شگفت‌انگیز باشد که بدانید چیزهای خوب همه‌چیز را بسیار بسیار ناخوشایندتر از چیزی که واقعاً هستند، جلوه می‌دهند. به طور مثال، آن لحظه که بانوی خون‌آشام اشرافی در فاصله‌ی اندکی از آرسنیک حرکت می‌کرد و بوی مطبوع خونش را به مشام می‌کشید، بیش از پیش میلش را به بالا آوردن بر اثر بوی دل‌بهم‌زن خون مایلز که گویی در تمام پناهگاه جولان می‌داد، سرکوب می‌کرد.

-          آشکارا احمق‌تر از چیزی هستی که فکر می‌کردم.

 

مایلز به سردی چنین گفت و روزالی همانطور که او را کشان کشان از پله‌های منتهی به سرداب پایین می‌برد، بینی‌ش را چین داد. خون روان بر روی صورت مایلز بویی مخلوط از آمونیاک و آهن داشت. عق! حتی هرزه‌های شوالیه‌های یک لانه هم لب به چنین آشغالی نمی‌زدند، چه برسد به یک بانوی اشرافی که در رده‌ی دوم سلسله مراتب لانه‌ی خون‌آشام‌ها قرار می‌گرفت. واقعاً نفرت‌انگیز بود.

 

وارد سرداب شدند و آرسنیک، با سر صندلی فلزی خاکستری رنگی را به روزالی نشان داد:

-          شاید برات شگفت‌انگیز باشه که بدونی من دقیقاً همون اندازه به فکرهای تو اهمیت می‌دم که به گاز در رفته از معده‌ی یه گابلین.

 

عمر ملکه‌ی لانه دراز باد که بالاخره توانست مایلز را روی صندلی بکوبد و از او فاصله بگیرد. بیشتر از این‌ها برای طول عمر ملکه‌ی لانه‌شان دعا می‌کرد اگر هرگز به داخل پناهگاه برنمی‌گشت و توسط آرسنیک در تیم بیاید-دهن-لعنتی-مایلز-رو-سرویس-کنیم قرار نمی‌گرفت، ولی خب، دیگر کار از کار گذشته بود.  نفس عمیقی کشید تا بلکه بوی مطبوع خون آرسنیک، بوی خون مایلز را بپوشاند. با خود اندیشید: گوگرد. زمانی که آرسنیک از کنارش گذشت تا با خنجرهای متعدد و کاربردی‌ش، روی مایلز خم شود، عقب عقب رفت و خون به گونه‌هایش دوید. دقیقاً همین بود. آب دهانش را قورت داد و مزه‌ی خونی با بوی گوگرد در نظرش تداعی شد: تند، هوس‌انگیز، اشتها آور و مهم‌تر از هرچیزی، به شدّت معتادکننده.

"دارم به این وحشت معتاد می‌شم."

-          می‌تونی بری پرنسس و اون توله‌سگم با خودت ببری.

 

اگر قلبی داشت، صدای سرد و هم‌زمان سوزان آرسنیک قطعاً آن را به تپش وا می‌داشت.

"دارم به این بو معتاد می‌شم."

چیزهای خوب هیچوقت هیچ چیز را بهتر نمی‌کنند.

                                                                           ***

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۸:۰۵
مایلز