پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

روزی روزگاری، در سرزمینی دور، الهه، خون‌آشام، گرگینه، سایه، شبح، روح‌خوار، فراطبیعی، غول، جادوگر، گابلین و هر موجود ذی‌شعوری که تصورش را بکنید، در کنار هم می‌زیستند. برای نظارت بر این موجودات، هیئتی فراتر از قانون، متعهد، مقدس و شریف گرد هم آمدند و همانطور که به دنبال هر خیری، شر رخ می‌نماید، گروهک‌های شورشی کوچک و بزرگ نیز اندک اندک سر برآوردند.

آه..

در آن سرزمین دور، انسان‌هایی نیز می‌زیستند.

و این..

داستان آن انسان‌هاست.

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

چیزهای خوب هیچوقت هیچ چیز را بهتر نمی‌کنند. در واقع شاید برایتان شگفت‌انگیز باشد که بدانید چیزهای خوب همه‌چیز را بسیار بسیار ناخوشایندتر از چیزی که واقعاً هستند، جلوه می‌دهند. به طور مثال، آن لحظه که بانوی خون‌آشام اشرافی در فاصله‌ی اندکی از آرسنیک حرکت می‌کرد و بوی مطبوع خونش را به مشام می‌کشید، بیش از پیش میلش را به بالا آوردن بر اثر بوی دل‌بهم‌زن خون مایلز که گویی در تمام پناهگاه جولان می‌داد، سرکوب می‌کرد.

-          آشکارا احمق‌تر از چیزی هستی که فکر می‌کردم.

 

مایلز به سردی چنین گفت و روزالی همانطور که او را کشان کشان از پله‌های منتهی به سرداب پایین می‌برد، بینی‌ش را چین داد. خون روان بر روی صورت مایلز بویی مخلوط از آمونیاک و آهن داشت. عق! حتی هرزه‌های شوالیه‌های یک لانه هم لب به چنین آشغالی نمی‌زدند، چه برسد به یک بانوی اشرافی که در رده‌ی دوم سلسله مراتب لانه‌ی خون‌آشام‌ها قرار می‌گرفت. واقعاً نفرت‌انگیز بود.

 

وارد سرداب شدند و آرسنیک، با سر صندلی فلزی خاکستری رنگی را به روزالی نشان داد:

-          شاید برات شگفت‌انگیز باشه که بدونی من دقیقاً همون اندازه به فکرهای تو اهمیت می‌دم که به گاز در رفته از معده‌ی یه گابلین.

 

عمر ملکه‌ی لانه دراز باد که بالاخره توانست مایلز را روی صندلی بکوبد و از او فاصله بگیرد. بیشتر از این‌ها برای طول عمر ملکه‌ی لانه‌شان دعا می‌کرد اگر هرگز به داخل پناهگاه برنمی‌گشت و توسط آرسنیک در تیم بیاید-دهن-لعنتی-مایلز-رو-سرویس-کنیم قرار نمی‌گرفت، ولی خب، دیگر کار از کار گذشته بود.  نفس عمیقی کشید تا بلکه بوی مطبوع خون آرسنیک، بوی خون مایلز را بپوشاند. با خود اندیشید: گوگرد. زمانی که آرسنیک از کنارش گذشت تا با خنجرهای متعدد و کاربردی‌ش، روی مایلز خم شود، عقب عقب رفت و خون به گونه‌هایش دوید. دقیقاً همین بود. آب دهانش را قورت داد و مزه‌ی خونی با بوی گوگرد در نظرش تداعی شد: تند، هوس‌انگیز، اشتها آور و مهم‌تر از هرچیزی، به شدّت معتادکننده.

"دارم به این وحشت معتاد می‌شم."

-          می‌تونی بری پرنسس و اون توله‌سگم با خودت ببری.

 

اگر قلبی داشت، صدای سرد و هم‌زمان سوزان آرسنیک قطعاً آن را به تپش وا می‌داشت.

"دارم به این بو معتاد می‌شم."

چیزهای خوب هیچوقت هیچ چیز را بهتر نمی‌کنند.

                                                                           ***

اشتباه‌ها دو دسته‌اند: اشتباه‌هایی مثل "اوپس زیادی توی غذا نمک ریختم." و اشتباه‌هایی مثل "اوپس، به مامانت تجاوز کردم و بعد کشتمش." قبل از آن که خنجر هنرمندانه در دست آرسنیک بچرخد و او را به صندلی میخکوب کند، بی نیاز از بصیرت عمیق و هوش به شکل نفرت‌انگیزی زیادش می‌توانست در چشمان فرزند ارشد مادرخوانده بخواند که حتی اگر به مادرش تجاوز می‌کرد و او را می‌کشت نیز مرد جوان تا این اندازه متأثر نمی‌شد. برای فرو خوردن فریادش سرش را به عقب کشید و دندان‌هایش را با تمام قدرت بر روی هم فشرد. چیزی به او می‌گفت آرسنیک حتی شروع هم نکرده است.

 

در کنار تمام نفرین‌هایی که خدایان ایگدراسیل او را بهشان متبرک کرده بودند، ضمناً هرگز قدرت فیزیکی بالا یا استقامت جسمانی شگفتی‌آفرینی هم نداشت. همان لحظه عرق سرد بر روی صورتش با خون در هم آمیخت و در کمال شرمندگی، جمع شدن اشک در چشمانش را حس کرد. «باید چیکار کنم؟» اشتباه کرده بود. اشتباه کرده بود و حالا باید استراتژی دیگری می‌ریخت. فقط اگر این امواج لعنتی درد به او مهلت می‌دادند.

 

نفس‌های گرم آرسنیک که خم شده بود تا دقیقاً زیر گوشش نجوا کند، به او می‌فهماند تا چه اندازه بدنش یخ زده است:

-          خب حالا، وقتشه یه گپ مفصل بزنیم جوجه فکلی.

 

نفس عمیقی کشید و صدایش را آرام نگاه داشت تا نلرزد:

-          این حقیقتاً بی‌معناست.

-          دقیقاً!

 

آرسنیک با لبخندی از سر رضایت خنجر فرو رفته در شانه‌ی مایلز را چرخاند تا به شکل افقی قرار بگیرد. با سرسختی یک مایلز در برابر تمایل نفس‌گیرش به فریاد زدن ایستادگی کرد و کوشید هرچه بیشتر به اعماق ذهنش عقب‌نشینی کند. فریاد نمی‌زد. نه حالا.. نه به این سرعت..

-          این دقیقاً همون چیزی بود که من داشتم بهش فکر می‌کردم. که چقدر همه‌چیز بی‌معناست. این که اسم موتان رو بدونی، این که اصلاً چرا از اون عمارت کوفتی باید بزنی بیرون، این که چرا باید سر راه ما سبز شی و البته صِرف ماجرای وجود داشتنت که..

 

اگر مشتش را دقیقاً بر روی خنجر نمی‌کوبید تا بیشتر فرو رود، آن حرکت بیشتر شبیه به خوش و بشی دوستانه می‌نمود.

-          هردومون می‌دونیم چقدر.. بی‌معناست.

-          نکن.. بسّه.. نکن..

 

نفس‌نفس‌زنان چنین گفت. واقعاً لازم داشت ضربه‌های ریتمیک آرسنیک به آن چاقوی کذایی متوقف شود. طوری که دسته‌ی خنجر را پایین می‌کشید تا با نوسانی زجرآور در شکاف شانه‌ی برقصد. چطور چنین اشتباه مرگباری کرده بود؟! چطور بدون آن که شناخت بیشتری روی آن هیولای شکنجه‌گر داشته باشد، پایش را به لانه‌ی سمّی او گذاشته بود؟! ترکیب حماقت و تکبر می‌توانست هرکسی را به کُشتن دهد و حالا به نظر می‌رسید که نوبت او باشد. وارث بر حقِ میراث والدینش..!

 

آرسنیک روی او خم شد و خنجر را تکیه‌گاه دستش ساخت. دسته‌ی آن زیر فشار وزنش به پایین خم شد و این بار دیگر مایلز ناتوان از خویشتن‌داری فریادی از سر درد کشید.

-          آها..؟ می‌گفتی..؟ چطوری اسم موتان رو می‌دونستی..؟

-          منم.. جاسوسای خودمو دارم..

-          که کیا هستن..؟

-          این دیگه..

 

سرش را صاف کرد. بدنش می‌لرزید و رنگش به سپیدی کودکی بود که سایه‌ها را دیده باشد. با این حال در اعماق چشمان روشنش نشانه‌هایی از استقامت و ته‌مانده‌هایی از تکبّر موج می‌زد.

-          به تو ارتباطی نداره.

 

آرسنیک مکث نکرد. بار دیگر خنجر را داخل زخم نود درجه چرخاند و بی‌توجه به فریادهای مایلز، عقب کشید و سیگاری را به آرامی آتش زد.

-          کاش کمتر احساسات منو جریحه‌دار کنی. باورت نمی‌شه چقدر می‌تونم کج‌خلق بشم.

 

به رغم کنایه‌ش، مشغول سبک سنگین کردن پسربچه‌ی زیر دستش بود. چیزی که افراد عادی نمی‌دانند، این است که موجودات تحت شکنجه تا چه اندازه به اصل خودشان بازمی‌گردند. چشمانش را تنگ کرد و دقیق‌تر به او نگریست. تو کدوم الاغی هستی؟

 

رفتارهایش تظاهر نبودند و سرسختی داخل چشمانش، از شجاعت روحی‌ش نشئت نمی‌گرفت. تکبّر و مقاومتش در برابر تسلیم شدن تنها می‌توانست ناشی از یک تربیت اشرافی سطح بالا باشد. تربیت کسی که یاد گرفته جهان را مطابق میل خودش بچرخاند و کنترل کند. مشکل این نبود. مشکل این بود که جدا از انگشت‌شمار بودن انسان‌های خالص و بالغ در ایگدراسیل، تعداد خانواده‌های اشرافی این نژاد از تعداد محسنات اخلاقی آرسنیک هم کمتر بود. در نتیجه‌ی آن، اگر وارث مذکری از این گروه به طور اتفاقی و از سر هوس تصمیم می‌گرفت سری به گروهک‌های شورشی گوشه و کنار بزند، تا سال‌ها خوراک ورّاجی یک گروه از فاحشه‌های بیکار را فراهم می‌آورد. آرسنیک هم.. خب. عموماً رابطه‌ی خوبی با فاحشه‌های بیکار داشت.

 

امّا هرگز چیزی از این شبح‌کُش نشنیده بود. نه تا وقتی که به جای مایلز، تبدیل به شبح‌کُش شود. چیزی در اینجا جور در نمی‌آمد.

 

چند لحظه‌ای بدون عجله سیگارش را دود کرد. وقت زیادی نداشت، ولی به عنوان یک شکنجه‌گر به خوبی می‌دانست وحشت از موج بعدی درد بسیار کارآمدتر از خودِ درد است. اجازه داد مایلز با سری به جلو افتاده و نفس‌های سنگین مدت زمان اندکی را به تخیلش میدان دهد و بعد، موهایش را در چنگ گرفت و سرش را عقب کشید تا با دقتی توأم با لذت خطوط پنجه‌ی رگ بر روی صورت او را تعقیب کند. سپس اخمی کرد و با صدایی که بر اثر نگاه داشتن سیگار میان لب‌هایش نامفهوم شده بود گفت:

-          به نظرم وقتشه که این زخم‌ها رو ببندیم.

 

چشمان خاکستری مایلز گشاد نشدند. او مردی نبود که وقت را برای شوکه شدن یا وحشت تلف کند. تنها چشمانش را بست و با فشردن پلک‌هایش بر روی هم، آماده‌ی از سر گذراندن دوران محکومیتش در جهنم شد. آرسنیک با یک دست سرش را محکم نگاه داشت و با دست دیگر، سیگارش را دقیقاً روی عمیق‌ترین قسمت زخم صورتش فشار داد. همانطور که مایلز زیر دستش تقلا می‌کرد، به خود می‌پیچید و دست و پا می‌زد، صدایی در پس‌زمینه‌ی ذهنش زمزمه می‌کرد که حتی نیازی به سؤال پرسیدن هم ندارد. به درک که چیزی در جایی جور در نمی‌آید. صِرف حضورش در آنجا، صرف زجری که مایلز می‌کشید و صرف تماشای تقلای بیهوده‌ش و ناتوانی‌ش در غلبه به دستان پولادین آرسنیک، به او لذت می‌بخشید.

 

تفاوت فاحشی میان شکنجه کردن موش کثیف اعصاب‌خراب‌کُنی مثل مایلز و سرباز احمق امّا وفاداری مثل ریکی وجود داشت. مایلز درست مثل یک التهاب ناخوشایند بر روی نشیمن‌گاه بود. به یک‌باره پیدایش شده، همه‌چیز را به گند کشیده و خلاصی از شرّش به هیچ طریقی ممکن نبود. حالا به خیال خودش می‌توانست همانطور که شبح نگون‌بخت بی‌مغزی را کُشته بود، یک لقب الهه‌کُش هم برای خودش دست و پا کند؟ می‌توانست با آن ژست از خود متشکرِ کسی که همه چیز را همیشه تحت کنترل خودش داشته بایستد و به آرسنیک زل بزند؟

 

سیگارش را روی زخم حرکت داد. حک کردن جمله‌ی «حالا دیگه هیچی تحت کنترل تو نیست.»  بر روی آن صورت یکی از آرامش‌بخش‌ترین تجربیات فرزند ارشد می‌شد. کارهایی که می‌توانست با این بدن انسانی بکند و روش‌های نوینِ خلق جهنّمی از درد برایش، به آرامی آتش خشمش را فرو می‌نشاند و اعصاب ملتهبش را تسکین می‌داد. سیگار بی‌مصرف خاموش‌شده را به کنار انداخت و بی آن که موهای مایلز را رها کند، منتظر ماند تا نفس‌نفس‌زنان چشمان خیسش را باز کند.

و چیز جالبی در آنجا انتظارش را می‌کشید.

 

پسرک به وضوح آستانه‌ی تحمل پایینی داشت. نیازی نبود یک شکنجه‌گر حرفه‌ای باشد تا این را بداند. هرگز کسی را ندیده بود که با چرخش ساده‌ی یک خنجر در شانه‌ش، شروع به فریاد کشیدن کند و آتش سیگاری بر روی زخمش، او را به گریه بیاندازد. آشکارا آن بچه‌ی نُنُر اتوکشیده کمتر از یک گرگ‌نمای در آستانه‌ی بلوغ می‌توانست درد را تحمل کند. ولی پشت آن صورت رنگ‌پریده‌ و چشمان اشک‌بار، چیزی قدرتمند وجود داشت. روحی متکبّر که سرسختانه سر تعظیم فرود نمی‌آورد. درست همانطور که پیش از این فکرش را کرده بود.

آرسنیک در دل لبخندی زد: پیداش می‌کنم.

 

وحشیانه دسته‌ی خنجر را گرفت و با تمام قدرتش را آن بالا کشید تا پشت سرش ردی از گوشت و پوست و بافت‌های پاره پاره به جا بگذارد. صداهایی که می‌شنید دیگر فریاد نبودند. بیشتر به ضجه‌هایی کنترل‌ناپذیر آمیخته با جیغ‌هایی غیر انسانی می‌ماند.

و خوردش می‌کنم.

 

ناگهان دست مایلز، یخ‌زده و بی‌رمق از درد، بالا آمد و بیش از آن که سعی کند مچ آرسنیک را بگیرد، گویی به آن چنگ انداخت. آرسنیک بیشتر سرگرم‌شده و کمتر متحیر، کوشید میل سرکشش به خندیدن را سرکوب کند. تقلای خنده‌آوری بود برای وادار ساختن شکنجه‌گرش به رها کردن موهایش و تمام خویشتن‌داری حرفه‌ای مرد جوان را به چالش طلبید تا زیر خنده نزند.

 

تا زمانی که سرانجام نگاه چشمان نا آرام مایلز چرخید و به چشمان سیاه آرسنیک خیره شد: سعیتو بکن.

 

البته که می‌کرد. پوزخندی زد و سر کارش برگشت:

-          برگردیم سر بحث.. جالبمون. گفتی افتخار هم‌نشینی باهات و بیرون اومدن از عمارت رو مدیون چی هستیم..؟

 

مایلز دست آرسنیک را رها نکرد. همانطور که او، موهای مایلز را.

-          ما یه هدف.. مشترک داریم..

-          اوه..؟ ولی یه مقدار دیر برای هدف مشترکمون اقدام نکردی؟ آخرین باری که چک کردم، دوسالی هست که ما اینجاییم.

-          لازم.. نداشتم. جام امن بود.

 

آرسنیک بدون تغییری در چهره‌ش به مایلز خیره ماند. سر تا پای او بوی گند ملغمه‌ای از دسیسه و خیانت و توطئه را می‌داد. چنان تمام ابعاد وجودی‌ش با دروغ در هم آمیخته بود که نمی‌دانست باید از کدام قسمتش شروع کند.

-          و چی شد که دیگه جات امن نبود؟

-          حامی‌م توی عمارت.. کُشته شد.

 

پنجه‌‌ی آرسنیک سخت‌تر از پیش موهای مایلز را کشید.

-          اوه. چقدر.. تأثربرانگیز.

 

صورتش را نزدیک‌تر برد، گویی می‌خواست بوی حقیقت را از اعماق مغز مایلز به مشام بکشد.

-          فقط مشکل اینه که.. من باور نمی‌کنم.

-          اوه.. چقدر.. بی‌اهمیت.

 

با آخرین رمق باقی مانده در تنش چنین گفت و بعد، پلک‌هایش روی هم لغزیدند. دستش سرانجام از روی دست آرسنیک سقوط کرد و بر خلاف لحظاتی پیش که می‌کوشید با بالا نگاه داشتن سرش، از کشش موهایش کم کند، سرش نیز لَخت و سنگین، به جلو افتاد. فرزند ارشد مادرخوانده لحظه‌ای متحیر به جا ماند: غش کرد؟! و بعد، با رها کردن موهای عضو جدیدشان اجازه داد بی‌هوش و یخ‌زده، روی دسته‌ی صندلی بیفتد. او فقط یک خنجر ناقابل در شانه‌ش فرو کرده و این بچه، از حال رفته بود؟! این دیگر واقعاً احمقانه بود. آدم که برای یک پرسش و پاسخ ساده با خودش دستگاه شوک نمی‌آورد که نگذارد سوژه‌ش غش کند!

-          آرسنیک!

 

حس خنده، احساس لذت از مشاهده‌ی جسم خونین پیش رویش و آرامش ناشی از انجام کاری که در آن مهارت داشت، تمام احساسات خوب و خوشایندش در جا چون شبنمی در برابر اراده‌ی یک شیطان بخار شد و به هوا رفت. تماس ذهنی آسورا به ندرت چیز خوبی بود، گرچه آرسنیک به آن هم عادت داشت. ولی تماس ذهنی آسورا با چنین حالت مضطربی..

به نگران‌کنندگی بازی یک شکنجه‌گر با خنجرهایش بود.

-          می‌شنوم.

-          چندتا از جاسوسای عمارت دارن اطراف پناهگاه می‌پلکن. چیز خوبی از سمتشون احساس نمی‌کنم.

 

در دل آهی کشید. جاسوس‌های عمارت موجودات کوچک بی‌شعوری بودند که تنها به سمت التهاب‌های احساسی غیرعادی در اطراف شهر جذب می‌شدند و پس از ضبط و ثبت ماوقع، مشاهداتشان را برای کنترل‌کننده‌شان می‌بردند. پناهگاه آسورا به رغم حضور آرسنیک و حداقل نیم‌دوجین گردن‌کلفت دردسرساز نسبت به سایر نقاط ایگدراسیل آرام و عاری از تنش بود. احتمالاً به همین دلیل هم آسورا عادت به دیدن آن حشره‌های موذی فسقلی نداشت. پیش از آن که آرسنیک دهانش را باز کند تا نگرانی‌های الهه را تسکین بخشد، آسورا بار دیگر به حرف آمد:

-          به نظرم مایلز می‌تونه به این مسئله رسیدگی کنه، نه..؟

 

لحن لطیف مادرخوانده حاکی از آن بود که به یمن غش کردن کاملاً به موقع مایلز، اطلاعی از آنچه بر سر کوچولوی اتوکشیده‌ی عزیزش آمده، ندارد. آرسنیک با بی‌قیدی سیگاری آتش زد و چشمان سیاهش به سمت مایلز رنگ‌پریده که بر روی صندلی در خود مچاله شده بود چرخید.

-          آ.. فکر می‌کنم مشاور عزیزمون مشغول کار کردن روی تعالی معنوی‌ش باشه.

-          تعالی.. چی؟

-          معنوی الهه‌ی نازنینم. روحی. داره استقامت روحی‌ش رو بالا می‌بره تا با مشکلات دوران کودکی‌ش رو به رو شه.

 

به نظر می‌رسید که آسورا اندکی تعجب کرده باشد.

-          اوه..؟ پس بهت گفت..؟

 

چون کوسه‌ای که به یک‌باره بوی خون به مشامش برسد، تمام افکارش در مورد اعضای عمارت، قتل، شکنجه یا هر اقدام مقتضی دیگری متوقف و بر روی این جمله متمرکز شد.

-          چی رو؟

 

در این لحظه، گویی آسورا هم به یک‌باره بویی غیر عادی به مشامش خورد و لحنش تغییر کرد.

-          آرسنیک؟ مایلز کجاست؟

 

واقعاً ترجیح می‌داد به مبحث تار و مار کردن جاسوس‌های عمارت برگردند.

***

بر لبه‌ی برانگیختگی قرار داشت.

 

به نوعی، فارغ از درد نامطبوعی که در شانه‌ش چون نبضی کلافه‌کننده می‌تپید و ذق‌ذق خفیف سه خط موازی و مورب بر صورتش، این برانگیختگی بیش از هرچیزی کُفرش را در می‌آورد. درست بود. اگر می‌خواست به زبان عوام سطح پایین ایگدراسیل صحبت کند، باید از همین اصطلاح استفاده می‌کرد: کفرش در آمده بود و این احساس عصبی بودن، بیشتر هم عصبی‌ش می‌کرد. احساسات دیگر برایش آشنا بودند. بازگشت کُند و نامطبوع هوشیاری. نفس کشیدن اعصابش و پیام دردی که به مغزش می‌فرستادند. تمام این‌ها را به خوبی می‌شناخت. اما این تحت تنش بودن اعصابش، حسی از کلافگی و خشمگین بودنِ توأم، این میل به کُشتار، برایش تازه بود و او از چیزهای جدید خوشش نمی‌آمد.

 

-          قرار نبود یکی از بچه‌های من رو شکنجه کنی!

-          مواظب باش الهه‌ی عزیزم، اگه بیش از حد سعی کنی روح کثیف و زمینی منو تذهیب کنی، ممکنه هردومون به بهشت عروج کنیم.

-          نگاه کن چه بلایی سرش آوردی!

 

آخرین باری که اعصابش متشنج بود..؟ شاید نُه سالگی‌ش..؟ حتی آن زمان هم..

-          نه.

 

یا خودش خیال کرد که گفت نه، چون صدایی که به گوشش رسید بیشتر شبیه یک ناله‌ی به تأخیراُفتاده بود. یکی از دونفری که پیش روی او در حال جر و بحث بودند، پیش رویش زانو زد. "آسورا". مغز هوشمندش به سادگی تشخیص داد.

-          مایلز؟ مایلز؟!

 

با اراده و قاطعیت یک مایلز، چشمان خاکستری‌ش را گشود و سپس، به آنها فرمان داد تا هرچه سریع‌تر به تصویر تار پیش رویش وضوح ببخشند. آنگاه سرانجام توانست آن دو نفر را ببیند. آسورا که با چشمانی نگران و مضطرب در برابرش زانو زده بود و..

 

نگاهش چرخید و سرد و خصمانه به شخص پشت سر الهه نگریست. کسی که با خونسردی در حال دود کردن سیگارش بود و نیشخند کج و مبارزه‌جویانه‌ای بر روی لب‌هایش خودنمایی می‌کرد: "منبع برانگیختگی عصبی‌م".

و او از هر چیزی که اعصابش را بهم بریزد، نفرت داشت.

 

-          من واقعاً متأسفم.. تونستم شفات بدم ولی یه شفادهنده‌ی حرفه‌ای نیستم که بدونم چطور باید جای زخم‌ها رو هم ترمیم کرد..

 

مایلز بی آن که نگاهش را از آرسنیک بردارد، چشمانش را تنگ کرد:

-          خودتون رو ناراحت نکنید الهه. من بر خلاف عده‌ای نیازی برای زنده موندن نیازی به جذابیت‌های ظاهری ندارم.

 

آرسنیک، پیام را گرفت یا نه، پوزخندی زد:

-          چون جذابیت‌های باطنی‌ت به شدّت همه رو تحت تأثیر قرار می‌دن.

-          خیر، اگر مشتاقی که بدونی..

-          بس کنید دیگه.

 

آسورا برخاست و همانطور که زانوان لباسش را می‌تکاند، نگاه سرزنش‌آمیز اما ملایمی به آرسنیک انداخت و سپس، با چهره‌ای مهربان‌تر به سمت مایلز چرخید:

-          شاید حالا یکی‌تون بخواد برام توضیح بده که این..

 

لحظه‌ای مکث کرد.

-          این.. کشمکش. به چه علت رقم خورد؟

 

مایلز در دل خندید. شانه‌ش را اندکی چرخاند و دستی به صورتش کشید. هردو زخم به خوبی بسته شده و اثری از سرگیجه، سردرد یا هر درد دیگری در هیچ جای بدنش نبود. کشمکش؟ بسیار خب. اگر مادرخوانده می‌خواست، می‌توانست بر آن مراسم شکنجه نام کشمکش بگذارد. برای مایلز در هر صورت فرق زیادی نداشت.

-          ما به یک عدم توافق جزئی برخوردیم.

 

اگرچه پاسخ مادرخوانده را داد، اما نگاهش را به آرسنیک دوخته بود. سپس به آرامی برخاست و همچنان خیره به چشمان سیاهِ پیش رویش، یقه‌ی چروک و خون‌آلود بلوز سپیدش را صاف کرد. ما این مشکل رو بین خودمون حل می‌کنیم.

 

-          عدم توافق در رابطه با؟

-          سیاست‌های جذب عضو.

 

این‌بار آرسنیک پاسخ مادرخوانده را داد و او نیز، به مایلز خیره بود. آره. ما این مشکلو بین خودمون حل می‌کنیم. هیچکدام توجهی به آسورا که با چشمانی باریک شده از اضطراب و هم‌زمان سوءظن نگاهش را از یکی به دیگری می‌انداخت، نداشتند. مادرخوانده‌ی گروهک امید اندکی داشت که به رغم تفاوت‌های فاحش و شاید دقیقاً به علت تفاوت‌های فاحششان، آن‌دو برای هم دوست که نه – زیاده‌خواهی می‌شد. – ولی همکارهای مناسبی شوند. هردو از نژاد انسان‌های خالص بودند و هردو، به هر جان کندنی بود، خودشان را تا این نقطه بالا کشیده بودند. نباید.. خب.. یک‌جورهایی درک متقابلی از یکدیگر پیدا می‌کردند؟!

 

حالا، حس می‌کرد حتی یک لحظه تنها گذاشتنشان هم می‌تواند به مرگ یک نفرشان منجر شود. اگر همان لحظه سرشان را به چیزی گرم نمی‌کرد.

-          شاید بهتر باشه به جای چنین تقلای سنگینی برای حل و فصل عدم توافقتون، یه فکری به حال اون جاسوس‌های عمارت بکنید که دارن اطراف پناهگاه می‌پلکن.

 

آرسنیک آهی کشید. به نظر نمی‌رسید دیگر بتواند مکالمه‌ش با مایلز را پی بگیرد.

-          کاش برای مسئله‌ای که من می‌تونم در عرض دو دقیقه برات حلّش کنم اینطوری تفریحمو منقضی نکنی.

 

مایلز هم با نفس عمیقی کوشید بار دیگر به اعصاب و احساساتش مسلط شود. چیزی نبود. او قضیه را تحت کنترل داشت.

-          پس دیگه با من کاری ندار..

 

پیش از آن که با تعظیمی موقرانه – مشخصاً رو به آسورا – از سرداب بیرون رود، الهه دستش را روی شانه‌ی او گذاشت. مایلز با نگاهی پرسش‌گر به سمت او چرخید و با چهره‌ای متمرکز و اخم‌هایی در هم گره خورده مواجه شد. به نظر می‌رسید الهه در حال احساس کردن چیزی‌ست که اعصاب انسانی مایلز از آن عاجز است.

-          من اگر جای تو بودم به این سرعت با سایر اعضای عمارت مواجه نمی‌شدم.

 

لبخند عذرخواهانه‌ای زد تا عضو تازه‌وارد متوجه وخامت اوضاع شود. البته. او از در آمده، مورد حمله‌ی یک گرگنما قرار گرفته، به فرزند ارشد شلّیک کرده و باعث آشوبی شگفت‌انگیز در سرتاسر پناهگاه شده بود. حتی اگر آرسنیک با بیانی چنین شیوا و فصیح مخالفتش با عضویت او را به اطلاع همه نمی‌رساند، گابلین‌های عضو گروهک هم باور نمی‌کردند او حالا یکی از اعضا باشد. مغزش به سرعت به کار افتاد. باید چه می‌کرد..؟ باید چه نقشه‌ای..

 

-          اگر اجازه بدی، من عضویتت در گروهک رو به اطلاع اعضامون می‌رسونم.

 

آرسنیک اخمی کرد و پیش از آن که دهانش را باز کند، صدای آسورا قدرتمندانه ولی با لطافتی خوشایند در تمام پناهگاه پژواک یافت:

-          فرزندان من..

 

۹۶/۰۸/۰۲
مایلز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی