به کشندگی یک "تقریباً"
او با چشمهای بسته از خواب بیدار میشد.
به طور دقیق، لحظاتی نه چندان طولانی ولی به اندازهی کافی مناسب در تخت میماند و بی نشانی از تغییر در حالت چهرهش، با دقت گوش فرا میداد. این چیزی بود که در نُه سالگی جانش را نجات داد و تصمیم نداشت یک عادت نجاتدهندهی قدیمی را کنار بگذارد.
راهرو در سکوت عمیقی فرو رفته بود و وقتی او میگفت سکوت، یعنی به خاموشی یک مردِ مُرده ساکت. چیزی غیر طبیعی – خب، چند چیز غیر طبیعی – در آن راهروی طولانی جریان داشت و ذهن دقیقش به فکر زمانبندی مناسبی بود که بتواند یکی دو تا از این غیرطبیعیهای راهرو را کشف کند. اگر کسی سعی نمیکرد دل و رودهش را بیرون بکشد، احتمالاً میتوانست به تمام نقشههایش جامهی عمل بپوشاند، ولی لازم نیست حتماً مادر یک مایلز باشید تا بتوانید به چنین احتمالی قاه قاه بخندید. گرچه در صورت مرد جوانی که سرانجام چشمانش را گشود و از جایش برخاست، نشانی از خنده به چشم نمیخورد.
بر حسب همان عادت قدیمی، موشکافانه سرتاسر اتاقش را از زیر نظر گذراند. تخت زهوار در رفته، میز چوبی پوسیده و صندلی کهنهای با سه پایه که میتوانست برای هر عمل قبیح و نکوهیدهای جز نشستن بر رویش مورد استفاده قرار گیرد. در سمت دیگر اتاق ضمناً آینهای قدی قرار داشت و کنارش، آویخته به جالباسی درب و داغانی، بارانی بلند مشکی رنگ مایلز که در بدو ورودش پیش از آن که رگ متوجه کُت پوست گرگنمایش شود، به او سپرده و بعداً در معیت روزالی پس گرفته بود. پنجره در موقعیت مناسبی برای فرارِ سریعالسیر به چشم میخورد و تقریباً همهچیز سر جای خودش بود.
نیمنگاهی به بالشت خونآلودش انداخت. تقریباً همهچیز. احتمالاً تا اینجای داستان دیگر باید فهمیده باشید که این تقریباً ها میتوانند تقریباً همهچیز را به گند بکشند.
مایلز به آرامی جلوی آینه رفت و بدون عجله، دکمههای بلوز سپید نیمهپارهش – به لطف رگ – را گشود. بلوز پشت سرش روی زمین افتاد و او بیتوجه به آن، پوست رنگپریدهی بالاتنهی برهنهش را از زیر نظر گذراند. همهچیز همانطوری که باید به نظر میرسید. تقریباً. اخم خفیفی ابروان باریکش را در هم گره زد. طلسم زیادی زود شروع به باطل شدن نکرده بود..؟ برای دومین بار در آن هفته، آگاهی ناخوشایندی اعصابش را بهم ریخت.
- اون حرومزادهی مو مشکی.
به سمت بارانی مشکی چرخید و در اعماق یکی از جیبهایش به جستجو پرداخت. با بیرون کشیده شدن بلوز سفید تاشده و بدون چروکی از جیب مذکور، برای لحظهی کوتاهی از ونسا بابت این هدیهی تولد خردمندانهش – از معدود اعمال خردمندانه در طول عمرش – تشکر کرد. دقایقی بعد، موقرانه کراواتش را برابر آینه صاف کرد و در چشمان خاکستری تصویرش زل زد. سپس به نرمی لبخند بسیار بسیار نامطبوعی بر لبهایش نقش بست و در اینجا، نامطبوع یعنی واقعاً و عمیقاً نامطبوع. نه تقریباً نامطبوع.
- نوبت حرکت منه.
***
اگر هرگز فرماندهای به تورتان خورده باشد که به اندازهی یک گابلین از درایت بهره ببرد، بعد از نصیحت معروفِ "به غریزهی نیمهجانوران اعتماد کن." سخن خردمندانهی دیگری را در اسرع وقت با کمک هر جسم منقول و غیر منقولی که دم دستش باشد، در مغزتان فرو خواهد کرد: «با اطلاعاتیا در نیفت.» و سپس گلولهای نه میلیمتری را نشانتان میدهد: «این تنها چیزیه که باید باهاشون در بیفته.»
در نظر یک سرباز، یک فرمانده، یک جنگجو و کلیهی موجودات مسلّح قادر به کشتار سایر موجودات زنده، تفاوت عظیم یک اطلاعاتی با یک جاسوس یا فروشندهی اطلاعات یا تابنده یا هر جنبندهی دیگری که با اطلاعات نفرتانگیز و تاریک اشخاص مختلف سر و کلّه میزنند، این است که تنها راه مقابله با یک اطلاعاتی خالی کردن یک گلوله در مغزش است. آنها برای پول یا منافع لانه یا از سر غریزهای ناخواسته اطلاعات جمع نمیکنند. آنها اطلاعات جمع میکنند تا روزی جایی کسی را بدون آن که بفهمد از کجا خوردهاست، به خاک سیاه بنشانند. بر خلاف جاسوسها، که شما اول در دردسر میافتید و بعد کسی آنها را استخدام میکند تا سراغتان بیایند، اطلاعاتیها به سراغتان میآیند و بعد، شما در دردسر میافتید - به اندازهی یک مردِ مُرده، در دردسر.
تفاوت عظیم دیگر اطلاعاتیها همین است: هیچوقت نمیفهمید از کجا خوردهاید.
یا از کجا قرار است بخورید.
- الهه آسورا؟
مؤدبانه با بند انگشت به در زد و با دقت گوش فرا داد. برای لحظهای سکوت مطلق، دقیقاً مثل بقیهی راهرو، در اتاق موج میزد. سکوتی ناخوشایند و غیر انسانی. گویی کسی در آن اتاق با خشونت خفه شده باشد و بعد، گویی مردِ در آستانهی خفه شدن بار دیگر به حیات بازگردد، صدای حرکت هوا و سایر صداهای طبیعی دیگر به یکباره به پردهی شنوایی مایلز برخورد کردند. با خود اندیشید: «منطقاً.» و با این حال، هیچ خوشش نیامد. آن حرامزادهی مو مشکی از چیزی که فکر را کرده بود، باهوشتر به نظر میرسید.
- مایلز؟
به آرامی در را گشود و از میانهی در سرک کشید، گرچه به نوعی این فعل سبکسرانه با حرکت موقر و اشرافمنشانهش نمیخواند. الهه با شکوه و عظمتی خوشایند پشت میزش ایستاده و از پنجرهی پشت سرش به بیرون مینگریست. بر خلاف سایر نقاط آن راهرو، اتاقش نورانی، گرم و مطبوع مینمود. موهای بلوطی رها بر روی بالهای بستهش، به آرامی در نسیم خنک صبحگاهی تکان میخوردند و دستان کشیدهش را پشتش کمرش نگاه داشته بود. مایلز برای لحظهای به کوتاهی یک تپش قلب، سردرگم ماند و نتوانست تشخیص دهد چرا سردرگم شدهاست و بعد، به سرعت به علت گیج شدنش پی برد: ژست الهه باید حالتی متکبرانه را القاء میکرد، امّا حالتی در نرمی حضورش بود که هر نشانهای دال بر بیاعتنایی را میزدود.
- اومدم ازتون بپرسم اگر با من کاری ندارید..
الهه برگشت و کمابیش متعجب به او نگاه کرد.
- این سؤالو باید از آرسنیک بپرسی.
سپس لبخند پوزشخواهانهای بر لب آورد:
- وقتی کسی سرخود کاری میکنه، خیلی کجخلق میشه. و من فکر میکنم شاید..
- به اندازهی دو سال پیش کج خلق؟
به آرامی به داخل اتاق آمد و در را پشت سرش بست. گرچه نگاهش را از چهرهی الهه برنداشت که ترکیبی از خشم، اندوه، حیرت و ناباوری به یکباره در آن رخ نمود. جرقههای خطرناکی به یکباره در اطراف الهه پدیدار شدند و مایلز با مکثی هنرمندانه ادامهی سخنان از پیش برنامهریزی شدهش را گرفت.
- من سرزنشش نمیکنم الهه. صادقانه بگم، اولش فکر میکردم به دستور شما اون قتل عام صورت گرفته.. ولی باز هم.. سرزنشش نمیکنم.
سپس به چشمان مادرخواندهی متحیر و غضبناک خیره ماند:
- لازم دارم که بتونید بهم اعتماد کنید. لازم دارم که مطمئن باشید با وجود این که میدونم این نسل، نسلِ دوم گروهکِ شماست، با وجود این که اطلاعات زیادی در مورد خیلی چیزها دارم، قصد ندارم باهاشون به شما آسیب بزنم. حتی اگر شما دستور اون قتلعامو..
- من ندادم.
به یکباره سدّی در چشمان سبز-نارنجی آسورا شکست و او خودش را روی صندلیش انداخت. عموماً سنّش بیشتر از بیست یا سی به نظر نمیرسید، ولی در آن لحظه، خطوط اندوه چنان بر چهرهش نقش زدند که یادآور کهنسالی او بودند. غمآلود سری تکان داد.
- ریکی.. اون پسرک سادهدل. اگر فقط به جای این که اون خیانت رو به آرسنیک اطلاع بده، به من اطلاع داده بود.. اونا همیشه خیلی نزدیک بودن.. اون همیشه خیلی سعی میکرد توجه آرسنیک رو جلب کنه..
قطعات پازل به آرامی در جای خود قرار میگرفتند. مایلز کم کم تمام آنچه نمیدانست را فهمید و در دل، لبخندی زد. اشخاص معمولاً با تظاهر به ضعف به جمعآوری اطلاعات میپرداختند. البته او مخالفتی هم نداشت. تاکتیکی بود که در اکثر موارد جواب میداد. امّا در جایی که هرچیز گرانقیمتی ممکن است به فروش برسد یا ذره ذره در اختیار اشخاصی با آن روش قرار بگیرد، اطلاعات فوقالعاده ارزشمند به هنگام تظاهر مایلز به بیارزش بودنشان، دور انداخته میشوند.
و او جمعآوریشان میکند.
تمام چیزی که او توانسته بود بفهمد، قتلعام یک گروهک کامل به دست آرسنیک و جان به در بردن تنها یکی از آن میان بود. چرا ریکی زنده ماند؟ چرا آرسنیک همسنگرانش را از دم تیغ گذراند؟ نقش آسورا در این قتلعام چه بود؟ و تمام این سؤالها، حالا پاسخ میگرفتند. ریکی، خبرچینِ آرسنیک. بهتر از آن: ریکی، خبرچینِ داخلیِ آرسنیک..
- الهه. نمیتونید تصور کنید چنین چیزی تا چه اندازه قلب منو به درد میاره، امّا باید بگم اگرچه خیانت ریکی به همتیمیهاش ناخوشایند و زنندهست، ولی اون..
مکثی کرد تا خودش را به همان خطاب کمابیش تحقیرآمیز "اون" برای آرسنیک قانع کند.
- ..شخص. درستترین کار رو انجام داده.
به یکباره در چشمان اندوهگین الهه نشانههای شادمانی شکفته شد.
- میبینی، مایلز؟ اگر مدت زمان بیشتری رو با هم بگذرونید، مطمئنم به درک متقابل بیشتری دست پیدا میکنید.
ظاهراً این نکتهی ظریف از نظر بلند الهه دور ماند که آخرین چیزی که مایلز و آرسنیک در زندگیشان مایل بودند به آن دست پیدا کنند، درک متقابل بیشتر از یکدیگر بود. احتمالاً قبل از آن حتی میتوانستند به دوش گرفتن در معیت یک گابلین، کمک به مراسم پوستاندازی یک مارمولکنما یا حتی صرف چای عصرانه با شبحی در دورهی ناخوشایندی از زندگیش دست پیدا کنند. امّا درک متقابل بیشتر؟ جایی در انتهای لیست. خیلی انتها. منظورم این است که.. واقعاً. انتهای. لیست.
- نگرانی شما برای ضعف ما در روابط اجتماعی نظر لطفتون رو میرسونه، ولی برای حفظ امنیت خودتون، خودمون، اعضای گروهک و تمام ایگدراسیل خردمندانهتره که اجازه بدید ما بیشترین فاصله رو از همدیگه داشته باشیم.
سپس درست مانند یک جنتلمن مادرزاد، تعظیم مختصری کرد و به سمت در رفت. همانطور که دستگیرهی در را به سمت پایین میچرخاند، گویی ناگهان چیزی به خاطرش آمده باشد، برگشت و کنجکاوانه پرسید:
- عذرخواهی میکنم بابت وقتی که ازتون گرفتم الهه، ولی اگر مشکلی نیست، مایلم بدونم موقعیت اتاقتون، فکر شما بوده؟
آسورا چنان جا خورد که تنها توانست در سکوت خیره خیره به او نگاه کند. مایلز آرام به او یادآوری کرد:
- لازم دارم بدونید که میتونید به من اعتماد کنید.
و الهه بی آن که نگاه خیرهش را از روی مرد جوان بردارد، میشود گفت در واکنشی غیر ارادی به آن چشمان خاکستری سرد امّا شفاف و لحن متکبر اما قانعکننده، مختصراً سرش را به نشانهی نفی تکان داد. در صورت مایلز تغییری به وجود نیامد، گرچه پیش از خروجش زمزمه کرد:
- حدس میزدم.
متأسفانه، آن مرد باهوشتر از چیزی بود که مایلز فکرش را میکرد.
خوشبختانه، آسورا هم سادهتر از چیزی بود که مایلز فکرش را میکرد.
- فکر خوان.. به یک موجود فکرخوان احتیاج دارم.
بر حسب عادت دستی به کراوات صافش کشید. تابنده. پشت بار طبقهی پایین یک تابنده ندیده بود..؟ نگاهی به ساعتش انداخت و ذهنش را مرتب کرد. وقت صبحانه بود.
***
او، از طرفِ دیگر، کلاً صبحهایش را به خاطر نمیآورد.
این اطلاعات ارزشمندی بود که میتوانست هر موجود زنده یا حتی پیش از این مُردهی دیگری را – دوباره – به کام مرگ بفرستد. ولی اگر قاتلی بودید که بر حسب تصادف خلاص شدن از شرّ انسان خالص مزدوری در اواخر بیست سالگیش بهتان واگذار شده بود، قبل از آن که روی گیج و منگ بودن اول صبحش حساب کنید، به این فکر کنید که انسانهای خالص مزدور زیادی به اواخر بیست سالگیشان نمیرسند.
و ضمناً، بعضیها قبل از خوردن قهوهی اول صبحشان واقعاً نحس و کجخلقند.
به هر حال این نحوست مانع از آن نمیشد که چیزی در پسزمینهی آرسنیکِ نیمهخواب به هنگام پایین آمدن از پلهها زنگ نزند و نگوید اتفاق ناخوشایندی رخ دادهاست. گرچه حدوداً یک هفتهای میشد که مایلز با موفقیت تمام در صدر اتفاقات ناخوشایند جلوس کرده و گور نحسش را از آن بالا گم هم نمیکرد. بنابراین تا جایی که به او مربوط میشد، اتفاق ناخوشایند بیست و اَندی سال پیش رخ داده بود. زمانی که والدین مایلز توسط ناظران ارشد هیئت نظارت سریعاً قلع و قمع نشدند تا مانع از وقوع چنین فاجعهی تراژیکی در تاریخ ایگدراسیل شوند.
نه. واقعاً اتفاق ناجوری افتاده.
چیزِ در پسزمینهی ذهن آرسنیک، با جدیت به او تشر زد. چشم نیمهبازش را با خستگی مطلقی که از تک تک عضلاتش میبارید، چرخاند و به پلهای که روی آن قرار گرفته بود نگریست. پلهی آخر. در برابرش در ورودی پناهگاه قرار داشت که رگ به همراه چند تازهوارد آنجا منتظرش بودند و سمت راستش، سرسرای عظیم پناهگاه مملو از پرنده و چرنده و خزنده و هر موجود مزخرف دیگری که میتوانست به سادگی به روز آرسنیک گند بزنند. در انتهای سرسرا از طرفی، پیکری باریک و کشیده به چشم میخورد که..
نگاه مرد نه چندان خوشخلق برگشت. چشمانش تنگ شدند و با دقت، به رگ نگریست:
- دمدراز پشمالوی عزیز من.
واقعاً احتیاج به یک فنجان قهوه داشت و واقعاً وقتی قهوهش را نمیخورد، میتوانست حتی بیش از چیزی که در حالت تمام هوشیارش بود، برای انواع موجودات زنده ایجاد خطر کند.
- نه این که خیلی غمگین و متأثرم کنه – به شکل غمانگیزی متوجه شدم بعد از اون تیکه گهی که نشسته پشت بارمون دیگه هیچی واقعاً نمیتونه اونقدرا کفرمو در بیاره. – ولی شاید دوس داشته باشی واسم توضیح بدی ریکی کدوم گورستونیه؟
رگ کمی معذب به نظر میرسید. معذب مانند کسی که گندی زده و چندان از گندش ناراحت نیست، ولی از تبعاتی که ممکن است آن گند برایش داشته باشد، کمی مضطرب است. اضطراب تقریباً بیجایی بود. آرسنیک تنها میخواست بداند چرا ریکی بر خلاف همیشه وقتی پایش را روی پلهی یکی مانده به آخر گذاشت، نیامد و با لیست اعضای تازهوارد جدید آویزانش نشد.
- باس باشه. همین دور و ورا. باس همین دور و ورا باشه.
به یکباره دستی از پشت بازویش را گرفت و او متأسفانه، وقتی قهوهش را نمیخورد، جداً نحس میشد.
با واکنشی غیر ارادی چرخید و مهاجم را روی پله کوباند، بر روی شکمش نشست و چاقویش را روی گلویش قرار داد. نیشها. یک خونآشام. میشد برای دل خودش هم که شده، سر این یکی را میبُرید؟ کمی. قسمتی از سرش را میبرید. کریسمس کی بود؟ مثلاً به عنوان هدیهی کریسمس، نمیشد؟
- باید باهات صحبت کنم.
صورت روزالی در تاریکی قرار گرفته و آشکارا مایل نبود رگ یا تازهواردها صدایش را بشنوند. چشمان آبیش با مخلوطی از نگرانی و اضطرار به آرسنیک خیره مانده بود.
- ریکی. اون واقعاً به تمام اعضای گروهک خیانت کرده؟
هزاران سؤال همزمان در سرش شکل گرفتند ولی هیچکدامشان از آن جنسی نبودند که نشود با یکی دو فقره خونریزی خوب و مناسب پروندهشان را بست. او مرد سادهای بود، راه حلهای ساده را دوست داشت و از طرفی، واقعاً دلش یک فنجان قهوه میخواست.
- و این برای پرنسس زیبای ما مهمه، چون..؟
روزالی با عصبانیت پوفی کرد تا دستهای موی طلایی از روی صورتش کنار رود. حرکتی که میتوانست قند را در دل هر مردی آب کند. خب، هر مردی که به میزان کافی از خواب یا حداقل قهوه بهرهمند شده باشد.
- چون حالا جدا از ریکی، با منم یه طوری رفتار میکنن که انگار من ممکنه ریکیِ بعدی باشم!
به دنبال مکثی، با قاطعیت یک بانوی خونآشام اشرافی بر کلمات لحظات پیشش تأکید کرد.
- ما. باید. با هم. صحبت کنیم.
آرسنیک لحظهای گوش فرا داد. در سرسرا همهمهی معمول و دوستانهی همیشگی به گوش میرسید. مطابق با سخنرانیش برای هرکدام از انواع در بدو ورود، هیچکس در حال کشتن دیگری نبود. برخی از آنها در پناهگاه میزیستند و برخی، در رفت و آمد بودند. با این حال، نمیشد گفت رفاقت، یک اتحاد درونی نانوشته میانشان وجود داشت.
و مشخصاً، با همان اتحاد درونی نانوشته، ریکی و روزالی را از حلقهشان به بیرون پرت کرده بودند.
او به خوبی گروهکهای بقا، شبکهی مزدورها و هر جمعی از اشخاص ناهنجار برای جامعه که در سوراخی گرد هم میآمدند را میشناخت. بدترین اتفاقی که میشد برای کسی در آن جمعها بیفتد، نه شکنجه شدن، نه اخراج شدن و نه حتی هماتاقی شدن با گابلینی در آستانهی بلوغ بود. بدترین اتفاق یک چیز بود: طرد شدن. طرد شدن میتوانست به سرعت قرارداد بستنِ یک شیطان هر موجود میرا یا نامیرایی را به خاک و خون بکشد.
- بسیار خب، پرنسس.
از رویش برخاست و خنجرش را غلاف کرد. در دل آهی کشید. یک گروه عظیم از تازهواردها، یک ریکیِ در سوراخی گم و گور شده، انبوهی از گزارشها، یک مایلز و در حال رقابت با میزان آزاردهندگیِ او، یک روزالی که باید با هم حرف میزدند.
به سمت بار حرکت کرد و در مسیر، نگاه بیعلاقهای به تازهواردها انداخت. ضمناً متوجه شد با پدیدار شدنش تغییری در جوّ نشیمن عظیم پناهگاه به وجود نیامده است. طبیعتاً. یک فرمانده یک فرمانده بود، ولی هیچکس از خائنها خوشش نمیآمد.
آرسنیک واقعاً دلش یک فنجان قهوه میخواست.