محل گردهمایی اعضای گروهک الهه یا آن طور که اعضا می گفتند، پناهگاه آسورا، بسیار به ندرت رنگ سکوت را به خود دیده بود. ساکنان و کارکنان فراوانش از نژادها، طبقات و مذاهب گوناگون، به راحتی این توانایی را داشتند که در کنار هم برای هر علت ریز و درشتی آشوب به پا کنند، چیزهای مختلف را به تمسخر بگیرند، در جشن های کوچکِ سبکسرانه عربده بکشند یا در غم ها و دردهای مشترک و حتا غیرمشترکِ یکدیگر سوگواری کنند. الهه به راحتی تمامیِ احساسات گسترده ی اعضای گروهکش را می پذیرفت و به روابط مختلفشان به منزله ی "چالشایی که باعث رشد اعضای خونواده می شه" می نگریست و دستِ راستش، بیش از آن وقتش را به مقابله با تهدیدهای خارجیِ گروهک اختصاص می داد که جایی برای اهمیت دادن به اوضاع داخلی برایش باقی بماند. موجودات گوناگون شب زی و روززی، شکار و شکارچی، حمله گر و محافظه کار، زیر لوای حمایت آسورا چنان تنگِ هم در آن پناهگاه گرد هم آمده بودند که دقایقِ بسیار نادری از شبانه روز یافت می شد که آن خانه ی دو طبقه ی حومه ی شهر، به معنی واقعی کلمه در سکوت فرو می رفت.
قیژ.
~ خنجرهایش را بیرون میکشد ~
میتونیم حتا بیشتر وارد حوزههای تخصصی من شیم؛ ولی در کمال تاسف...
نمیتونم تضمین کنم که خوشت میاد.
پنج دقیقه ای می شد که به در تکیه داده بود؛ بازه زمانی ای طولانی برای این که بخواهید صبر یک خون آشام را در بوته ی آزمایش بگذارید. تا همین الان هم به قدر شگفت انگیزی از خودش بردباری بروز داده بود تا آسورا او را به حضور بپذیرد و کاسه ی صبرش داشت لبریز می شد؛ الهه یا هر کوفت دیگری، چیزی نمانده بود که در را خرد و خاکشیر کند و موجودِ آسمانی داخل اتاق را عربده کشان به دوئل بطلبد.
گوشه ای از لب برجسته و قرمز رنگش را، با ژستی که می توانست هر مذکری از هر گونه ای را به زانو در آورد به دندان گرفت و صدای زمزمه ی بی طاقتش به گوش رسید:
-فقط یه دقیقه ی دیگه.
- خب، دقیقا چه روزی... عازم می شن؟
"چیز"ی که داشت توی یک لیوان را با دستمال خشک می کرد، مواج و تاب خوران به کارش ادامه داد.
- چی می تونم بگم، شکرم؟ نظر مردم یه لحظه ثابت نمی مونه...
"چیز" لیوان را پایین گذاشت و لیوان خیس دیگری برداشت.
- ... اما هشتم ماه بارون نمیاد؛ گمونم روز خوبی واس مسافرته.
"چیز" دیگری مشابه همان "چیز" اول، کش آمد و لیوان کثیفی را از روی پیشخوان بلند کرد. "چیز" سوم وارد صفحه شد، در حالی که داشت روی پیشخوان را تر و فرز دستمال می کشید.
مزدور اینجاس. خسته س، تشنه س، شبی یه کپه رخ چرک شده و نیاز ب حموم داره... هم چنین به دسشویی. فقط می خواس اطلاع رسانی کنه ک زنده س.
و خب، زندگی ادامه داره! :gcry: