پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

روزی روزگاری، در سرزمینی دور، الهه، خون‌آشام، گرگینه، سایه، شبح، روح‌خوار، فراطبیعی، غول، جادوگر، گابلین و هر موجود ذی‌شعوری که تصورش را بکنید، در کنار هم می‌زیستند. برای نظارت بر این موجودات، هیئتی فراتر از قانون، متعهد، مقدس و شریف گرد هم آمدند و همانطور که به دنبال هر خیری، شر رخ می‌نماید، گروهک‌های شورشی کوچک و بزرگ نیز اندک اندک سر برآوردند.

آه..

در آن سرزمین دور، انسان‌هایی نیز می‌زیستند.

و این..

داستان آن انسان‌هاست.

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

به قطعیت مرگ، پس از تولد

سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۳۲ ب.ظ

محل گردهمایی اعضای گروهک الهه یا آن طور که اعضا می گفتند، پناهگاه آسورا، بسیار به ندرت رنگ سکوت را به خود دیده بود. ساکنان و کارکنان فراوانش از نژادها، طبقات و مذاهب گوناگون، به راحتی این توانایی را داشتند که در کنار هم برای هر علت ریز و درشتی آشوب به پا کنند، چیزهای مختلف را به تمسخر بگیرند، در جشن های کوچکِ سبکسرانه عربده بکشند یا در غم ها و دردهای مشترک و حتا غیرمشترکِ یکدیگر سوگواری کنند. الهه به راحتی تمامیِ احساسات گسترده ی اعضای گروهکش را می پذیرفت و به روابط مختلفشان به منزله ی "چالشایی که باعث رشد اعضای خونواده می شه" می نگریست و دستِ راستش، بیش از آن وقتش را به مقابله با تهدیدهای خارجیِ گروهک اختصاص می داد که جایی برای اهمیت دادن به اوضاع داخلی برایش باقی بماند. موجودات گوناگون شب زی و روززی، شکار و شکارچی، حمله گر و محافظه کار، زیر لوای حمایت آسورا چنان تنگِ هم در آن پناهگاه گرد هم آمده بودند که دقایقِ بسیار نادری از شبانه روز یافت می شد که آن خانه ی دو طبقه ی حومه ی شهر، به معنی واقعی کلمه در سکوت فرو می رفت.


قیژ.


اولین کسی که متوجه وضعیتِ غیرعادیِ فضا شد، تغییرشکل دهنده ای بود که تمام مدت همهمه ی تازه وارد، وظیفه ی کنترل رگ را بر عهده داشت. همهمه در چشم به هم زدنی تمام اعضای حاضر در پناهگاه را در بر گرفت؛ ابتدا با نفرت و انزجاری که در بدو ورود آن انسان خالص با کت متعفنش پراکنده شده بود و دوم، در پی حیرتی که از ورود ناگهانی آرسنیک و واکنش عجیبش به اخبارِ جاری به وجود آمده بود و در نهایت، با به گوش رسیدنِ صدای درگیریِ شدیدی در طبقه ی مخصوص الهه، که با فریادی غیرانسانی و شکسته شدن شیشه ی پنجره ی طبقه ی دوم توسط جسمِ بلوند خون آشام اشرافی به پایان رسید. سیر نامعمول اتفاقات که با سرعتی وحشیانه در پی هم رخ می دادند همان اثری را بر جمعیت حاضر داشت که تزریق کافئین به یک جانورنمای به بلوغ نرسیده، و همهمه مثل سیالی جاندار و زنده بین جمعیت می پیچید و اوج می گرفت و در پی گذر ثانیه ها از شکلی به شکلی در می آمد و از شاخه ای به شاخه ی دیگر منحرف می شد و اگر وضعیت عادی بود، می بایست تا ساعاتی از شب گذشته ادامه پیدا می کرد، در حالی که حاضران درگیرش با چشم های پف کرده از خستگی به وراجی شان ادامه می دادند.


قیـــژ. قیژ.


گرگنما که تا لحظاتی پیش هم چنان از خشم دندان قروچه می کرد، یک لحظه سر جایش متوقف شد و بعد با ناله ی ضعیفی به حرفش پایان داد تا از جمع عقب بکشد. تغییرشکل دهنده به او که پشم های گردنش سیخ شده و گوش هایش به سمت عقب خوابیده بود، خیره شد و بعد، چیزی از جنس اضطراب شدید و کشنده به معده اش چنگ زد؛ در ارتش، گروه های چریکی، تیم های بقا و هرجایی که لازم است شعورتان را کنار بیندازید و با اعضای هم کارتان از هر نژادی کنار بیایید تا زنده بمانید، بهتان می گویند که تحت هر شرایطی، بی توجهی به زبان بدنِ یک هم تیمیِ نیمه جانور، سریع تر از یک گلوله ی سربیِ دوازده میلیمتری به زندگیتان خاتمه می دهد. تغییر شکل دهنده که به شکل اصلیش در آمده و در هیبتِ پسرکی لاغراندام با موهای قرمزِ روشن و چشم های بیرون زده کنار رگ ایستاده بود، با وحشت واقعیتِ مضطرب کننده ای را در جمعیت تشخیص داد: همهمه داشت کاهش می یافت. جانورنمایان حاضر یکی پس از دیگری سکوت می کردند، نشانه های غیرطبیعی ترس مختص خودشان را بروز می دادند و روی خود مچاله می شدند.


قیـــــژ.


بعد، خودش متوجه شد. 


"قراره بمیرم."


غریزه ی پژمرده و نیمه خفته اش شروع کرد به جیغ کشیدن.


"قراره بمیرم. قراره بمیرم. قراره بمیرم."


قرار بود بمیرد. احساس خطر با تمام قوا خودش را به اعصاب ملتهب شده و اندام های آماده ی فرارش می کوبید؛ در حالی که وحشت، مثل جانداری از جنس سیمانِ سرد، به سنگینی خودش را از پاهای سست و یخ زده اش بالا می کشید. خطر نزدیک بود و هر لحظه نزدیک تر می شد؛ به قطعیت مرگ، پس از تولد.


همهمه ی جمعیت در آنی فروکش کرد و سکوت نامعمول و غیرطبیعی، نفس ها را برید تا صدای فشرده و صاف شدن تخته های چوب زیر پاهای چیزی که داشت از پله های منتهی به طبقه ی دوم پایین می آمد، در فضا بپیچد.


قیــــژ، قیــژ، قیـــــــــژ.


و بعد خطر در انتهای پلکان ایستاد. سایه های پاگردِ پله صورتش را پوشاند و نور قرمزرنگی از توی چشم های گودافتاده ی پنهان در سایه و از روی خنجرهای بلند و باریکی که بین انگشت هایش تاب می خورد، برق زد. به طرزی نامتعادل سرِ یک بری اش را به سمت جمعیت چرخاند و نیمی از صورت رنگ پریده اش به همراه نیشخندی دراز و وحشیانه، از انحصار سایه های چنبره زده بر روی پله ها بیرون آمد.

- عزیزان، میل دارم با احمقایی که اون تازه واردو به طبقه ی بالا هدایت کردن گفتگویی داشته باشم...


قدمی به جلو برداشت و نیمه ی دیگر صورتش که به طرزی مهلک آرام بود، با یک زخم بلند از پای چشم راست تا پایین چانه، در معرض دید قرار گرفت.

- ...قبل از این که همتونو با خوشحالی به ملاقات درگذشتگانتون بفرستم.


***


از هر کسی که تا به حال در عمرش، دست به سوزن هم زده باشد بپرسید، می تواند بهتان بگوید که وسیله ی مورد استفاده‌تان هر چقدر هم تیز، باز هم نیازمندِ حداقل ابعاد و اندازه ای است تا بتواند وظیفه ای را که بهش می سپارید با حداقل سرعت و دقت انجام دهد. همان طور که نمی توان با یک سوزن انگشت را قطع کرد، با یک تیغ اصلاح نمی شود شاخه ی درخت برید و با یک خنجر نمی توان بازویی را از تن جدا کرد. ولی تاریخ، دقعات بیشماری را در خود ثبت کرده که مردمانی، هرچند با ابزار نامناسب و طی روندی کند و بی دقت، رویه ی معمول انجام کارها را دگرگون کرده اند و می توانم بهتان اطمینان دهم که سرعت و دقت، اصلا معیارهای مورد توجه آرسنیک در طی روندی که داشت طی می کرد نبود.


تغییرشکل دهنده ی جوانِ مو قرمز یا همان طور که اطرافیانش می شناختند، ریکی، جیغ زد:

- ما نمی دونستیم، قسم می خورم، ما نمی دونستیم! ما وخ نکردیم لیستِ دعوت شده ها رو ببینیم، نفهمیدیم مشکوکه، نمی دونستیم دعوت نامه ش جعلیه!


- تغییر شکل دهنده ی عزیز من.


خنجر جوری بافت های ماهیچه ی بازوی پسرک را می شکافت که انگار اندامِ زنده ای نبود. مثل شکافتنِ یک مشت الیاف بهم پیچیده ی بیهوده، درون عمقشان فرو می رفت و افقی بیرون کشیده می شد تا یک دسته را پاره کند و بعد، سر حوصله فرو می شد در دسته ی بعدی. 

- اصلا اهمیتی نداره که چرا نمی دونستید اون احمقِ اتوکشیده ی منزجرکننده راه نداره جزو دعوت شده های آسورا باشه.


تیغه ای که داشت برای شکافتن دسته ی بعدی به عمق فرو می شد، به استخوان برخورد کرد و بی توجه به دست و پا زدنِ وحشیانه ی صاحبِ بازو، کاربردی اره ای به خود گرفت.

- مهم اینه که نمی دونستید.


آرسنیک خنجرش را مثل تبر کوچکی تاب داد و روی باقیمانده ی استخوان کوبید تا صدای تیز شکستنش، به همراه تراشه های خون آلودِ باریک توی هوا بپاشد. بی آن که سرش را بلند کند، با انگشت به یکی از درمانگرهای بین جمعیت اشاره کرد و لا به لای جیغ های دردناک تغییرشکل دهنده زمزمه کرد:« به هوش نگهش دار.»

- و می دونی چیه؟ وظیفه ی لعنتیِ تو و رفیقته که بدونید. من بهتون یه لیست جهنمی با مشخصاتِ کاملِ کوفتی می دم که کوچکترین اشتباهی در روند ورودِ غیراعضا به حضور الهه ی احمق عزیزمون صورت نگیره و شماها، شماها.


خنجر را توی سرشانه ی پسرک فرو کرد و بازو را که به ادامه ی رشته های باقیمانده از سرشانه آویزان بود، با دست دیگرش از باقی هیکل وول خوران روی زمین کند؛ فواره های نازکِ خون روی انگشتان و لبه ی آستین های لباس تیره ی قصابش پاشید و زجه ی تیز و دلخراشی از حنجره ی تغییرشکل دهنده بیرون زد. آرسنیک با حالتی سرسری، بازوی کنده ی شده را به سمت گرگنما که در صف نخست جمعیتِ معذب روبه رویشان در خود مچاله شده بود، تکان داد:

- حتا به انگشتای فلجتون زحمت ندادید که یه بار ورقش بزنید...


صدایش اوج گرفت و به شکل عربده ای، همراه با بازوی پرواز کنان در هوا به صورت رگ کوبیده شد:

- و ببینید توش حتا یه آدم خالص لعنتی وجود نداره؟!


نفس عمیقی کشید و خنجرش را از سرشانه ی ریکی که از فرط درد بی حال شده بود، بیرون آورد تا با کندی زجرآوری روی لباس پسرک تمیز کند. بعد، به درمانگر که با چشم های گرد شده از وحشت و دهان چین خورده از اشمئزاز کمی دورتر از ریکی ایستاده بود، اشاره کرد:

- شفاش بده.


درمانگر که دخترکی مو سیاه و کوتاه قد بود، با حیرت سرش را به سمت بازوی پرت شده به سمت جمعیت چرخاند:

- ولی..


- بنا به علم پزشکی قدیم تا سی ثانیه بعد از قطع عضو امکان پیوند بافت زنده وجود داره، نداره؟ نمی دونم شفا چقد این زمانو طولانی تر می کنه، بجنب.


- ولی اون خیلی.. تیکه پاره س..


آرسنیک چشم هایش را از خنجر تمیز شده اش گرفت تا به چشم های دخترک نگاه کند.

- پس یه جای زخم حسابی روش باقی می مونه که یادش بیاره باید از اون دست بی مصرف جایی غیر از مستراحم استفاده شه.


بعد خنجر بلند و باریک را کنار سه خنجر دیگر روی پایش غلاف کرد و با چند قدم بلند، خود را مقابل جمعیت که با موجی ناگهانی عقب می کشید رساند. چشم های تیره ی نیمه ی بازش، از صورتی به صورتی و از نگاهی به نگاهی لغزیدند.

- شاید باورش براتون سخت باشه عزیزان، ولی ما برای جنگ دور هم گرد اومدیم. من انتظار دارم وظایفی که بهتون سپرده می شه، در عین خاله بازیایی که مادرخوانده ی خردمند و بسیار بسیار عزیزمون شما را بهشون تشویق می کنه درست انجام بدید؛ مفهومه؟ شما برای مسئولیتی اینجایید و اگه مسئولیتتون به هر دلیلی کامل پذیرفته نشه، دلیلی برای حضور کامل شما در این مکان هم وجود نخواهد داشت. بهتون اطمینان می دم خنجرای من چیزایی کلفت تر از بازو رو هم می تونن قطع کنن؛ هر چند با.. مشقت.


نگاهش روی گردن رگ متوقف شد و بعد، بالا آمد تا توی چشم هایش خیره شود.

- همون طور که انتظار می ره، دلیلی غیر از حماقت بی حد و مرزت برای یه کت بی ارزش، هرچند منزجرکننده وجود داشته که اینجا در صحت و سلامت بشینی و رفیقت سلاخی شه، رگ عزیزم. بمون.


سرش را بالا آورد تا رو به جمعیت، نیشخند درخشانی را که در معیت برق خون ریز درون چشم هایش بی اندازه ناخوشایند بود به نمایش بگذارد.

- و باقیتون مرخصید. می تونید زجه بزنید یا خودتونو زنده به گور کنید یا همدیگه رو شکنجه بدید یا هر کار دیگه ای که معمولا انجام می دید، واقعا برام اهمیتی نداره. میل دارم اینجا رو در وضعیت طبیعیش ببینم، عزیزان.


همان طور که جمعیتِ وحشتزده به هم دیگر کوبیده می شدند و به هر دستاویزی می آویختند تا خودشان را از هر سوراخی از آن جهنم خارج کنند، به سمت گرگنما خم شد تا زمزمه اش را به آرامی توی گوشش فرو کند.

- کافیه کوچکترین تغییری در وضعیتِ ذهنی آسورا مشاهده کنم تا حتا دریای رحمت و لطف بیکرانش هم نتونه مانع قطعه قطعه کردن و روی قبرتون شاشیدنم بشه.


بعد دوباره بلند شد، نگاهی به سالن نیمه خالی انداخت و به لکه ی گسترده ی خونِ روی کفپوش، که قبل تر جسم نیمه جان تغییرشکل دهنده رویش افتاده بود.

- حالا، کاری رو که بهت میگم بکن.

***

بیشتر اشخاص باورشان نمی‌ شود، یا سرسری‌ش می‌ گیرند، یا دلشان نمی آید باور کنند که مردم به خاطر اشتباهاتشان می میرند. حتا اشتباهات سرسری و مضحکی مثل نگاه نکردن به دور و برشان موقع عبور از خیابان، یا موکول کردنِ تمرینات ورزشی‌شان به شنبه ی هفته های آینده، یا فروختنِ تصادفیِ یکی از بسته های یک کیلویی کوکائینی که رییسشان بهشان سپرده بوده به دلال آشنایی که پول بیشتری می داده - برای این که بتوانند قرار شام با معشوقه شان را در رستوران مجلل تری بگذارند. خودِ مسئله ی اشتباه کردن یا نکردن به مفت نمی ارزد، ولی نتیجه اش فاجعه بار است. هیچ حکمت یا قضا و قدری در کار نیست، یا سرنوشت، یا فداکاری یا حماقتِ شگفت انگیزی. همه اش در مورد این است که کجا اشتباه کرده اید که نباید می کردید - مثل بازی کردن بدون داشتن کد تقلب، که اگر داشتید حتا کوچکترین اشتباهاتتان را هم تصحیح می کردید تا بهترین رکورد را بزنید. این که مردم به خاطر نداشتن یک کد تقلب، با یک اشتباه بیفتند بمیرند ناامید کننده است، و این همان دلیلی است که مردم ترجیح می دهند چنین حقیقتی را باور نکنند و به بچه هایشان نگویند - همان دلیلی است که امروز بیشتر مردم مرده اند.


جوانی که درِ اتاق شخصی مادرخوانده را پشت سرش بست و به نرمی به سوی پله های تیره و تاریک انتهای راهرو لغزید، از آن معدود مردمی بود که حقایق جاری در نظام دنیا را واقعا جدی می گیرند - تا همین سن هم بدون کد تقلب بسیار خوب دوام آورده بود.

«موفق شدم.»


پسرک هرگز مبرا از اشتباه، بسیار دقیق یا بسیار آینده نگر نبود. در مقیاس انسانی بله، ولی در مقیاس وجودی و حیاتی، به قدری که زنده ماندنش را تضمین کند، نه. جهان بسیار فراتر و احتمالات بی اندازه گسترده تر از آن است که آینده نگری ها و اقدامات یک انسانِ تنها بتواند همیشه درست ترین راه را مشخص کند. جوانک فقط، شیوه ی منحصر به فردی برای کنار آمدن با اشتباهاتش داشت.

«مادرخونده ی این خونه به جرئت، مذاکره کننده ی توانایی نیست.»


"ایرادی نداره اگه اشتباه کنم، اگه حریفم بیشتر از من اشتباه کنه." او به راحتی به جای تمرکز بر وقایعی که در پیرامون خودش رخ می دادند، روی وقایعی که حال و آینده ی جهان پیرامون حریفش را می ساختند تمرکز کرده بود. در مقام جزئی از جهانِ طرف مقابل، توانایی گسترده تری برای ایجاد تغییر روی احتمالات و صحیح و خطا از آب درامدنِ تصمیم گیری های حریفش داشت. به سادگی، در مقابل کسانی بازی می کرد که راحت تر و بیشتر پذیرای اشتباهات باشند؛ فراتر از مقام یک بازیکن، در مقام جزئی از جهان اطراف حریفش. او به راحتی در اشتباهات طرف مقابلش می لغزید و خطاهای خودش نادیده گرفته می شدند؛ مثل پوشاندن سایه با سایه.

«فقط اون قدر که لازمه با بصیرت هستن، نه بیشتر.»


شبح کشِ عمارت، چند پله ی دیگر را به آرامی پیمود. نگاهی را که درون چشم های آسورا بود به خوبی می شناخت؛ نگاهِ یک جفت چشم ناآشنا و تازه که پیامی بسیار تکراری داشتند: "ایرادی نداره که یه شانس بهش داده بشه." البته ایراد داشت، ولی شکی در آن نبود که دریافت کننده ی شانس، پایه و اساس حیات خودش را روی ایرادها و اشتباهاتِ طرف مقابلش بنا می کرد؛ در واقع در ایجاد و دامن زدن به آن ها نیز بسیار قابل بود.


از چند پله ی بعدی در حالی گذشت که انگشتانش داشتند با ظرافت، اثر فاجعه ای را که لندهورِ سیاه پوش آسورا روی کراوات قبلا مرتبش به وجود آورده بود برطرف می کردند. خب، اهمیتی نداشت. هیچ کس غیر از حریفِ بازی اش در آن پناهگاه، هیچ کدام از آن زیردست های گوش به فرمان الهه با حرکات وحشیانه و حمایت ضعیف و کورکورانه شان، هر چقدر هم پر سر و صدا اهمیتی نداشتند. با کراوات مرتب یا بدون آن، از همان لحظه ای که جواز ورودش به پناهگاه در پایانِ صحبت با الهه دریافت شد، هیچ کس از موجوداتِ ذی شعور آن خانه ی دوطبقه نمی توانست فاجعه ای بیشتر از عربده کشیدن و گند زدن به لباس رسمی برایش به وجود بیاورد. ذات زیردستی همین بود؛ این که با یک اشاره ی سرورشان دست و پایشان را جمع کنند و با سر افکنده و دهانِ ساکت، منتظر اتمام مکالمه بما -


«ساکته.»


هیاهوی هنگام ورودش در سالنِ هال طبقه ی اول را به یاد آورد؛ فقط یک ثانیه دیرتر از چیزی که لازم بود.


پنجه های آماده برای دریدن قبل از این که توی تاریکی برق بزند، تقریبا با نفرتی شخصی، قسمت اعظمی از کت کلفت و لایه های زیرینش را به همراه تسمه های نگهدارنده ی غلاف کلت ها و بخش وسیعی از ماهیچه های پشتش درید. ضربه ی بعدی لگدی بود که با سرعتی فراانسانی، غلاف ها را به جایی دور از دسترسش پرتاب کرد و ضربه ی بعد از آن، خودش را مثل کپه گوشت بی فایده ای - که با کمال تاسف سرعتی مرگبار گرفته باشذ - از پله های باقی مانده پایین انداخت. متاسفانه برای او در آن جا، شخصی بی اندازه چابک، با موهای بلوند و ظرافت یک خون آشام اشرافی وجود داشت تا دست ها و پاهایش را با حرکاتی تیز - تیز تر از آن که مفاصلش بتوانند تحمل کنند - به عقب مهار کند و صورت برافروخته از دردش را روی زمین بچسباند و در نهایت، بوی خون به مشامش رسید. نه از خودش یا لباس هایش، بلکه از زمین، از خنجرهای بیرون کشیده ای که مقابل چشمانش برق زدند و صورت زخم داری که آن قدر خم شده بود تا چشم های صاحبش با برقی غیرقابل نگریستن درشان، هم سطح صورت چسبیده به زمینش قرار بگیرد.


یک لحظه به چشم های تیره ی روبرویش که پیامی جدید و ناخوشایند درونشان بود خیره شد.


اشتباه کرده بود.


نه در بازی اش مقابل حریف، بلکه در.. انتخاب حریفش.


«لعنت.»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۲۱
آرسنیـک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی