فکتهای فصل دوم
محدودهی تمرکز: منطقهی دوازده (آزاد)
1. منطقهی دوازده، یکی از دورترین مناطق از مقر مرکزی هیئت نظارت، از لحاظ جغرافیایی است.
2. این منطقه که بخش عمدهای از یک سوی کمربند ساحلیِ رودخانه ی لبخند/نیشخند چشایر را پوشش داده، به منطقهی بندری نیز معروف است.
3. منطقهی دوازده از سه جهتِ دیگر، با سرزمینهای سایهزده و منطقهی تخلیهی زبالههای صنعتی تحت عنوان سطل آشغال همسایه است. حد فاصل سطل آشغال و کمربند بندری رودخانه مسیر باریکی وجود دارد که عموماً فراریهای تاریانا برای رسیدن به منطقهی آزاد از آن عبور میکنند.
4. بیست و دو سال است که هیئت نظارت، سلطهی مستقیمش روی این منطقه را از دست داده، و حکومت فعلی آن را به گروهکهای شورشی واگذار کرده است. قبل از این مدت، خاندانِ به قدرت رسیده از جانب هیئت نظارت در این منطقه خاندان اشباح بودند.
5. قدرت حاکم کنونی منطقهی آزاد، گروهک عمارت و شخصِ پدرخوانده میباشد.
هر خانهای، هر مکانی برای زندگی و به طور خلاصه، هر محدودهای که گروهی موجودات ذیحیات در آن جهت ادامهی زندگی بسیار عزیزشان گرد هم میآیند – یا حتی نمیآیند. – در اولین مراحل شکلگیریش، نیازمند مشخص کردن یک نقطهی بسیار حیاتیست: مستراح. مهم نیست شما انسان، جانورنما، گابلین، دگرگوننما، خونآشام، شیطان یا حتی عضوی والامقام از مجمع الههگان باشید، به هر جهت متناسب با طول عمرتان مقادیر زیادی ضایعات خواهید داشت که باید به مرور زمان و با شیوهای ترجیحاً متمدنانه دفع شوند. در کمال تأسف و تأثر باید به اطلاعتان برسانم که گردهمایی ساکنان زنده و بعضاً مُردهی ایگدراسیل نیز نیازمند مکانی جهت دفع فضولات کل مملکت بوده که این وظیفهی خطیر پس از مدّتی، خواسته یا ناخواسته به لطف موقعیت سوقالجیشی و سایر استعدادهای خدادادی منطقهی دوازده، به این ناحیه محول شد.
در واقع وضعیت منطقهی دوازده به گونهای بود که گویی دست تمام خدایان منسوخ و رایج آن را جهت ایفای نقش مَوالِ کشوری آماده ساخته بود. از یک سو با رودخانهی عریض و طویل "لبخند چشایر" - برآمده از قلبِ سرزمینهای سایهزده و فرو رفته در اعماقِ آن - هممرز بود؛ از یکسو با سایهها همنشین و در سمت دیگر، سطل آشغال را کنار خود داشت. سطل آشغال – که کسی نمیدانست نامگذاریش حاصل شوخطبعی مریض کدام یک از انبوه مریضان سرتاسر ایگدراسیل بود. – ظاهراً در روزگاران کهن بر اثر برخورد شهابسنگی عظیمالجثه به وجود آمده و عمقی به وحشتانگیزی جهنم داشت. به خودی خود، میتوانست مانعی طبیعی و مناسب جهت فاصله انداختن میان اراذل و اوباش برجهای مخوف زندان تاریانا و منطقهی دوازده باشد، تا زمانی که نابغهای به فکر تخلیهی زبالههای صنعتی در آن نیفتاده بود. پس از آن دیری نپایید که مثلث سطل آشغال، منطقهی آزاد و تاریانا تبدیل به برمودایی مناسب جهت ناپدیدی کثیفترین، بیرحمترین و وحشیترین موجودات تحتتعقیب سرتاسر ایگدراسیل شدند.
او با چشمهای بسته از خواب بیدار میشد.
به طور دقیق، لحظاتی نه چندان طولانی ولی به اندازهی کافی مناسب در تخت میماند و بی نشانی از تغییر در حالت چهرهش، با دقت گوش فرا میداد. این چیزی بود که در نُه سالگی جانش را نجات داد و تصمیم نداشت یک عادت نجاتدهندهی قدیمی را کنار بگذارد.
راهرو در سکوت عمیقی فرو رفته بود و وقتی او میگفت سکوت، یعنی به خاموشی یک مردِ مُرده ساکت. چیزی غیر طبیعی – خب، چند چیز غیر طبیعی – در آن راهروی طولانی جریان داشت و ذهن دقیقش به فکر زمانبندی مناسبی بود که بتواند یکی دو تا از این غیرطبیعیهای راهرو را کشف کند. اگر کسی سعی نمیکرد دل و رودهش را بیرون بکشد، احتمالاً میتوانست به تمام نقشههایش جامهی عمل بپوشاند، ولی لازم نیست حتماً مادر یک مایلز باشید تا بتوانید به چنین احتمالی قاه قاه بخندید. گرچه در صورت مرد جوانی که سرانجام چشمانش را گشود و از جایش برخاست، نشانی از خنده به چشم نمیخورد.
چیزهای خوب هیچوقت هیچ چیز را بهتر نمیکنند. در واقع شاید برایتان شگفتانگیز باشد که بدانید چیزهای خوب همهچیز را بسیار بسیار ناخوشایندتر از چیزی که واقعاً هستند، جلوه میدهند. به طور مثال، آن لحظه که بانوی خونآشام اشرافی در فاصلهی اندکی از آرسنیک حرکت میکرد و بوی مطبوع خونش را به مشام میکشید، بیش از پیش میلش را به بالا آوردن بر اثر بوی دلبهمزن خون مایلز که گویی در تمام پناهگاه جولان میداد، سرکوب میکرد.
- آشکارا احمقتر از چیزی هستی که فکر میکردم.
مایلز به سردی چنین گفت و روزالی همانطور که او را کشان کشان از پلههای منتهی به سرداب پایین میبرد، بینیش را چین داد. خون روان بر روی صورت مایلز بویی مخلوط از آمونیاک و آهن داشت. عق! حتی هرزههای شوالیههای یک لانه هم لب به چنین آشغالی نمیزدند، چه برسد به یک بانوی اشرافی که در ردهی دوم سلسله مراتب لانهی خونآشامها قرار میگرفت. واقعاً نفرتانگیز بود.
وارد سرداب شدند و آرسنیک، با سر صندلی فلزی خاکستری رنگی را به روزالی نشان داد:
- شاید برات شگفتانگیز باشه که بدونی من دقیقاً همون اندازه به فکرهای تو اهمیت میدم که به گاز در رفته از معدهی یه گابلین.
عمر ملکهی لانه دراز باد که بالاخره توانست مایلز را روی صندلی بکوبد و از او فاصله بگیرد. بیشتر از اینها برای طول عمر ملکهی لانهشان دعا میکرد اگر هرگز به داخل پناهگاه برنمیگشت و توسط آرسنیک در تیم بیاید-دهن-لعنتی-مایلز-رو-سرویس-کنیم قرار نمیگرفت، ولی خب، دیگر کار از کار گذشته بود. نفس عمیقی کشید تا بلکه بوی مطبوع خون آرسنیک، بوی خون مایلز را بپوشاند. با خود اندیشید: گوگرد. زمانی که آرسنیک از کنارش گذشت تا با خنجرهای متعدد و کاربردیش، روی مایلز خم شود، عقب عقب رفت و خون به گونههایش دوید. دقیقاً همین بود. آب دهانش را قورت داد و مزهی خونی با بوی گوگرد در نظرش تداعی شد: تند، هوسانگیز، اشتها آور و مهمتر از هرچیزی، به شدّت معتادکننده.
"دارم به این وحشت معتاد میشم."
- میتونی بری پرنسس و اون تولهسگم با خودت ببری.
اگر قلبی داشت، صدای سرد و همزمان سوزان آرسنیک قطعاً آن را به تپش وا میداشت.
"دارم به این بو معتاد میشم."
چیزهای خوب هیچوقت هیچ چیز را بهتر نمیکنند.
***
مرد جوان مراقب باش. جاى تو بودم بدون حضور ارتش خانم هاى محافظم وارد هیچ درگیرى فیزیکى اى نمیشدم.
- پشتش را مى کند و مى رود. -
کاش به جاى مشاهده و اندازه گیرى اطرافت که به وضوح تخصصت نیست، به کارى بپردازى که تخصصت هست دوست من. مثلاً.. هوم.. سکوت اختیار کردن؟
مشاور بسیار کنجکاوه که بدونه چند نفر در صورت کشته شدن مزدور به خون خواهى این دوست عزیز برخواهند خاست، چون چنین رخدادى کمابیش گریزناپذیر به نظر میرسه.
فکت های فصل اول
محدوده ی تمرکز: نژاد شبح
1. اشباح موجوداتی منزوی، جامعه گریز و نامرئی هستند که حتی لمس کردن آنها نیز مؤدبانه نیست. به همین دلایل، اطلاعاتی کمی از آنها در دسترس است. کشتن آنها پس از کشتن سایه ها در رده ی سخت ترین کارها قرار می گیرد و چنانچه از سوء قصدی جان سالم به در برند، تبدیل به ارواح انتقام جو می گردند.
2. ژن اشباح در مقایسه ی ژنتیکی طیفی بین نژادها، در طیف ژن های مغلوب قرار دارد. به عبارتی اگر یک شبح و یک گونه ذی شعور دیگر فرزندی به وجود آورند، احتمال کمی دارد که ژن شبح، بتواند ژن گونه ی دیگر را تحت تأثیر قرار دهد. به همین دلیل، اشباح دورگه جزو گونه های بسیار نادرند.
3. دو روز پس از مرگ انرژیک یک شبح، در محدوده ی مرگ او یک ناحیه ی سرد و منجمد به وجود می آید. هرچند در قرن اخیر، تنها یک شبح به قتل رسیده است. ضرب المثل معروفی بین قاتل های حرفه ای وجود دارد که می گوید: "این تیر شبح کشی ـته." و وقتی به کار برده می شود که برای یک کار فقط یک شانس داشته باشید.
4. اشباح نیز مانند سایر جانداران به تغذیه نیاز دارند.
مرد جوانی که به آرامی در اتاق را پشت سرش میبست، با نیمنگاهی به ساعتش، اخم خفیفی بر صورتش شکل گرفت. از تأخیر بیزار بود. تأخیر میتوانست تمام زندگی یک نفر را نابود کند و اگر دقیقهای را برای بستن دهان ونسا تلف نمیکرد، الآن به موقع میرسید.
صدای لطیف و طعنهآمیزی، از اعماق اتاقی با دکوراسیون مشکی – سرخ وهمانگیز به گوش رسید. از الطاف مادام ترو این بود که دخترها میتوانستند خودشان دکور اتاقشان را انتخاب کنند، ولی آرایش آن اتاق حتی برای یکی از دختران مادام ترو هم چیزی ناخوشایند، تهدیدآمیز و افراطی در خود داشت. شاید هم به همین دلیل مشتریان آن اتاق – آن دختر – انگشتشمار و منحصر به فرد بودند.
صدای خندهای عجیب در اتاق پیچید. بینهایت اغواگر، جذّاب و سرشار از وسوسه. سرانجام حرکتی در اعماق نادیدنی به چشم خورد و زنی، با گیلاسی در دست، خرامان خرامان پیش آمد. چشمان سرخ درخشانش را به مرد دوخته و لبخندی کنایهآمیز بر روی لبهای گویی آلوده به خونش، دیده میشد. هارمونی میان خرمن موهای مواج سیاه، سرشانههای بینقص و پیراهن بلند آتشینش، میتوانست تمام اعضای هیئت نظارت را همزمان به جهنم گناه بیفکند.