پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

روزی روزگاری، در سرزمینی دور، الهه، خون‌آشام، گرگینه، سایه، شبح، روح‌خوار، فراطبیعی، غول، جادوگر، گابلین و هر موجود ذی‌شعوری که تصورش را بکنید، در کنار هم می‌زیستند. برای نظارت بر این موجودات، هیئتی فراتر از قانون، متعهد، مقدس و شریف گرد هم آمدند و همانطور که به دنبال هر خیری، شر رخ می‌نماید، گروهک‌های شورشی کوچک و بزرگ نیز اندک اندک سر برآوردند.

آه..

در آن سرزمین دور، انسان‌هایی نیز می‌زیستند.

و این..

داستان آن انسان‌هاست.

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

فصل دوم

مجموعه ی بخش های 1 تا 6


دریافت کنید!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۱۹
مایلز

!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۳۱
آرسنیـک

فکت‌های فصل دوم

محدوده‌ی تمرکز: منطقه‌ی دوازده (آزاد)


نقشه‌ی منطقه‌ی آزاد


1. منطقه‌ی دوازده، یکی از دورترین مناطق از مقر مرکزی هیئت نظارت، از لحاظ جغرافیایی است.


2. این منطقه که بخش عمده‌ای از یک سوی کمربند ساحلیِ رودخانه ی لبخند/نیشخند چشایر را پوشش داده، به منطقه‌ی بندری نیز معروف است.


3. منطقه‌ی دوازده از سه جهتِ دیگر، با سرزمین‌های سایه‌زده و منطقه‌ی تخلیه‌ی زباله‌های صنعتی تحت عنوان سطل آشغال همسایه است. حد فاصل سطل آشغال و کمربند بندری رودخانه مسیر باریکی وجود دارد که عموماً فراری‌های تاریانا برای رسیدن به منطقه‌ی آزاد از آن عبور می‌کنند.


4. بیست و دو سال است که هیئت نظارت، سلطه‌ی مستقیمش روی این منطقه را از دست داده، و حکومت فعلی آن را به گروهک‌های شورشی واگذار کرده است. قبل از این مدت، خاندانِ به قدرت رسیده از جانب هیئت نظارت در این منطقه خاندان اشباح بودند.


5. قدرت حاکم کنونی منطقه‌ی آزاد، گروهک عمارت و شخصِ پدرخوانده می‌باشد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۶ ، ۱۹:۲۰
مایلز

هر خانه‌ای، هر مکانی برای زندگی و به طور خلاصه، هر محدوده‌ای که گروهی موجودات ذی‌حیات در آن جهت ادامه‌ی زندگی بسیار عزیزشان گرد هم می‌آیند – یا حتی نمی‌آیند. – در اولین مراحل شکل‌گیری‌ش، نیازمند مشخص کردن یک نقطه‌ی بسیار حیاتی‌ست: مستراح. مهم نیست شما انسان، جانورنما، گابلین، دگرگون‌نما، خون‌آشام، شیطان یا حتی عضوی والامقام از مجمع الهه‌گان باشید، به هر جهت متناسب با طول عمرتان مقادیر زیادی ضایعات خواهید داشت که باید به مرور زمان و با شیوه‌ای ترجیحاً متمدنانه دفع شوند. در کمال تأسف و تأثر باید به اطلاعتان برسانم که گردهمایی ساکنان زنده و بعضاً مُرده‌ی ایگدراسیل نیز نیازمند مکانی جهت دفع فضولات کل مملکت بوده که این وظیفه‌ی خطیر پس از مدّتی، خواسته یا ناخواسته به لطف موقعیت سوق‌الجیشی و سایر استعدادهای خدادادی منطقه‌ی دوازده، به این ناحیه محول شد.

 

در واقع وضعیت منطقه‌ی دوازده به گونه‌ای بود که گویی دست تمام خدایان منسوخ و رایج آن را جهت ایفای نقش مَوالِ کشوری آماده ساخته بود. از یک سو با رودخانه‌ی عریض و طویل "لبخند چشایر" - برآمده از قلبِ سرزمین‌های سایه‌زده و فرو رفته در اعماقِ آن - هم‌مرز بود؛ از یک‌سو با سایه‌ها هم‌نشین و در سمت دیگر، سطل آشغال را کنار خود داشت. سطل آشغال – که کسی نمی‌دانست نام‌گذاری‌ش حاصل شوخ‌طبعی مریض کدام یک از انبوه مریضان سرتاسر ایگدراسیل بود. – ظاهراً در روزگاران کهن بر اثر برخورد شهاب‌سنگی عظیم‌الجثه به وجود آمده و عمقی به وحشت‌انگیزی جهنم داشت. به خودی خود، می‌توانست مانعی طبیعی و مناسب جهت فاصله انداختن میان اراذل و اوباش برج‌های مخوف زندان تاریانا و منطقه‌ی دوازده باشد، تا زمانی که نابغه‌ای به فکر تخلیه‌ی زباله‌های صنعتی در آن نیفتاده بود. پس از آن دیری نپایید که مثلث سطل آشغال، منطقه‌ی آزاد و تاریانا تبدیل به برمودایی مناسب جهت ناپدیدی کثیف‌ترین، بی‌رحم‌ترین و وحشی‌ترین موجودات تحت‌تعقیب سرتاسر ایگدراسیل شدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۶ ، ۰۲:۴۶
مایلز
بدون این که چهارپایه ای بیرون بکشد، روی پیشخوان خم شد و آرنجش را چوب جلا خورده ی سطحش قرار داد تا توجه بارتندر تابنده را به خودش جلب کند.
- بگو که هنوز قهوه باقی مونده، فرشته.

دخترک توجهی نکرد. کمابیش بی تمرکز و با حرکاتی تکراری، داشت یک لیوانِ خشک و تمیز را دستمال می کشید و نگاهش که به نقطه ای روی دیوار مقابل خیره مانده بود، کمی پوچ و حتا مُرده به نظر می رسید؛ همه ی علائم تابنده ای که ذهنش بیش از حد در معرض هجوم افکار قرار گرفته باشد. بر خلاف آگاهی عمومی و علیرغم اسمِ گول زننده شان، تابنده ها هیولاهایی نیستند که از راه برسند و افکارشان را روی ذهن مردم بتابانند و کنترلشان را در دست بگیرند. برعکس، تابنده ها مثل یک آهنربای عظیمِ جذب افکار هستند؛ تصاویر، صداها، بوها و هر چیزی که تو ذهنتان پردازش می شود، در تئوری می تواند توی سر تابنده ی بیچاره ای که نزدیکتان قرار گرفته هم تابیده شود. در عمل، تابنده ها یا مدت کوتاهی پس از به بلوغ رسیدنِ قدرتشان مشاعرشان را از دست می دهند، یا خودشان را از جامعه قرنطینه می کنند و یا چنان ذهن قدرتمند و تربیت شده ای دست و پا کرده اند که می تواند جلوی هجومِ سونامیِ افکار روزمره ی اطرافیانشان را بگیرد. البته، همان طور که یک لایه شیشه ی نازک دفاع مناسبی در برابر تکه آهنی ده پوندی نیست که به سمت یک آهنربای قوی پرتاب شود، افکار بسیار بسیار جهت گرفته و متمرکز هم می تواند حصارِ ذهنیِ یک تابنده را فرو بریزد و راه را تا برپا شدن دوباره ی حصار، برای حمله ی سایر افکار باز کند.

دست راستِ آسورا، چند لحظه ای به تابنده که حصارهای ذهنش هنوز کاملا ترمیم نشده بودند خیره شد و بعد، چهره ی به قدر کفایت نحسش را بیشتر در هم کشید. یک نفر که ذهن دخترک را بدجور هدف گرفته، یک نفر که اطلاعاتِ به طور معمول غیر در دسترسی داشته، یک نفر با انگیزه و تمرکز کافیِ اول صبح و یک حرامزاده ی تازه وارد مقابل پیشخوان. نتیجه گیری بدیهی بود، ولی این که دخترک حتا قبل از این که ذهنش را کاملا جمع و جور کند اطلاعاتِ جذب شده اش را به یک، یا حتا چند نفر دیگر بگوید.. به نظر شوکه کننده می رسید. مگر آن عنترِ فکل کراواتیِ کنار دستش دقیقا چه بخش هایی از آن اتفاق را در اختیار تابنده قرار داده بود؟ تازه وارد عوضی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۶ ، ۲۱:۳۳
آرسنیـک

او با چشم‌های بسته از خواب بیدار می‌شد.

 

به طور دقیق، لحظاتی نه چندان طولانی ولی به اندازه‌ی کافی مناسب در تخت می‌ماند و بی نشانی از تغییر در حالت چهره‌ش، با دقت گوش فرا می‌داد. این چیزی بود که در نُه سالگی جانش را نجات داد و تصمیم نداشت یک عادت نجات‌دهنده‌ی قدیمی را کنار بگذارد.

 

راهرو در سکوت عمیقی فرو رفته بود و وقتی او می‌گفت سکوت، یعنی به خاموشی یک مردِ مُرده ساکت. چیزی غیر طبیعی – خب، چند چیز غیر طبیعی – در آن راهروی طولانی جریان داشت و ذهن دقیقش به فکر زمان‌بندی مناسبی بود که بتواند یکی دو تا از این غیرطبیعی‌های راهرو را کشف کند. اگر کسی سعی نمی‌کرد دل و روده‌ش را بیرون بکشد، احتمالاً می‌توانست به تمام نقشه‌هایش جامه‌ی عمل بپوشاند، ولی لازم نیست حتماً مادر یک مایلز باشید تا بتوانید به چنین احتمالی قاه قاه بخندید. گرچه در صورت مرد جوانی که سرانجام چشمانش را گشود و از جایش برخاست، نشانی از خنده به چشم نمی‌خورد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۶ ، ۱۸:۵۳
مایلز
تعداد بیشماری از ساکنان دنیا وجود دارند که از دردسر خوششان نمی آید. تعداد زیادی از ساکنان دنیا هستند که نشانه های دردسر را قبل از سایرین می بینند و بی سر و صدا ازشان احتراز می کنند و تعداد قابل توجهی از ساکنان دنیا نیز دردسر را به طور غریزی بو می کشند و حتا قبل از بروز نشانه هایش، خودشان را به هر شیوه ی ممکن گم و گور می کنند. ولی اجازه بدهید بهتان اطمینان بدهم که اگر فرزند ارشد آسورا در لحظه ی خروجش از سردابه به نمایش عمومی گذاشته می شد، تعداد ساکنانی از دنیا که میل داشتند در دورترین نقطه ی ممکن از آن نمایش پناه بگیرند، از اجتماع افراد سه گروه مذکور روی هم نیز بیشتر بود. همان طور که آرسنیک از روی دریاچه ی دلمه بسته ی خون ریکی عبور می کرد و با ردپاهای چسبناکِ قرمز تیره عرض هالِ اصلی پناهگاه را می پیمود، جمعیتِ پراکنده در هال چنان به سرعت زمزمه هایشان را قطع کردند و با حرکاتی چابک و سر به زیرانه از او فاصله گرفتند که دایره ی برهنه و خاموشی به شعاع دستِ کم چهارمتر، حول قامت نحس و سیاه پوشش تشکیل شد.
- می خوام بدونم آخرین گناهی که مرتکب شده م چی بوده..

روبروی بارِ مطلقا خالی از موجودِ زنده ی انتهای هال ایستاد تا صندلیِ باریکِ سه پایه ای را بیرون بکشد.
- .. که سزاوار چنین وضعیت غم انگیزی هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۰
آرسنیـک

چیزهای خوب هیچوقت هیچ چیز را بهتر نمی‌کنند. در واقع شاید برایتان شگفت‌انگیز باشد که بدانید چیزهای خوب همه‌چیز را بسیار بسیار ناخوشایندتر از چیزی که واقعاً هستند، جلوه می‌دهند. به طور مثال، آن لحظه که بانوی خون‌آشام اشرافی در فاصله‌ی اندکی از آرسنیک حرکت می‌کرد و بوی مطبوع خونش را به مشام می‌کشید، بیش از پیش میلش را به بالا آوردن بر اثر بوی دل‌بهم‌زن خون مایلز که گویی در تمام پناهگاه جولان می‌داد، سرکوب می‌کرد.

-          آشکارا احمق‌تر از چیزی هستی که فکر می‌کردم.

 

مایلز به سردی چنین گفت و روزالی همانطور که او را کشان کشان از پله‌های منتهی به سرداب پایین می‌برد، بینی‌ش را چین داد. خون روان بر روی صورت مایلز بویی مخلوط از آمونیاک و آهن داشت. عق! حتی هرزه‌های شوالیه‌های یک لانه هم لب به چنین آشغالی نمی‌زدند، چه برسد به یک بانوی اشرافی که در رده‌ی دوم سلسله مراتب لانه‌ی خون‌آشام‌ها قرار می‌گرفت. واقعاً نفرت‌انگیز بود.

 

وارد سرداب شدند و آرسنیک، با سر صندلی فلزی خاکستری رنگی را به روزالی نشان داد:

-          شاید برات شگفت‌انگیز باشه که بدونی من دقیقاً همون اندازه به فکرهای تو اهمیت می‌دم که به گاز در رفته از معده‌ی یه گابلین.

 

عمر ملکه‌ی لانه دراز باد که بالاخره توانست مایلز را روی صندلی بکوبد و از او فاصله بگیرد. بیشتر از این‌ها برای طول عمر ملکه‌ی لانه‌شان دعا می‌کرد اگر هرگز به داخل پناهگاه برنمی‌گشت و توسط آرسنیک در تیم بیاید-دهن-لعنتی-مایلز-رو-سرویس-کنیم قرار نمی‌گرفت، ولی خب، دیگر کار از کار گذشته بود.  نفس عمیقی کشید تا بلکه بوی مطبوع خون آرسنیک، بوی خون مایلز را بپوشاند. با خود اندیشید: گوگرد. زمانی که آرسنیک از کنارش گذشت تا با خنجرهای متعدد و کاربردی‌ش، روی مایلز خم شود، عقب عقب رفت و خون به گونه‌هایش دوید. دقیقاً همین بود. آب دهانش را قورت داد و مزه‌ی خونی با بوی گوگرد در نظرش تداعی شد: تند، هوس‌انگیز، اشتها آور و مهم‌تر از هرچیزی، به شدّت معتادکننده.

"دارم به این وحشت معتاد می‌شم."

-          می‌تونی بری پرنسس و اون توله‌سگم با خودت ببری.

 

اگر قلبی داشت، صدای سرد و هم‌زمان سوزان آرسنیک قطعاً آن را به تپش وا می‌داشت.

"دارم به این بو معتاد می‌شم."

چیزهای خوب هیچوقت هیچ چیز را بهتر نمی‌کنند.

                                                                           ***

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۱۸:۰۵
مایلز

محل گردهمایی اعضای گروهک الهه یا آن طور که اعضا می گفتند، پناهگاه آسورا، بسیار به ندرت رنگ سکوت را به خود دیده بود. ساکنان و کارکنان فراوانش از نژادها، طبقات و مذاهب گوناگون، به راحتی این توانایی را داشتند که در کنار هم برای هر علت ریز و درشتی آشوب به پا کنند، چیزهای مختلف را به تمسخر بگیرند، در جشن های کوچکِ سبکسرانه عربده بکشند یا در غم ها و دردهای مشترک و حتا غیرمشترکِ یکدیگر سوگواری کنند. الهه به راحتی تمامیِ احساسات گسترده ی اعضای گروهکش را می پذیرفت و به روابط مختلفشان به منزله ی "چالشایی که باعث رشد اعضای خونواده می شه" می نگریست و دستِ راستش، بیش از آن وقتش را به مقابله با تهدیدهای خارجیِ گروهک اختصاص می داد که جایی برای اهمیت دادن به اوضاع داخلی برایش باقی بماند. موجودات گوناگون شب زی و روززی، شکار و شکارچی، حمله گر و محافظه کار، زیر لوای حمایت آسورا چنان تنگِ هم در آن پناهگاه گرد هم آمده بودند که دقایقِ بسیار نادری از شبانه روز یافت می شد که آن خانه ی دو طبقه ی حومه ی شهر، به معنی واقعی کلمه در سکوت فرو می رفت.


قیژ.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۳۲
آرسنیـک


مرد جوان مراقب باش. جاى تو بودم بدون حضور ارتش خانم هاى محافظم وارد هیچ درگیرى فیزیکى اى نمیشدم.


- پشتش را مى کند و مى رود. -

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۵
مایلز