به سلامتِ ماتحت یک گابلین
هر خانهای، هر مکانی برای زندگی و به طور خلاصه، هر محدودهای که گروهی موجودات ذیحیات در آن جهت ادامهی زندگی بسیار عزیزشان گرد هم میآیند – یا حتی نمیآیند. – در اولین مراحل شکلگیریش، نیازمند مشخص کردن یک نقطهی بسیار حیاتیست: مستراح. مهم نیست شما انسان، جانورنما، گابلین، دگرگوننما، خونآشام، شیطان یا حتی عضوی والامقام از مجمع الههگان باشید، به هر جهت متناسب با طول عمرتان مقادیر زیادی ضایعات خواهید داشت که باید به مرور زمان و با شیوهای ترجیحاً متمدنانه دفع شوند. در کمال تأسف و تأثر باید به اطلاعتان برسانم که گردهمایی ساکنان زنده و بعضاً مُردهی ایگدراسیل نیز نیازمند مکانی جهت دفع فضولات کل مملکت بوده که این وظیفهی خطیر پس از مدّتی، خواسته یا ناخواسته به لطف موقعیت سوقالجیشی و سایر استعدادهای خدادادی منطقهی دوازده، به این ناحیه محول شد.
در واقع وضعیت منطقهی دوازده به گونهای بود که گویی دست تمام خدایان منسوخ و رایج آن را جهت ایفای نقش مَوالِ کشوری آماده ساخته بود. از یک سو با رودخانهی عریض و طویل "لبخند چشایر" - برآمده از قلبِ سرزمینهای سایهزده و فرو رفته در اعماقِ آن - هممرز بود؛ از یکسو با سایهها همنشین و در سمت دیگر، سطل آشغال را کنار خود داشت. سطل آشغال – که کسی نمیدانست نامگذاریش حاصل شوخطبعی مریض کدام یک از انبوه مریضان سرتاسر ایگدراسیل بود. – ظاهراً در روزگاران کهن بر اثر برخورد شهابسنگی عظیمالجثه به وجود آمده و عمقی به وحشتانگیزی جهنم داشت. به خودی خود، میتوانست مانعی طبیعی و مناسب جهت فاصله انداختن میان اراذل و اوباش برجهای مخوف زندان تاریانا و منطقهی دوازده باشد، تا زمانی که نابغهای به فکر تخلیهی زبالههای صنعتی در آن نیفتاده بود. پس از آن دیری نپایید که مثلث سطل آشغال، منطقهی آزاد و تاریانا تبدیل به برمودایی مناسب جهت ناپدیدی کثیفترین، بیرحمترین و وحشیترین موجودات تحتتعقیب سرتاسر ایگدراسیل شدند.
به دنبال ترسیم تصویری چنین دلگرمکننده از مستراح فوقالذکر، نیازی به نبوغ شگفتانگیزی نیست تا بدانید برای جان سالم به در بُردن در این منطقه و ضمناً ادارهی یک بار و خانهی دختران، نیاز به چیزی بیش از شانس مطلق یا شرافت ذاتی یا شخصیتی دلنشین دارید. حتی میشود فهمید غریزهی قدرتمند یک نیمهجانور – در اینجا، اختاپوسنما – هم نمیتواند مانع از به خاک سیاه نشستن تجارت سودآورتان شود. خب، کی تا به حال غریزه توانسته جلوی یک گله گرگینهی مستِ عربدهجو بایستد که این بار دوّمش باشد؟ بدیهیست که مادام تروی دوستداشتنی منطقهی آزاد به چیزی بیش از نجابت ذاتیش برای ادارهی خانهی دخترانش مسلح بود و آرسنیک نیز پیش از آن که مذاکرهشان به لحظهی توصیف مایلز برای او برسد، این مسئله را میدانست.
- که یه کُت شلواری اتوکشیدهی رنگپریده، شکرم..؟
و مزدور کهنهکار همچنین نیازی هم نداشت زیر دست آن زن بزرگ شده باشد تا از حالت چهرهش تشخیص بدهد اخم کردهاست و در جستجوی اولین خاطرهش از مردی با این نام و توصیفات است.
- مایلزِ عمارت، ها..؟ هوم.. میشناسمش شکر.. زیاد میاد اینجا. اولین باری که دیدمش رو هم خاطرم هست.
اخمهایش بیشتر در هم رفتند. آشکارا ملاحت ظاهری و جذابیتهای باطنی مایلز در اینجا هم قدرتمندانه تأثیر پایدار خودشان را به جا گذاشته بودند. برای مادام ترو گویی همین دیروز بود که آن بچه – احتمالاً آن موقع هنوز پانزدهسالگیش را هم رد نکرده بود. – از در آمد و مؤدبانه سراغ بانو دِو را گرفت. نه. حتی نگفت بانو. مادام ترو به خاطر داشت که چطور با لهجهی یک تحصیلکردهی سطح بالا و زبان اشرافیون ایگدراسیل کلمهی Lady را تلفظ کرد و به نظر میرسید بلافاصله متوجه اشتباه مرگبارش هم شد، چرا که دیگر هرگز به زبان انگلیسی که بر خلاف زبان رایج ایگدراسیلی، تنها توسط اشرافزادگان سطح بالا آموخته و مورد استفاده قرار میگرفت، سخن نگفت. گرچه بدون آن زبان و بدون آن ادبِ نامطبوع نشسته بر روی ظاهر مسمومش هم تک تک بازوهای مادام تِرو به مجرد ورودش از در دچار اسپاسم عصبی شدند و خوب میدانست چرا.
- دخترا گاهی از کار میکشن کنار شکر.
معمولاً با شروع دیالوگهایی اینچنین از جانب مادام ترو، آرسنیک چنان بر روی ماگ محتوی آبجوی توتفرنگیش خم میشد که دماغش تقریباً تا نیمه در آن فرو میرفت و با چشمانی نیمهبسته، به چرت زدن میپرداخت. مادام ترو دلش میخواست حرف بزند، آرسنیک هم دلش میخواست بخوابد، بدینترتیب تفاهمی متقابل میانشان برقرار میشد: یکی درد و دل میکرد و دیگری چرت میزد. ولی این بار، نظر به آن که آرسنیک مبلغ معاملهشان را – قسمتی با پول و قسمتی با اطلاعات – پرداخت کرده بود، تشخیص داد این چیزیست که باید برایش سرش را خم کند تا بر روی چهرهش سایه بیفتد و کسی برق ناخوشایند چشمان سیاه متمرکزش را نبیند.
- طبیعت کارمونه که توش بچهها سر و کلهشون پیدا میشه و گاهی وقتا، دخترا به خاطرشون کنار میکشن. وقتی دارن میرن، بهشون میگم پسرا رو مثل گرگینهها بزرگ کنین: کثیف و بد دهن، ولی شریف.
در کسری از ثانیه و به لطف بازوان چندکارهش، ردیفی از ویسکیهای ارزانقیمت سامان گرفتند و آنگاه، ادامه داد:
- هیچوقت نباید به مردی که میتونه کراوات بزنه و کراواتش رو صاف نگه میداره، اعتماد کنی شکر. اینجا کثافتدونیه، کسی که خودشو کثافت نپوشونده، پاشو گذاشته روی بقیه تا از روی لجنا رد شه.
آرسنیک کمابیش بیصبر – ناشی از مدّتی مدید ندیدن مینا و روز واقعاً متأثرکنندهش – گفت:
- آره این قسمت قضیه رو یه جورایی خودم تا الان متوجه شدم مادام. چطوره بریم سر اصل مطلب؟
مادام ترو به قسمت دیگری در انتهای پیشخوان رفت تا به آشفتگی دیگری رسیدگی کند و در همان حال، شانهای بالا انداخت. به عبارت دقیقتر، چندین شانه بالا انداخت.
- مستقیم از در اومد و سراغ بانو دِو رو گرفت. من مشتریها رو همینطوری نمیفرستم پیش دخترا، میدونی که. خلاف اصول اخلاقیمه شکر. ازش خواستم بشینه و پرسیدم چیزی مینوشه و خیلی مؤدبانه گفت آب. آخه کدوم موجود سالمی میاد توی یه بار و یه لیوان آب میخواد؟!
مزدورِ خسته جرعهای از آبجویش نوشید و زیر لب نظرش مِن باب میزان سلامت مایلز را اعلام کرد:
- سالم مث ماتحت یه گابلین.
مادام نگاه تُندی به او انداخت. در آن لحظهی کوتاه، برای زمانی به کوتاهی یک تپش قلب، بیشتر از یک فروشنده و مشتریش، به مادری ناخشنود و فرزندی بیتفاوت شباهت یافتند.
- مراقب باش شکرم. داشتن اطلاعات از ماتحت گابلینها خودش خیلی سالم محسوب نمیشه.
- شاید باورت نشه مادام ولی خیلی وقته که من باس برای جون به در بردن خودم و احمقایی که به چخ رفتنشون منو هم به چخ میده، از وضعیت ماتحت گابلینا هم خبر داشته باشم. اوه. گفتم خبر داشتن. یاد یه چیزی افتادم.
و منتظر و بیحوصله به مادام ترو نگریست، گرچه ذهنش اطلاعات واصله را لیست میکرد: مایلز از پیش شیطانی به نام دِو را میشناخت. او الکل نمینوشید. به احتمال نود درصد به خانوادهای اشرافی تعلق داشت.
- ازش پرسیدم دِو میشناسدش یا نه و گفت برای یک بانوی تاجر ادارهی تجارتش سخت میشه اگر مشتریهای قدیمیش رو فراموش کنه.
او همچنین مشتریِ قدیمی آن شیطان بود. اگر کسی اطلاعاتی در ارتباط با این حرامزادهی اتوکشیدهی نفرتانگیز داشت، دِو بود. آرسنیک با چشمانی تنگشده حرکات مادام ترو را تعقیب کرد. او قطعاً به شکلی کوشیده بود از زیر زبانِ دِو چیزی بکشـ..
- حاضرم سر هر هشتتا.. یا شاید هفتتا از بازوهام شرط ببندم که دِو برای چند ثانیه نمیدونست دارم در مورد کی حرف میزنم و اون دختر حافظهی خوبی داره، شکرم و اینو من دارم میگم.
همین بود. غریزه جلوی یک گله گرگینهی مست عربدهجو را نمیگیرد، ولی شگفتانگیز است اگر بدانید یک حافظهی قوی چه قدرت حیرتآوری در حفظ جان اشخاص دارد. زنی که یکایک کلمات ده سال پیشِ پسرکی از میان هزاران و هزاران مشتریش را به خاطر میآورد، قطعاً میتوانست از دانش ناراحتکنندهش در ارتباط با سایر دیالوگهایی که در این سالها در بارش رد و بدل شدهاند جهت برقراری نظم بهره ببرد. او همچنین میتوانست میزان الکل مضر برای هر یک از مشتریانش را به خاطر سپرده و عبارت یک گله گرگینهی مست عربدهجو را به عبارت کمخطرتر یک گله گرگینهی.. خب.. به شکلی طبیعی عربدهجو، تقلیل دهد. این چیزی بود که جان مادام ترو و دخترانش را در تمام آن سالها حفظ کرده بود.
حالا این زن به آرسنیک میگفت که دِو برای لحظهای، شُده در حدّ چند ثانیه، پیش از تشخیص هویت مایلز مکث کرده است. در شرایطی که مایلز خودش را مشتری قدیمی او میدانست. کلمات رگ در ذهنش زنده شدند: بوی یه چیز مرده که به زور توش ریخته شده، یه چیزی که باید جای خونش باشه. مثه دارو، ولی نه مثه دارو. مثه یه چیزی که بوی آهن می ده مثه خون، ولی داره می گنده، مثه بوی جسد. گوشت؟ نه نه، تخم گندیده؟ مثه تخم مرغ گندیده..
چشمان آرسنیک دیگر به باریکی خط شده بودند. یک مشتری دقیقاً چقدر قدیمی؟..
- .. من درکش میکنم، ولی مورگانا تمام روز رو پکر بود. منظورم اینه که چه جور مردی ناراحتیش از محل کارش رو وارد روابط شخصیش میکنه، شکر؟
آرسنیک ناگهان حس کرد چیز بسیار مهمی را از دست داده است. با شتابی دلهرهآور سرش را بالا آورد و چشمان خیرهش را به مادام دوخت.
- بی نزاکتی منو ببخش مادامِ عزیزم، ولی متأسفانه قسمتی از کلام شیرین و گهربارت رو از دست دادم. چی باعث آزردگی خاطر مارمولکنمای دلبندمون شده؟
اختاپوسنما چنان که گویی بینزاکتی مرد جوان را نکوهش میکند، نگاه سرزنشآمیزی در پاسخ تحویلش داد و با لحنی به همان اندازه ملامتبار گفت:
- بنسون، عزیزم. وقتی ازم اطلاعات میخوای، باید قدر چیزی رو که براش پول دادی بدونی. هر مشتری دیگهای بود برای تکرار حرفام دوباره شارژش میکردم.
اجازه نداد مشتری بیحوصلهش یکی از آن پاسخهای کنایهآمیز دراز و طویلش را برایش ببافد و خودش بار دیگر به تکرار درام خانوادگی مارمولکنماها پرداخت. این که به دنبال کُشته شدن ونسا – جادوگر کهنسال عمارت – و سوختن کلبهی قدیمیش در آتش، پدرخوانده و به تبع تمام نوچههایش در به در به دنبال مرده یا زندهی فرزند خواندهی جادوگر پیر میگردند و از آنجا که بنسون دو روز است کوچکترین نشانی از آن – به نقل از خودش – شبحکُش حروملقمهی گه پیدا نکرده است، آستانهی تحملش از یک شبح مورد سوء قصد قرار گرفته نیز پایینتر آمده و دیروز با خشونت با مورگانا رفتار کرده و..
- عذرخواهی میکنم از حضورتون..
آرسنیک یک انگشتش را بالا بُرد تا سیل اطلاعات دقیق مادام در ارتباط با میزان اندوهناکی تراژدی مارمولکنماها را قطع کند و از چهرهی در هم رفتهش، انزجار میبارید.
- داری بهم میگی اونا فکر میکنن اون حرومزادهی آشغال بیهمهچیز مادرخوندهی خودشو کُشته و از عمارت زده به چاک؟!
- خب..
مادام ترو چند لحظهای متفکرانه مکث کرد. سپس گفت:
- من عموماً اشخاص رو قضاوت اخلاقی نمیکنم، ولی اینطور هم میشه خلاصهش کرد، شکرم.
جملات مایلز در ذهنش طنین افکند: حامیم توی عمارت.. کُشته شد. برای او چندان اهمیتی نداشت که چه کسی جادوگر را کُشته است، تنها به نظر میرسید این قسمت از داستان مایلز حقیقت دارد. گرچه او پیش از این هم میدانست احتمالاً اعضای عمارت باید به خون مایلز تشنه باشند. هرکسی که یک بار او را ببیند، به خونش تشنه میشود. با به خاطر آوردن حالت چهرهی روزالی در نزدیکی مایلز برای اولین بار در طی آن روز پوزخند نامحسوسی بر لبانش سایه انداخت: خب، نه به معنی واقعی کلمه.
- مادام من به اطلاعات دقیقتر، به خصوص با توجه به چیزی که از دوست پشمالوی کوچولوم و رفتارهای پرنسس موطلاییم نقل کردم، احتیاج دارم. خیلی زود. فکر میکنی کی بتونی بارقههایی از شعف و شادمانی رو به زندگی مث یه دُمل چرکی دردناک من بتابونی؟
بانوی اختاپوسنما بدون بیرون رفتن از پشت پیشخوان و به لطف بازوان کارآمدش، بطریها و گیلاسهای به جا مانده بر روی میزی را برداشت.
- مشکل بشه گفت شکر، خودت که میدونی. چطوره..
آرسنیک به جای آن که بر خلاف عموم موجودات طبیعی از روی صندلی برخیزد، آن را دور بزند و برود، همزمان برخاست و صندلی را از بین پاهایش جلو کشید تا درست پشت پیشخوان قرار بگیرد.
- .. که من فردا موقع رفتن یه سر بهت بزنم؟
مادام حتی نگاهش را از روی بطریها به سمت او برنگرداند تا بفهمد منظورش چیست: مینا. آرسنیک شبهای زیادی را پیش او گذرانده بود. شبهایی که به دنبال روزهای بد میآمدند. مثلاً شب پس از پیوند خوردنش با آسورا. شب پس از قتلعام نسل پیشین اعضای گروهک آسورا.
- بهترین کار. فردا میبینمت شکر.
شب پس از یک روز را در معیّت مایلز گذراندن.
او در فراموش شدن تخصص داشت. به واقع هرکس دیگری جای او بود، با رفتاری به اندازهی مخاط بینی یک گابلین نفرتانگیز، میتوانست افراد را تا ابد از حضور در شعاع یک کیلومتریش بر حذر دارد؛ ولی او متخصص فراموش شدن بود. چیزی در ارتباط با او وجود داشت که باعث میشد به شکلی همیشه مهمترین خصوصیاتش از قلم بیفتند. به عنوان مثال، توانایی ترسناکش در نقش بازی کردن که توانسته بود به سپر نفوذناپذیر انزوای یک شبح نفوذ کرده و او را به کُشتن دهد. شبحکُش، بر خلاف آنچه سایرین میپنداشتند، تنها یک حرامزادهی متکبر حالبهمزن نبود.
او خطرناک بود.
با سر و سامان گرفتن وضعیت طبقهی اول و – مهمتر از آن – خروج آرسنیک و خیلِ تازهواردین، مایلز به آرامی و با نوک انگشت فنجان چایش را بر روی پیشخوان به سمت دیگر هُل داد تا وزغنمای جایگزین لیا برش دارد. در دل لبخندی زد: «خب، خوش گذشت.» و بعد، جدی شد: «حالا وقت کاره.» تا همین اندازه که موفق شده بود اندکی آن لندهور بی سر و پا را ناراحت کرده و نظم صبحگاهیش را برهم بزند، ذهنش آرامش یافته بود. به واقع دلش میخواست کمی بیشتر ناراحتش کند، ولی – در دل آهی کشید. – متأسفانه به او نیاز داشت و نمیتوانست بیش از این موجب دردسرش شود. اگر به خودش بود، در اسرع وقت با نقشهای ظریف او را به سمت مرگی آرامشبخش و زیبا هدایت میکرد، ولی به خوبی میدانست اگر آرسنیک نباشد، گروهکِ آسورا از هم خواهد پاشید و اوضاع از این هم خرابتر خواهد شد. تمام هزینههای گزافی که آدمی ناچار است برای رسیدن به اهدافش پرداخت کند.
برخاست و هنوز نچرخیده، جسمی همزمان سرد و سوزان از پشت او را در بر گرفت و وادارش ساخت برای حفظ تعادل دستانش را بر روی پیشخوان بگذارد و خم شود.
- سسسس..
با شنیدن صدای فشفشی در کنار گوشش، مشاهدهی حرکت زبانی دو شاخه از گوشهی چشمش و قرار گرفتن دودی سیاه – احتمالاً دستان آن موجود – بر روی دستانش، توانست حدسی ناخوشایند در ارتباط با نژاد دوست جدیدش بزند: «سایهزاد.»
- تو عجب بوی خوبی میدی..
صدایش مخلوطی از فشفشها و هیسهیسهای مختلف بدونِ جنسیت بود. مایلز اصلاً دلش نمیخواست برگردد و صورتی پوشیده در دود و سایه را ببیند که به چهرهی ماری بالغ میماند و به شکلی ناراحتکننده، مشغول بو کشیدن او بود. گرچه بر خلاف عمومِ افراد، دلیل این بیمیلی، چهرهی وحشتانگیز و متغیّر سایهزاد پشت سرش، حرکات غیر قابل پیشبینیش، ابعاد نگرانکنندهش یا حتی بوی سوزانندهی آزاردهندهش نبود. حتی این مسئله که این یکی بر خلاف بقیهی همنژادهای خجالتی و نادیدنی عمارتیش، منحرفی گستاخ مینمود هم ناراحتش نمیساخت. فقط یک مسئلهی ظریف کمی ذهنش را به خود مشغول میکرد: تیزترین شامه میان تمام موجودات از تمام نژادهای ایگدراسیل، به سایهزادها تعلّق داشت.
بنابراین با سردترین لحنش گفت:
- بهم عموماً خلاف این گفته میشه.
و به نرمی چرخید تا رخ در رخ سایهزاد قرار بگیرد. اگر خودش را کمی بیشتر عقب نکشیده بود، میتوانست به دنبال قرار گرفتن سرش در میان حجم نامطبوع دودها و سایههای اطراف صورت سایهزاد، نه تنها چهرهی مارگونهی فرو رفته در تاریکیش را ببیند، بلکه بوسهای هم بر لبهای محتملاً پولکپوشش بزند. مانند ماری که مار دیگری را تشخیص میدهد، در کسری از ثانیه چشمهای خاکستری مایلز، مردمکهای باریک و عمودی دوست جدیدش را در عمق تاریکی یافتند و چیزی در اعماق ذهنش شروع کرد به نگران شدن: «میدونه.» ، چرا که سایهها به شکل یک لبخند در نواحی پایین صورت در آمدند. با این حال صورت غیر دوستانه و جامد شبحکُش بدون تغییر باقی ماند.
- اوه..؟
زبان دو شاخه از دلِ دود بیرون آمد و در هوا تابی خورد.
- آدم ممکنه فکر کنه ما داریم در مورد دو بوی متفاوت صحبت میکنیم.
هر دو به هم
خیره ماندند. در آن ثانیههای کشدار همآغوشی عجیبشان، مایلز در کمال تعجب دریافت
از مشاهدهی سبز شدن یکی از سایهزادهای گروهک آسورا پشت سرش بسیار کمتر از علمش
به همچنان نفس کشیدن آرسنیک پریشان شده است. سایهزادها به رغم ظاهر ترسناک و
تواناییهای منحصر به فردشان، به سادگیِ پرتاب زهر از سمت یک گابلین سرماخورده
قابل کُشتن بودند. در حالی که آرسنیکها، خب، احتمال بیشتری دارد که به اندازهی یک گابلین سرماخورده کاملاً ناگهانی شما را به کُشتن دهند و سپس به خاطر تمیز شدن مجراهای تنفسیشان به دنبال آن عطسهی مرگبار، لبخندی شادمان هم بر لبانشان نقش ببندد.
و سایهزاد به یکباره دستانش را از دو طرف مایلز برداشت و عقب رفت. دست سیّالش را بالا برد، دودهای پراکندهی بالای سرش که گویا حکم موهایش را داشتند را عقب راند و دست دیگرش را به نشانهی دوستی – گویی لحظهای پیش هیچ دیالوگی میانشان رد و بدل نشدهاست. – جلو برد.
-
از آشناییت خوشوقتم پسر! ایزایا
اوریهارا.
مایلز با طمأنینه دستی به کراواتش کشید و سپس، اجازه داد دستش در میان دودهای پیشآمده محو شده و دست پولکی و لیز ایزایا را بفشارد.
- همونطور که احتمالاً مطلعید، جناب اوریهارا، مایلز هستم. چقدر ناراحتکننده که مدتی طولانی از پناهگاه دور بودید.
و بدین ترتیب، او را از رنج معرّفی خودش – یا پنهان داشتن هویتش – تحت عنوان عضوی از شبکهی اطلاعاتی خصوصی آرسنیک، رهاند. همچنین درست مانند شطرنجبازی که عادت به حملات منظم و یک در میانِ شطرنج دارد، غافلگیری کوچک لحظاتی پیشش را جبران کرد: من میدونم کی هستی. و میدونم که کجا بودی.
ایزایا اگر هم جا خورد، چیزی از وجناتش مشخص نبود. تنها با خنده و حرکتی متظاهرانه، دودهای اطراف سرشانهش را پراکنده ساخت.
- پسر، روی تنم غبار سفر نشسته، نه؟!
و با مکثی نیمنگاهی به پشت سرش انداخت و متفکرانه گفت:
- حالا میفهمم چرا پشت سرم صف طولانی عشّاق سینهچاک و رفقای جان بر کفی که بخوان بیان و باهات وارد مکالمه شن رو نمیبینم.
به شکلی شگفتانگیز، زمانی که دستانش را به عقب کشید تا مثلاً خستگیش را در کند، صدای ترق و توروق خفیفی از سایهها به گوش رسید.
- خوشاینده. وقتی با نیکم تموم مدت یکی مث زیگیل از یه جاش آویزونه.
نیک. مایلز در ذهنش چند واکنش مختلف آرسنیک را به هنگام شنیدن این نام دوستانه و خودمانی حدس زد که مهربانانهترینش ذیل مدخل کلیدواژههایی نظیر ماتحت، خنجر و جسمی استوانهای با شعاع تأثیرگذار قرار میگرفت. از پشت شانهی ایزایا نیمنگاهی به راهروی منتهی به اتاقهای معمولیِ اعضا انداخت. با تمام تأثیرگذاری حضور یکبارهی ایزایا، او متوجه بود که دقایقی پیش یک خنجر در تخم چشم گابلینی فرو رفت و ثانیهای بعد، فرزند ارشدِ بیحوصلهی مادرخوانده، به ناچار اِلفی را هم با خنجر دیگری در.. خب.. نقطهی ناراحتکنندهای از بدنش، با لگدی از پنجره به بیرون پرتاب کرد. آنگاه تازه زمانی که داشت موفق میشد میان خودش و تازهواردین درک متقابل مطلوبی به وجود آورد، به دنبال ندایی ناشنیدنی برای سایرین با چهرهی "عزیزانم واقعاً فکر نمیکنید وقتش رسیده که همهتون برید و تلاش کنید که منقرض شید؟" معروفش، چرخید تا از راهرو وارد سالن و از آنجا به طبقهی بالا و نزد مادرخوانده برود. به هنگام نزدیک شدنش به بار، بیاعتنا به مایلز و حتی جاسوس مورد علاقهش، ایزایا، صدایی شبیه به پکیجی گسترده از انواع اصوات اعلام خطر با فحوای نیاز به قهوه از گلویش در آمد و چون فردریک، وزغنمای پشت پیشخوان هنوز فکر نمیکرد وقتش رسیده باشد که منقرض شود، فنجانی قهوه به دست آرسنیک در حال عبور داد. جالب آن که مایلز هم توجهی به او نداشت و تنها سایهزاد بود که نیشخند زنان خطاب به هوای جایگزین آرسنیک گفت:
- سلام پسر، منم از دیدنت خوشحالم، بذار بغلت کنم و ببوسمت. اوه نه؟ آره متوجهم سرت خیلی شلوغه، شاید یه وقتِ..
- متعجبم که..
مایلز خیره به نقطهای نامعلوم در راهرو و در حال سبکسنگین کردن چیزی در ذهنش، با این کلمات سرد جملات لاینقع ایزایا را بُرید.
- آیا خودتون مستحضرید که به عنوان یک سایهزاد، بیش از اندازه از زبانتون کار میکشید، آقای اوریهارا؟
سرانجام تصمیمش را گرفت و سایهزاد را دور زد تا برود. موقعیت مناسبی بود. گرچه نتوانست جلوی وسوسهی تکمیل سخنرانی غرّایش را بگیرد.
-
شاید به همین علته که انرژی زیادی برای
مغزتون باقی نمیمونه.
ایزایا اوریهارا چند لحظهی اول را در سکوت نظارهگر دور شدن او ماند. به لطف چهرهی سایهگون دودآلودش خواندن حالت چهرهش کار سختی بود، امّا زمانی که مایلز به آرامی با بند انگشت به در اتاق لیا کوبید و مؤدبانه منتظر پاسخ ماند، در حقیقت لبخندی بر روی چهرهی مثلثیشکل سایهزاد نشسته بود.
- پسر.. چقد بهمون خوش بگذره..!
بر خلاف سایرین و به رغم این که هیچ اطلاعاتی در ارتباط با این شگفتی نوظهور پناهگاه نداشت، هیچرقمه او را دستِ کم نمیگرفت. حداقل نه بعد از آن که مخلوط در سایهها و بدون اطلاع مایلز یا لیای دراز کشیده بر روی تخت که با لبخندی خجولانه به احوالپرسی و عذرخواهی جنتلمنِ جوان پاسخ میداد، به تماشای مهارت خیرهکنندهی او در نقشپذیری نشست. طوری که حالت چشمان خاکستریش به یکباره مؤدب و اندکی نگران شدند. طوری که به نرمی و با حرکتی چشمرُبا گرهی کراواتش را صاف کرد و آنطور که با ملاطفت پتوی روی لیا را بالاتر کشید و خواست مراقب خودش باشد. یکایک این حرکات چنان طبیعی و همزمان چنان دلنشین بودند که ایزایا تمام توانش را به کار بست تا قاه قاه نخندد. چه همدستی بهتر از همدستی چون یک تابنده که افکار و احساساتش ندانسته بر روی افکار و احساسات سایرین سایهای – هرچند خفیف و نامحسوس – میاندازد؟!
او از آن بچه خوشش میآمد!
ساعاتی بعد که مایلز سرانجام سرک کشیدنش به اقصی نقاط پناهگاه را به پایان رسانده و آنجا به مقصد بار مادام ترو ترک کرد البته، اطلاعی از این مسئله نداشت. لیا، بُردی آسان و یک استراتژی پیروزمندانهی کوتاهمدت بود. از طرف دیگر، حالت قلدرانه و ناراضی سایر تازهواردین گروهک را هم گوشهای در ذهنش یادداشت کرد، گرچه اهمیت چندانی به آنها نمیداد. به واقع، در حال بالا رفتن از پلههای بار مادام تِرو – مدتها بود که ترجیح میداد با اختاپوسنما همکلام نشود. او زنی با حافظهی قوی بود و مایلز از حافظههای قوی خوشش نمیآمد. – با خود اندیشید اگر تا آخر این هفته زنده بماند، دو دوجین تازهوارد هم نمیتوانند خم به ابرویش بیاورند.
پشت درِ اتاق دِو برای لحظهای ایستاد، دستمال سفیدش را از جیب کُت گرانفیمتش بیرون آورد و با دقت، گوشهی لبش را پاک کرد. اگر کسی از دور تنها چشمان روشنش را میدید، با خود میاندیشید او چندان توجهی به تصویر مقابلش ندارد، که خب.. کمابیش واقعیت داشت. حتی اگر در حال نگریستن به قطرهی خون خودش بر روی دستمال بود.
برای او، چیزهای کمی در دنیا اهمیت داشتند و وقتی گفته میشود "چیزهای کمی"، یعنی نه حتی مثل تعداد انسانهای خالص به جا مانده، کم، بلکه مثل میزان علاقهی متقابل مایلز و آرسنیک، کم. چیزی تقریباً نقطهی مقابل وجود، اگر بشود میزان منفی بودن عدم را هم شدت بخشید. ظاهراً این واقعیت که در سه روز گذشته با هر سرفه، خون از ریهها و ششهای بیرون میآمد و امروز به ناچار برای سه ساعت وقت ارزشمندش در انتظار بند آمدن خونریزی بینیش تلف شده بود هم در گروه همان چیزهای بیاهمیت قرار میگرفت.
در نتیجه، با چهرهای بیتفاوت، در را گشود و داخل شد.
- عسلم.
بانوی سرخپوش ظاهراً به شدت حوصلهش سر رفته بود. به استقبال مایلز آمد و شادمان، کُتش را از او گرفت. مرد جوان همچون اشرافزادهای که به چنین چیزی عادت داشته باشد، بیتوجه نگاهش سمت میز وسط اتاق چرخید و نارضایتی در چشمانش موج برداشت.
- آماده نیستی.
- اوه اون. آره امروز کارم یه مقدار بیشتر از چیزی که فکر میکردم طول کشید..
با مهارتی که بر
اثر بیست و اَندی سال تظاهر به بیتوجهی پیدا کرده بود، دریافت هنگام بر زبان
آوردن این جمله، چشمان آتشین دِو برای لحظهای کوتاه متوجه گنجهی سُرخ گوشهی
اتاق شدند که با تکانهای مختصری، میجنبید. کسی در دلش لبخند زد و این لبخند،
طولانیتر از لبخند تفریحآمیز آن روز صبحش بود. نقشههای موفقیتآمیز همیشه او را
به وجد میآوردند، به خصوص که ماههای طولانی برایشان برنامهریزی کرده باشد. به همین دلیل ساده هم آرسنیک نفرتش را برمیانگیخت. او از آن قلدرهای زباننفهمی بود که بیاعتنا به نقشهها، ناگهان خنجرش را در قلب یکی از ستونهای نقشه فرو میکرد و همهچیز را از هم میپاشاند. بیشعورهای زیادی هستند که درکی از استراتژی ندارند، ولی بیشعورهای کمی وجود دارند که میتوانند در عین الاغ بودن مطلقشان، همهچیز را به گند بکشند.
دِو در برابرش قرار گرفت. با لبخند خفیفی به جلو خم شد و صورت مایلز را مورد بررسی قرار داد. سه خطِ کشیده از سمت چپ پیشانیش شروع و به سمت راست چانهش ختم میشد، گرچه ظاهراً کسی به دادش رسیده و زخمش را بسته بود.
- روابط اجتماعی تو همیشه تونسته منو تحت تأثیر قرار بده. پنجهی گرگینه، نه؟
مایلز شانهای
بالا انداخت. از مزایای جانبی تمایل بی حد و مرز به دریدن خرخرهی یک لندهور سیاهپوش بی سر و پا، فرصت نداشتن برای پردازش دلگیریهای خفیف از سایر نوچههای آن لندهور بیسر و پاست. رگ، ریکی یا روزالی و اعمالشان در ذهن او همان اندازه حائز اهمیت بودند که متوسطِ طول مدفوع یک غول نرِ سالم.
- اولین بارم نیست. فنهلا هم از من خیلی خوشش نمیومد.
دو نگاهش را از جای ناخوشایند پنجهی گرگینه بر صورت مایلز برداشت و به چشمانش خیره شد:
- ولی قبلاً ونسا رو داشتی که تمام زخمهات رو بهبود ببخشه عسلم.
چیزی در چشمان مایلز تغییر نکرد. به نظر نمیرسید خاطرات و خدمات پیرزنی که صادقانه سالهای زیادی به مراقبت و محافظت از او مشغول بود، کوچکترین ارزشی برایش داشته باشد.
- به عبارت دقیقتر، انبار معجونهای ونسا رو داشتم که بدون نیاز به ونسا، خودم کاملاً میتونستم به مشکلاتم رسیدگی کنم.
دِو خندهی کوتاهی کرد و دستش را به سمت گنجه گرفت. با حرکت انگشتانش، چیزی در گنجه به تلق تلق افتاد و در گنجه خود به خود باز شد. از مدت زمانی که به طول انجامید تا "چیز" سرانجام از گنجه بیرون بیاید میشد فهمید عمق آن مکعبمستطیل چوبی حداقل چندین برابر اندازهایست که از بیرون دیده میشود، درست مانند جیبهای بارانی سیاهی که مایلز از ونسا هدیه گرفته بود.
- حالا که اسم ونسا اومد..
مرد جوان بیعلاقه و نه چندان شگفتزده، به پیرزن طنابپیچ شدهای که از صندوق بیرون آمده و میان زمین و هوا معلق مانده بود، نگریست و او را به سادگی شناخت: جادوگری متعلق به گروهک کانیبالز، که اگر در وضعیت بهتری بود و میتوانست انسان خالص پیش رویش را ببیند، از شدت هیجان خودش را خیس میکرد. بیعلاقگیش اندکی به تحقیر آمیخت. از احمقهایی که به هنگام انقراض انسانها، تجارتِ شکار انسان و فروش و مزایدهی آنها را پیش میگیرند، انتظار هوش و فراستی بیشتر از بینش ژرف یک گابلین نباید داشت. جادوگر بیمغز. خب، اگر بیمغز نبود هم نقشههای مایلز به این سادگی جواب نمیگرفتند. شکر به درگاه هیئت نظارت.
در نظر دوم
توانست تشخیص دهد آنچه ابتدائاً طناب پنداشته بود، مار سیاه قطوری بود که فشفشکنان
دور پیرزن میپیچید. چشمان سفید و بدون مردمک پیرزن از شدت وحشت گشاد شده و آب از
دهانِ گشوده به فریادی بیصدایش، سرازیر بود. در میان چینهای بیشمار و طبقه
طبقهی صورتش، جای نیش مار و خونِ روان از آن به چشم میخورد. به نظر میرسید آن جادوگر
هرکار که با دِو کرده است، شیطان از آن بابت چندان خوشحال نشده است.
نگاهش را از او برداشت و به دِو نگریست که لبخندی، گوشهی لبهای سرخش را به بالا کشیده بود. از ناکجا، کیسهی طلسمی در دست شیطان پدیدار شد. کیسه را شناخت. در ملاقات پیشینش، کیسهی طلسم جمعآوری روح را در گنجهی دِو یافته بود. همانطور که اندکی قبل اندیشیده بود، جادوگر بیمغز. کدام ابلهی برای یک شیطان طلسم میگذارد؟!
- از اونجا که تو یه لطف ناخواسته در حق من کردی عسلم.. منم قصد دارم یه لطف ناخواسته در حقت بکنم.
به دنبال اشارهای دیگر از سوی انگشتان کشیدهش، مار از دور بدن پیرزن باز شد و بر زمین افتاد. پیرزن که گویی هنوز هم نمیتوانست حرف بزند یا جایی را ببیند، مانند عروسکی خیمهشببازی که نخش در دست دیگری باشد، جست و خیزکنان به سمت مایلز آمد و دست چروکیدهش را به فرمان عروسکگردانش بر روی صورت او گذاشت. مایلز تکان نخورد. جادو برایش آشنا بود. زمانی که پیرزن دستش را کشید، او حتی برای دیدن چهرهی ترمیم شدهش در مقام جستجوی آینهای هم برنیامد. صورتش حالا دوباره مانند روز اول نشانی از زخم بر خود نداشت. سرش را چرخاند و به شیطانی نگریست که حالا بر روی مُبلی در برابر میز میان اتاق نشسته بود.
- میتونستی خودت هم این کارو بکنی.
صدایش سرد بود و گویی، اتهامی را وارد میکرد. در نتیجهی آن، دِو دستانش را به نشانهی بیگناهی بالا گرفت.
- عسلم شیاطین جادوی قدرتمندی دارند و همونطور که میدونی، رد واضحی به جا میذارن. من چندان دوست ندارم افراد از طریق تو رد من رو بگیرن. دقیقاً به همین دلیلم بود که هیئت نظارت رو از معاملهم با مادرت استثنا کردم.
با حرکتی نمایشی به خود لرزید.
- فکرش رو بکن. ممکن بود بعد از پدر و مادرت دنبال من هم بیان.
مایلز صدای خفیف تحقیرآمیزی، به نشانهی احمقانه و بیمعنا شمردن فیلم بازی کردنهای دِو از خود درآورد. او در کمال صداقت موجود رذلی بود و ترجیح میداد با کسانی سر و کار داشته باشد که مثل خودش در رذالت، صداقت دارند. بله، هیئت نظارتِ مقدس، قدرتمند، رُعبآور و مسئول نظارت بر فعالیتهای تمام موجودات زنده در سرتاسر ایگدراسیل بودند. اگر نظر به وضع ناخوشایند کنونی نمیشد گفت به شکل مفتضحانهای شکست خوردهاند، باید نتیجه گرفت که کنترل جمعیتی متشکل از روحخوارها، اشباح، جانورنماها، شیاطین، مکندهها و انبوهی دیگر از موجودات ریز و درشت دیگر کار بسیار سختیست. تا جایی که مایلز میدانست، کنترل یک شیطان مثل کُشتن یک سایه، غیرممکن بود.
در نتیجه، حرکت دِو به نظرش پوچ و تو خالی میآمد. ترس او از هیئت نظارت؟ هاه. بعد هم احتمالاً نفرت گرگنماها از خونآشامهای اشرافی!
- به هر حال.. قصد داری با این چیکار کنی؟
با سر به پیرزن که بار دیگر پیچیده در حلقهی آغوش رُعبانگیز مار سیاه، میان زمین و هوا معلق مانده بود، اشاره کرد. دِو با اشارهی دستش شیء دیگری را فرا خواند تا پروازکنان بیاید و بر روی میز قرار گیرد.
- هنوز تصمیم نگرفتم. ولی بدیهیه که نمیتونم اجازه بدم هرکسی که دلش میخواد راه بیفته و بیاد توی اتاق من طلسم بذاره. اینجا محل کار منه عسل.
مایلز که حالا شیء دیگری توجهش را جلب کرده بود، با دو قدم بلند خودش را به مبلی رو به روی مُبل دِو رساند. نگاه هوشمندش دو ردیف مهرهی سیاهِ قد علم کرده در برابر دو ردیف مهرهی سفید را از زیر نظر گذراند. دِو اما بر خلاف او، کوچکترین توجهی به صفحهی شطرنج نداشت. با لبخند محوی، مهرهی جذابتری را مینگریست. مادرش و معاملهش با او را به خاطر میآورد. از دست رفتنش ضایعهی بزرگی بود. دنیا با حضور هر یک عضو بیشتر از این خاندان مکان جالبتری میشد. تاجران بالفطره. حرامزادگانِ تغییرناپذیر.
- بحث طلسم شد.. فکر میکنم با توجه به مرگ طلسمگذار، طلسم یکماههی تو هم عمرش نصف شده باشه. که دقیق بخوام بگم، تاریخ ابطالش میشه چهار یا نهایتاً پنج روز دیگه.
سرباز سفید را پیش راند و بازی را آغاز کرد. مایلز اما مثل همیشه، اسب سیاه را از ردیف عقب بیرون کشید و صدایی به نشانهی تأیید از خودش درآورد. چنین مینمود که اهمیت چندانی به برملا شدن رازش و وضعیت خطیرش پس از آن نمیدهد.
- و اگر اشتباه نکنم، همین حالا هم بدنت باید در حال پس زدنِ خونِ طلسمشدهت باشه.
فیلش را آزاد کرد. باید تا میتوانست، به سرعت اسبهای مایلز را از او میگرفت. پسرک میتوانست یک ارتش را تنها به پشتوانهی اسبهایش قلع و قمع کند. ابروهای سیاهش ناخواسته با حرکت بعدی مایلز در هم گره خوردند. او اسب دومش را هم بیرون آورد. مهرههای سیاه به سرعت بر روی صفحه ریشه میدواندند. همانطور که مایلز، در گروهکِ آسورا.
- هوم. دو روز دیگه برام کافیه. وقتی نقشهم جواب بده و خودمو ثابت کنم، دیگه اهمیتی نداره که بدونن چی یا کی هستم.
دِو ابرویی بالا انداخت.
- من جای تو بودم از اون پسربچه میترسیدم. به خصوص وقتی زمان باطل شدن طلسم برسه. درست یادم باشه حتی زمانی که ونسا نود درصد اعصاب بدنت رو از کار مینداخت، لازم بود طلسم صدا خفه کُن روی کلبه بذاره تا صدات به عمارت نرسه. ونسا رو نداری، طلسم صدا خفه کُن نداری و بغل گوشِت، کسیه که منتظره کوچکترین ضعفی نشون بدی تا همون لحظه از در بیاد تو و سرت رو گوش تا گوش ببُره.
به نظر میرسید
تمام تمرکز مایلز بر روی بازیش باشد، اما در درون، نگرانی بر مغز همیشه درتکاپویش
سایه انداخت. دِو حق داشت. با حضور فعال و صد در صدی اعصابش برای انتقال درد
استخوانسوز ابطال طلسم، کاملاً بیم کُشته شدنش بر اثر فشار وارده میرفت. یک بار
با تکبر معمولش به ونسا گفته بود نیازی به طلسم بیحسکنندهش ندارد و او با
پوزخندی، چنین پاسخ داد: «باور کن نمیخوای بدون بودن من کنارت بذاری طلسم کوفتیت
باطل شه بچه.»
اکنون، هیچ جادوگری که نخواهد پوستش را زنده زنده بکند و بر روی گوشتش، زهر گابلین بپاشد را در دور و اطرافش سراغ نداشت. الههی عزیزشان هم مشخصاً نمیتواست به او کمکی کند. استفاده از قدرت یک الهه برای انگولک کردن اعصابِ حساسِ بدن انسان مانند بخیه زدن شکافی بر روی عنبیهی چشم با استفاده از شمشیر داموکلس بود.
مضاف بر آن، هر اندازه که از اعتراف به چنین چیزی اکراه داشت، آرسنیک نگرانی بزرگی بود. قسمتی از محاسبات مایلز بر اثر تخمین اشتباهش از رابطهی میان آسورا و آرسنیک بهم ریخته بود. مایلز تصور میکرد زمانی که تحت حمایت الهه باشد، آرسنیک بر اثر وفاداری و علاقه آشکارش به آن زن، عقبنشینی خواهد کرد، ولی در عمل چنین نشد. همان لحظهای که توسط عروسک ابله و سگ دستآموز آن لعنتی به دام افتاد، دانست بیش از اندازه بر روی شرافت یک مزدور حساب باز کرده و حالا، تنها خوشحال بود که جان سالم به در برده است. دِو حق داشت. مایلز بر اثر تکبر ذاتیش، بیش از اندازه آن مزدور کهنهکار را دست کم گرفته بود.
گرچه تمام این تفکرات، مانع از این نشد که با زدن سرباز سفید، به شاه کیش بدهد.
- کیش.
دِو با ناراحتی لب ورچید، دست از سخنرانی کردن کشید و مهرهش را جا به جا کرد.
- لعنتی.. هیچوقت نمیفهمم کی اسبت رو انقدر جلو میاری. به هر حال عسل.. اگر هر زمان به جادوگری احتیاج داشتی..
مایلز رُخ سفید را از روی صفحه برداشت و گفت:
- من نه، ولی اگر بخوای، یه تنبیه مناسب برای اون جادوگر در نظر دارم.
برای دِو که به علت پرت شدن حواسش بر اثر جملهی اخیر مایلز، در تلاش بود شاهش را به کُنام وزیر سیاه بیفکند، نچ نچی کرد تا فکر حرکت دیگری باشد. شیطان کمی از حالت بازیگوشش بیرون آمد و متفکرانه، به صفحهی بازی خیره شد.
- کیش.
و بعد به مایلز چشم دوخت. چشمان خاکستری او از مهرهای به مهرهی دیگری میدویدند ولی دِو لایق نامِ نژادش نبود اگر حتی لحظهای تصور میکرد تمام تمرکز مایلز بر روی بازی است.
- نمیدونم چرا حس نمیکنم خوشقلبی ذاتیت باعث شده باشه بخوای به من کمک فکری کنی عسلم.
حرکت بعدی مایلز چنان بیهوده مینمود که حتی زن بیتفاوت و آسانگیری مانند او را هم مضطرب ساخت. مایلز حرکات بیهوده نمیکرد، مگر این که کسی جایی بعداً تا هفت نسلش برای آن حرکت بیهوده تقاص پس دهد.
- به احساساتت اطمینان کن و این حرکت رو یه معاملهی بُرد-بُرد در نظر بگیر.
دِو با تردید حرکتی کرد. معاملهی بُرد بُرد؟ چنین چیزی در قاموس مایلز نمیگنجید. برای او اصلاً طرف مقابلی وجود نداشت که حالا بخواهد ببرد یا ببازد. همهی موجودات تنها مُهرههای شطرنجش بودند.
- یک نفر دیگه به جز من هست که با از دست دادن ونسا، تا پنج روز دیگه طلسمش باطل میشه و مطمئنم اگر این جادوگر رو وادار کنی پیشش بره و بهش بگه: «مایلز منو فرستاده و گفته شما به خدمات من احتیاج دارید.» در پوست خودش نخواهد گنجید.
حرکت بیمعنی بعدی. دِو نمیدانست باید روی کدام مسئلهی اضطرابآور تمرکز کند: این که مایلز دو حرکت بیهودهی پیاپی انجام داده بود، یا این که او رسماً با فرستادن جادوگر و چنین پیغامی برای پدرخوانده، حکم مرگ خودش را امضا میکرد. آن مرد تک تک قاتلانش را فرا میخواند، به جستجوی مایلز میفرستاد و تا کُشته شدن او، آرامشش را باز نمیافت و از پا نمینشست. دِو به خوبی میدانست فرستادن یک جادوگر از گروهکی که تخصصش شکار انسانهای خالص است، چه مفهومی برای پدرخواندهی مثلاً روحخوار و به واقع انسانِ عمارت دارد.
نگاهش به یکباره بر روی صفحهی بازی خشک شد.
البته..
- عسلم..
به نرمی چنین گفت. آن جانور هفتخط، همزمان با او و پدرخوانده بازی میکرد.
- پس سخت مایلی تمرکز و آرامش پیرمرد طفلک رو بهم بزنی.
همانطور که سخت مایل بود تمرکز و آرامش دِو را بر هم بزند. آشکارا جنگی در پیش بود و مایلز نمیخواست پدرخوانده بتواند در آن برنده شود. آیا گروهک آسورا در آستانهی حمله قرار داشت..؟ آسورا و آرسنیک چیزی بیش از مهرههای شطرنجی در بازی مایلز نبودند و او، کسی نبود که مستقیماً به دشمنش حمله کند. او همیشه پشت مهرههایش پنهان میشد و تا به استیصال مطلق رسیدنِ حریفش، کیش میداد. حملاتش از چپ و راست پیش میآمدند و تمرکز طرف مقابلش را از سمتی به سمت دیگر میکشاند تا دیگر نتواند خطر حقیقی را تشخیص دهد. و آنگاه..
- کیش.
اما شیطان به صفحه توجهی نداشت. نگاه چشمان سرخ او به سمت پیرزن جادوگر چرخیده بود. اگر اشتباه نمیکرد، آن زن، جادوگر یکی از گروهکهای مافیایی رقیبِ عمارت بود. اگر مطابق با پیشنهاد دوستانهی مایلز، او را با پیغام کذایی برای پدرخوانده میفرستاد، رهبر عمارت قطع به یقین کاری با آن جادوگر میکرد که تا سالیان سال حتی خونآشامها هم چند لحظهای به یادش اشک بریزند. سپس انتقام گروهک رقیب به خونخواهی عضو ارزشمندشان سخت و بیرحمانه نازل میشد و دو گروهک قدرتمند، به جان یکدیگر میافتادند. بدین ترتیب، به مجرد تضعیف قدرت عمارت توسط جنگی نفسگیر با گروهک انتقامجوی کانیبالز و شاید تلاش چند گروهک کوچک دیگر برای ماهی گرفتن از آن آبِ گلآلود، گروهک آسورا سر میرسید و به سادگی عمارت را از آن خود میساخت. مانند آن بود که مایلز تنها کبریتی کوچک را آتش بزند و میان ناکجاآباد بیندازد و به یکباره، تمام منطقهی دوازده با انفجار چندین تُن تیاِنتی به هوا برود.
و آن حرامزاده، حتی کبریتش را هم خودش روشن نمیکرد!
دِو شاهش را در مُشت فشرد و خشم، برای لحظهای چنان در چشمانش شعله کشید که جهنم را متجلی میساخت. اما صدایش، سردتر از قلب یک خونآشام بود.
- من رو قاطی بازیهای خودت نکن مایلز.
این، تا آنجا که حافظهی درخشان مرد جوان یاری میکرد، اولین باری بود که دِو او را به اسم میخواند. شاید به همین خاطر، سرش را بالا آورد و به چشمان سرخ و تبآلود زن خیره شد.
- مشکلی نیست دِو. میتونی اون جادوگر رو نفرستی.
پس، فرستادن جادوگر حرکت بیهودهای بود که کسی جایی بعداً تا هفت نسل بعد برایش تقاص پس میداد. گرچه این چیزی نبود خشم دِو را برانگیخته بود. تا آنجا که به او مربوط بود تمام گروهکهای منطقهی دوازده میتوانستند یک به یک همدیگر را سر بُریده و بر سر قبر مقدسِ هم ادرار کنند. ولی او یک کبریتروشنکُنِ لعنتی نبود!
بیاعتنا به حرکت رُخ مایلز، فیلش را جلو برد تا فیل او را حذف کند.
- خودت میدونی منظورم چیه.
توجهی به پیش آمدن سرباز سیاه نکرد.
- این جادوگر، از اولش کار تو بود.
کم کم تصویر پیش چشمانش شکل میگرفت و تکمیل میشد. همانطور که کم کم تصویر صفحهی شطرنج پیش چشمانش تکامل مییافت. حرکت مهرههای متعدد، برای نیل به هدفی پنهان و فراتر از تک تک آنها. مایلز هیچ چیز را به شانس واگذار نمیکرد. شانس در شطرنج معنی ندارد. قرار گرفتن طلسمِ آن جادوگر در اتاقِ دِو از بدایت امر نقشهی مایلز بود. این که شیطانِ عصبانی از این حرکت مسخره به دنبال جادوگر برود و او را برای مایلز بگیرد، از اول نقشهی خودش بود. میتوانست بیش از نیمِ قراردادهایش را بر سر این شرط ببندد که مرد جوان خودش حتی سفارش طلسم را هم نداده و برای درگیر ساختن جادوگر و شیطان، از مهرهی بدبخت دیگری، یحتمل یک مشتریِ ناراضی و ناراحت بهره جسته است. نه تنها کبریتش را خودش آتش نمیزد و نمیانداخت، بلکه کبریت از اول اصلاً متعلق به او نبود.
- از کی؟ از کی این نقشه رو ریخته بودی؟
در چشمان مایلز آرامشی غریب موج میزد. زمانی که کبریت آتش گرفت، دیگر اهمیتی نداشت که در بارقههای نور آن بشود هویت زمزمهگر پنهان در میان سایهها را تشخیص داد.
- دو ماه پیش.
شانهای بالا انداخت و مهرهش را جا به جا کرد. آن اندازه احمق نبود که فکر کند دِو نمیداند سفارش طلسم زیر سر خودش نبوده و دیگری را به این کار واداشته است.
- پیدا کردن کسی که از معامله با شیطان ناراضی باشه، کار سختی نیست.
- و تو تحریکش کردی که علیه من حرکتی بکنه؟!
مایلز با لحن پدری که فرزند نابالغش را سرزنش کند، به آرامی گفت:
- متوجه نمیشم چرا تا این اندازه آزرده شدی. من تحریکش نکردم. فقط بهش گفتم به جز اون، تنها کسی که انقدر احمقه که علیه یک شیطان کاری بکنه، اون جادوگره.
با سر به جادوگر اشاره کرد. بعد بار دیگر به شیطان نگریست.
- و برای تو هم که اتفاقی نیفتاد، افتاد؟ شخصاً اطمینان حاصل کردم که..
با فریادی رُعبآور، موهای دِو ناگهان شعله کشید و صدایش، به صدایی که نمیشد تشخیص داد مرد است یا زن، تغییر یافت.
- تو از من سوء استفاده کردی تا یه جادوگر لعنتی رو بگیرم؟! توی لعنتی میفهمی من تنها کسی هستم که توی زندگی رقتانگیزت واست باقی موندم؟!
آرامش چشمان مایلز، به سرما تغییر یافت. نگاهش را از دِو برداشت و مهرهای را بر روی صفحه حرکت داد.
- کیش و مات.
سپس برخاست. بینشانی از ترس در چشمانش، به شیطانِ شعلهور پیش رویش نگریست. حقیقت نهفته در حرف دِو چنان عیان بود که بیانش از نظر مایلز، تنها هدر دادن انرژی مینمود. برای او هیچکس باقی نمانده بود. نمیخواست هم کسی برایش باقی بماند. در حقیقت، نیازی به لطف و دوستی کسی نمیدید. در دنیای سیاه و سفید او، تنها مهرههای شطرنج وجود داشتند و دیگر هیچ.
- من نیازی ندارم که کسی واسم باقی بمونه.
خشم الهه، هاه..؟ در برابر خشم خروشان یک شیطان، آن حقیقتاً هیچ بود و هنوز هم، چیزی دیوار یخی اطراف مایلز را در هم نمیشکست. زمانی که سایرین احساساتی میشود، یک نفر باید بتواند خونسرد بماند و هیجانات اطرافیانش را فرو بنشاند. آرام به سمت جالباسی حرکت کرد و کُتش را برداشت. در صدایش حالتی از نا اُمیدی و تأسف شنیده میشد.
- تصور میکردم تو شیطانی. ولی ظاهراً همنشینی با بقیهی نژادهای پستتر، تأثیر زیادی روی تو گذاشته.
دستگیرهی در را چرخاند، اما قبل از بیرون رفتن، صدایی متوقفش کرد.
- اوه عسلم. چه تفاهمی.
از روی شانهش نگاهی به عقب انداخت. شعلههای سرکش دِو فرو نشسته و به حالت قبلیش بازگشته بود. با دستانی بر زیر چانهش، پوزخند زنان او را مینگریست.
- منم تصور میکردم تو انسانی.
مرد جوان شانهای بالا انداخت. چهرهش همچنان سرد و بیاعتنا مینمود. پوزخند تمسخرآمیز دِو جای خود را به لبخند ملایمی داد.
- پیغامت رو به پدرخوانده میرسونم عسل.
لبخند رضایتآمیز محوی بر روی لبان مایلز نقش بست. میدانست. او هرگز حرکت بیهودهای نمیکرد. مگر این که..
در را که پشت سرش بست، لبخند رضایتآمیز و هر نشانهی متکبرانه و سرسختانهی دیگری در چهرهش، دود شد و به هوا رفت. با چند قدم بلند، از محدودهای که میدانست دِو میتواند حتی از پشت دیوار او را ببیند، فاصله گرفت. به دیوار تکیه داد و دست راستش، به بازوی چپش چنگ زد. چهرهی سپیدش از حالت معمولش هم رنگپریدهتر مینمود و در تاریکی راهرو میدرخشید. به خودش تشر زد تا بایستد و به مسیرش ادامه دهد. کم کم نقشهی چند ماههش به بار مینشست.
فقط اگر تا پیش از آن، به دست پدرخوانده کشته نمیشد. یا به احتمالِ بیشتر..
به دست آرسنیک.