پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

روزی روزگاری، در سرزمینی دور، الهه، خون‌آشام، گرگینه، سایه، شبح، روح‌خوار، فراطبیعی، غول، جادوگر، گابلین و هر موجود ذی‌شعوری که تصورش را بکنید، در کنار هم می‌زیستند. برای نظارت بر این موجودات، هیئتی فراتر از قانون، متعهد، مقدس و شریف گرد هم آمدند و همانطور که به دنبال هر خیری، شر رخ می‌نماید، گروهک‌های شورشی کوچک و بزرگ نیز اندک اندک سر برآوردند.

آه..

در آن سرزمین دور، انسان‌هایی نیز می‌زیستند.

و این..

داستان آن انسان‌هاست.

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

به اصالت خون

پنجشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۰۰ ق.ظ
تعداد بیشماری از ساکنان دنیا وجود دارند که از دردسر خوششان نمی آید. تعداد زیادی از ساکنان دنیا هستند که نشانه های دردسر را قبل از سایرین می بینند و بی سر و صدا ازشان احتراز می کنند و تعداد قابل توجهی از ساکنان دنیا نیز دردسر را به طور غریزی بو می کشند و حتا قبل از بروز نشانه هایش، خودشان را به هر شیوه ی ممکن گم و گور می کنند. ولی اجازه بدهید بهتان اطمینان بدهم که اگر فرزند ارشد آسورا در لحظه ی خروجش از سردابه به نمایش عمومی گذاشته می شد، تعداد ساکنانی از دنیا که میل داشتند در دورترین نقطه ی ممکن از آن نمایش پناه بگیرند، از اجتماع افراد سه گروه مذکور روی هم نیز بیشتر بود. همان طور که آرسنیک از روی دریاچه ی دلمه بسته ی خون ریکی عبور می کرد و با ردپاهای چسبناکِ قرمز تیره عرض هالِ اصلی پناهگاه را می پیمود، جمعیتِ پراکنده در هال چنان به سرعت زمزمه هایشان را قطع کردند و با حرکاتی چابک و سر به زیرانه از او فاصله گرفتند که دایره ی برهنه و خاموشی به شعاع دستِ کم چهارمتر، حول قامت نحس و سیاه پوشش تشکیل شد.
- می خوام بدونم آخرین گناهی که مرتکب شده م چی بوده..

روبروی بارِ مطلقا خالی از موجودِ زنده ی انتهای هال ایستاد تا صندلیِ باریکِ سه پایه ای را بیرون بکشد.
- .. که سزاوار چنین وضعیت غم انگیزی هستم.

بارتندر که دخترکِ ظریفِ رنگ پریده ای بود، با لبخند مضطربی به سویش چرخید. نور سوسوزن ملایمی زیر سطح پوستش هویت نادرِ تابنده اش را برملا می کرد.
- چی برات بیارم؟

هنگامی که چشمان گودافتاده و تیره ی مرد مقابلِ بار به سمتش چرخید، سوسو زدن دخترک به اندازه ی یک چشم بر هم زدن شدت گرفت و بعد، تقریبا به سرعت به حالت قبلی اش برگشت.
- یه لیوان قهوه، فرشته. 

بعد، نگاهش را از صورت دختر تابنده گرفت و به آرامی روی صندلی اش چرخید تا به هیبت پشم آلودِ هراسانی که با دودلی به بار نزدیک می شد چشم بدوزد.
- شب درازیه.

رِگ، در چندقدمی بار ایستاد. با حالتی عصبی یک دو بار پشت گوشش را خاراند و با نگاه درمانده ی کسی که میان میل غریزی اش به گریز و احساس مسئولیتی اجبارگون گیر افتاده باشد، به اطرافش نگریست؛ بعد یک قدم سست و بی انگیزه، به تنها شخصِ روی سه پایه ی پشت بار نزدیک تر شد.
- آرسنیک؟

- گرگینه ی عزیزِ پشمی مادرخونده. به یکی مث تو نیاز داشتم اتفاقا؛ واقعا که.. میمون و خجسته.

گرگینه، پنجه های عظیمش را به هم فشرد و سرش را تقریبا به شکلی ناخودآگاه، به این سو و آن سو تاب داد.
- من.. باید بهت بگم. من اومدم که، یه چیزی در مورد این.. آدمه، باید بگمش.

آرسنیک کمی به جلو خم شد؛ برقی از توجه در چشم های بی حوصله و خسته اش درخشید.
- در مورد تازه واردِ جدیدِ موردعلاقه مون؟

- اوهوم، ام، در مورد.. خونشه. 

خون.

«همه‌چی در مورد خونه.»

چشم‌های مزدور با برقی از توجه تنگ شد. فقط یک ذره.
- هرچند ترجیح می دادم با اخباری در مورد ماهیت و گذشته ش می اومدی، ولی طبیعتا انتظار نابه‌جاییه. خونش؟

گرگینه با ناراحتی این پا و آن پا کرد.
- خونش، بوی خودشو نمی ده.

مرد پشت بار حتا اگر شگفت زده هم شد، چیزی در چهره اش بروز نداد. در عوض، چشم هایش به آرامی به جانبِ دیگری معطوف شدند و سایه ای رویشان را پوشاند؛ یک لحظه به نظر رسید که افکارش از شخص مقابلش منحرف و روی چیزی دور در گذشته متمرکز شده اند. «رنگِ خون، بوی خون و حتا شکلی که قطرات از رَگ چکیده شده ش روی زمین تشکیل می دن. ما میل داریم بهش بگیم اصالت خون.»
- و در عوض، بوی چی می ده؟

رگ که از واکنش ملایم آرسنیک به طرز مطلوبی جا خورده بود، یک بار پلک زد.
- بوی یه چیز مرده که به زور توش ریخته شده، یه چیزی که باید جای خونش باشه. مثه دارو، ولی نه مثه دارو. مثه یه چیزی که بوی آهن می ده مثه خون، ولی داره می گنده، مثه بوی جسد. گوشت؟ نه نه، تخم گندیده؟ مثه تخم مرغ گندیده..

و بعد، چیزی در میانشان رخ داد که باعث شد گرگینه دهانش را ببندد. آرسنیک نگاهش را به سمت صورت رگ برگردانده بود.
- می شه گفت این نخستین باریه که یه دلیل برای رضایت از زنده نگه داشتنت بهم می دی، دوست دُم دار عزیزم.

روی صندلی اش چرخید تا پشت به رگ قرار بگیرد و با لحنِ بی توجه، هر چند مودبانه ای ادامه داد:
- حال تغییرشکل دهندمون چطوره؟

صدای گرگینه با حالتی معذب به گوش رسید.
- امم، بهتره. داره بهتر می شه. ضعف داره، یه مقدار ضعف داره.

- صحیح. عوضش تو سالم و سلامتی.

گوش های گرگینه، با حالتی حاکی از اضطراب ناگهانی روی سرش خوابیدند.
- هوم..؟

یکی از دستان آرسنیک به آرامی روی چوب صیقل خورده ی پیشخوان ضرب گرفت.
- سلامتی چیز ارزشمندیه، عزیزِ پشمی من. سعی کن در راستای اهداف مادرخونده به کارش بگیری، متوجهی؟

رگ، تقریبا با ترس قدمی به عقب برداشت.
- بله.

- مثلا الان میری و به اون ابلهایی که توی حیاط مثه گله های گوسفند بهم فشرده شده‌ن، میگی که گورشونو گم کنن و پراکنده شن. بعدم چنتاشونو ور می داری و می رید یه جایی همین نزدیکی یه مقدار شلوغ کاری می کنید. چه می دونم؛ جایی رو به آتیش می کشید یا دعوا می کنید یا می زنید یکی رو می کشید، جزئیاتش برام واقعا اهمیتی نداره. ولی جوونای سالم و سرحالی مث شماها نباس اینقد جلوی چشِ عموم کنار هم کز کنن که توجه جاسوسای گشتی عمارت، به یه جمعیت سر به زیر احمقِ مشکوک لعنتی تو حیاط یه گورستونِ پرت تو حومه ی شهر جلب شه.

گرگینه، با تردید به او نگاه کرد و بعد، به در خروجیِ انتهای سالن.
- برو دیگه!

همان طور که صدای قدم های سراسیمه ی رِگ توی سالنِ هال عظیم می پیچید، بارتندرِ تابنده که تمام مدت گفتگو به آرامی از پیشخوان فاصله گرفته بود، به سمت فرزند ارشد برگشت. لیوان بزرگی را که رایحه ای آمرزش مانند از آن برمی خاست، با ملایمت مقابل آرسنیک گذاشت.
- قهوه.

مرد با حالتی حاکی از ناآشنایی، تا زمانی که صدای بسته شدن درِ سالن در فضا انعکاس پیدا کند، به محتویات لیوان روبرویش خیره ماند و سپس با مکثی، نگاهش را تا ویترین مشروبات پشت دختر بالا کشید.
- یه چیز قوی تر توش بریز. ویسکی؟ اسکاچ؟ زهرِ گابلین؟

بعد، سر سیاه ژولیده اش را به دستانش تکیه داد تا سایه ای نگاهِ نیمه منزجر و نیمه خسته اش را بپوشاند.
- امشب قراره حتا از چیزی که به نظر میومدم درازتر شه، فرشته.

***

قول های معروف و باورهای قدیمی چیزهای خطرناکی هستند. یک باورِ قدیمیِ دهان به دهان چرخیده ی صدسال زنده مانده، به راحتی سریع تر از یک گزاره ی علمی جدید کنترل وضعیت توده ی جامعه را به دست می گیرد؛ صرفا چون مردم ترجیح می دهند فکر کنند روشی که مدت ها از آن پیروی کرده اند هرگز اشتباه نبوده و بسیاری از فجایع آفریده شده هرگز قابل پیشگیری نبوده اند. 

برای مثال، هر ساله عده ی کثیری بنا به اعتقاد شریفشان بر نقل قولِ "صادق، مثه یه گرگینه" روی بستر سوخته ی سعادتشان به خاک سیاه می نشینند و گرگینه هایی با زبان هایی کاملا معمولی و عاری از صداقت، راه سرزمین های رویایی شان را پیش می گیرند. کسی نمی داند گفته ی مذکور نخستین بار از دُرافشانی کدام احمقی پراکنده شد؛ ولی همه می دانند که در چشم به هم زدنی پس از پراکنده شدنش، گرگینه ها به معمول ترین قشری تبدیل شدند که در تجارت به راحتی و به سرعت بهشان اعتماد می شد، هر چند اطلاعاتی از تعالی اخلاقی این نژاد بر اثر پراکندگی باور مذکور در دسترس نیست. همین طور تقریبا تمامی جامعه فکر می کنند  عبارت "اصالت خون" که نخستین بار یک ملکه‌بانوی خون آشام به زبانش آورد، دلالت بر چیزی مثل جامعه ی طبقاتی و نژاد پرستی و جاری بودنِ خون اصیل در رگ های اشخاص دارد و خب، ملکه‌بانوی کذایی بیش از آن مغرور بود که بخواهد برداشت عوام از جمله اش را تصحیح کند.

روزالی، منخرین های بینی زیبا و اشرافی اش را با حرص گشاد کرد و بعد، با موجی از پشیمانی که همراه بوی تهوع آورِ انسان کنار دستش به تمام اعصابش هجوم می آورد، دستش را جلوی بینی اش گرفت. او فقط بدشانس نبود، به طرز وحشتناکی بدشانس بود.
- الهه آسورا گفتن می تونم توی هر کدوم از اتاق های طبقه ی بالا که بخوام ساکن شم، چرا داریم این مسیرو طی می کنیم؟

دخترِ خون آشام اشرافی، سر خوش تراشش را با حالتی حاکی از تحقیر و انزجار به سمت دیوار راهرو چرخاند و دسته کلیدی را که می بایست پس از اتمام کارش به آرسنیک بر می گرداند، بین انگشتانش فشرد. حقیقت داشت که مادرخوانده چنین چیزی گفته بود؛ ولی دخترک به شدت مایل بود از فرصتِ نابِ ورود به طبقه ی دومش برای به خاطر سپردنِ دقیقِ در اتاق فرزند ارشد استفاده کند، حتا اگر به معنی تحمل چنین بویی تا مغز استخوانش باشد. تا جایی که به یاد داشت از اوایل راهرو دورتر بود. شاید در میانه های آن..؟
- اتاقای ابتدای راهرو کاربردی متفاوت با اسکان دارن.

ولی چرا باید مجبور به راهنمایی چنین تعفنی به اتاق اسکانش می بود؟! اصلا، این انسان خالص نحس چرا باید توی طبقه ی دوم جا می گرفت؟! همه می دانستند که به جز اتاق فرزند ارشد، اتاق شخص دیگری در آن طبقه نیست و تعداد اشخاصی که به خاطر شکستن قانونِ منع ورود به طبقه ی دوم مجازات نشده بودند، از تعداد انگشتان دست هم کمتر بود. صدای الهه پس از آن که دست راستش با هاله ای شوم از عبوسی سردابه را ترک می کرد، با طنینی طاقت فرسا در سر نزدیک ترین شخص به سردابه پیچیده بود: «لطفا عضو جدیدمونو تا اتاقش همراهی کن.» و به دلیلی، نزدیک ترین شخص به سردابه دخترکِ بلوند باریک و رنگ پریده ای بود که هنوز نتوانسته بود به قدر کافی از آن اتاق مخوف و بویناک دور شود؛ داشت توی یکی از روشویی های راهروی نزدیکش بالا می آورد.

جمله ی بعدی الهه توی سرش، نجوایی دلجویانه داشت: «شاید توی طبقه ی دوم؛ آرسنیک کلیدها رو همین جا پرت کرده.» و خب، چه کسی می توانست از یک دستور مستقیم توی سرش، سرپیچی کند؟

صدای انسانِ خالصِ متعفن، یک بار دیگر به گوش رسید:
- دوشیزه پیرسون، تا جایی که به من ارتباط داره شما می‌تونید هر اندازه که می‌خواید از هم‌نشینی با دیوار محظوظ بشید، اما من روز طولانی ای داشته م و هرچند درکش برای موجودات شب کار سختیه، ولی مایلم ساعت سه شب رو توی اتاقم سپری کنم.. جای این که یک پیاده روی طولانی عبث در طول راهرو داشته باشم. بنابراین حتی می‌تونید لطف کنید و کلید یکی از همین اتاق‌هایی که از برابرشون می‌گذریم رو به من بدین تا من به استراحتم و شما به.. دیوارهاتون برسید.

روزالی با ناامیدی، یک بار دیگر به ردیف در های مشابه هم نگاه کرد. اگر می توانست هوای نزدیک هر در را اندکی به مشام بکشد، فقط آن قدر که بتواند بوی خون آرسنیک را از پشت در اتاقش حس کند..

فایده ای نداشت. نه در حضور بویناک این انسان جدید. 

اصلا چرا چنین بویی می داد؟! قبل از این که زخم هایش باز شوند و خونش روی پوستش بریزد، چنین بویی از او متصاعد نمی..

گام های اشرافی اش متوقف شد. بوی خونش بود. البته. کلیدی را از حلقه ی کلیدها خارج کرد و بعد، با صراحت بالادستی که مقامش به او اجازه می دهد جزئیات شرم آور زندگی رعایایش را بداند، رو به مایلز کرد.
- چرا خونت بوی تعفن می ده؟ وقتی اینقدر نادره، طبیعیه که بدونی.

پسرک، چشمان مرده گون و بی احساسش را روی صورت روزالی نگاه داشت. چیزی درشان به چشم نمی خورد؛ نه آزردگی و نه سردرگمی.
- چندان متاسف نیستم که بوی خونم به مشامتون هوس برانگیز نیومده، دوشیزه پیرسون. ولی نباید تعجب آور باشه که در صدد کشف علتش بر نیومده م؛ تو افسانه ها اکثر پسر بچه های ابلهی که دنبال کشف علت خوش شانسیشون هستن، شانسشونو از کف می دن.

کلید، بی حرکت بین انگشتان روزالی باقی ماند. علتی وجود دارد که خون آشام های اشرافی کمتر از باقی اقشار جامعه بر اثر اعتماد به نقل قول ها به بدبختی دچار می شوند: سخنوران خون آشام قبل از گفتنِ چیزی، آن قدر عمر کرده اند که از صحتش مطمئن شوند و پس از گفتنش، آن قدر عمر می کنند که در صورت بروز یک مورد نقضِ گفته، به راحتی نژادشان را از پیروی بیشتر از آن برحذر دارند؛ معمولا وقتی گوینده ی چیزی می میرد، کلامش جاودان می شود.

ملکه‌بانویی که خونش را با دختران برگزیده ی لانه اش مخلوط و آن ها را به بانوان خون آشام اشرافی تبدیل کرده بود، پس از آن که تبدیل همه شان پایان یافت، چند جمله گفت که بعدها، فقط عبارتی از آن مشهور شد. «خون همون چیزیه که به شما اجازه می ده بفهمید یک موجود، تا موقع برخوردش با شما چطور زندگی کرده. از چه چیزی تغذیه داشته و چی نوشیده، چندبار بیماری از سر گذرونده و خونش با چه کسانی رد و بدل شده. خون حافظه ی ابدی و جاودانه ای داره؛ رنگِ خون، بوی خون و حتا شکلی که قطرات از رَگ چکیده شده ش روی زمین تشکیل می دن. ما میل داریم بهش بگیم اصالت خون. به عنوان ملکه ی نژادی که خودش رو سرور خون می دونه، مفتخر بودم که تونستم در حافظه ی پایدارِ جاری در رگ هاتون شریک شم.» جملاتِ درستی بود و جای تاسف داشت که عبارتِ مشهورش با شهرت اشتباهی بین عوام گسترش یافت - هرچند معنی اصلیشان، برای هر کسی که جزو جامعه ی خون آشام ها به حساب می آمد یا ارتباط نزدیکی با آن ها داشت، مشخص بود.
- این نشونه ی خوش شانسی نیست.

دختر خون آشام اشرافی، کلید را با انزجار به سمت مایلز دراز کرد.
- اگه چنین بویی بوی خونته، یعنی در بستری از لجن زاده شدی، از مردار تغذیه کردی و بین تعفن رشد داشتی.

چشم هایش یک بار دیگر از روی ردیف درها عبور کرد، روی گام های خرامان و متوازنش چرخید و از انسانِ خالصِ ایستاده در میانه ی تاریکِ راهرو دور شد.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۰۴
آرسنیـک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی