به معصومیت یک پسربچه
- پیتزا دلیوری قربان.
پسربچهی پیتزایی ایستاده پشت در که کلاه لبهدارش را برعکس گذاشته بود، بیقرار و نا آرام بر روی پنجه و پاشنهی پایش تاب میخورد. در بیدزده و زهوار در رفتهی واحد شمارهی هشت با صدای قژقژ ناخوشایندی باز شد و پسرک، سرش را بالا گرفت تا بتواند فرد پیش رویش را ببیند. چشمان خاکستری گرد شدهش، مرد را به خنده واداشت.
- هر دفعه تعجب میکنی مایلز.
کلاه قرمز لبهدار توسط دستی نامرئی برخاست و میشد فهمید دست نامرئی دیگر است که موهای حلقه حلقهی طلایی را بر هم ریخته.
- قربان من تا حالا ندیده بودم شبح، غول رو مغلوب کنه!
مرد که از کلاه سیلندر معلق در هوا میشد فهمید حداقل ابعادش در حد و اندازههای یک غول دورگه باقی مانده، خندهای کرد. صدای خندهش گویی از هر طرف در فضا گسترده میشد و همین، بیشتر حیرت را در چشمان صادق پسربچه میدواند. گویی همهچیز در مورد آن مرد او را به شگفتی وامیداشت.
- میتونم قربان.. بهتون دست بزنم؟!
لحظهای سکوت برقرار شد.
- تو نمیتونی یه شبح رو لمس کنی مایلز. این مؤدبانه نیست.
غم چنان آشکارا برق را از چشمان پسرک ربود که قلب نداشتهی شبح-غول به درد آمد. اگرچه حقیقت را میگفت. اشباح به طور کلی موجوداتی منزوی و تکرو بودند. نه تنها با سایر نژادها که با نژاد خودشان هم ندرتاً میآمیختند و از ارائهی هرگونه اطلاعاتی مرتبط با خود یا نژادشان دوری میگزیدند. همین که بر اثر ماهها رفت و آمد پسرک پیتزا فروش و شبح، اکنون مایلز میدانست که او یک دورگهی غول و شبح است، حکایت از اعتماد و محبت فوقالعاده و غیر عادی شبح نسبت به او داشت.
- قول بده.. به کسی اینو نمیگی. ممکنه هیئت نظارت این کارو "خ ا م" بدونه.
خ الف میم چنان وحشتانگیز بود که حتی چشمان کودک بیخیالی مانند مایلز را هم گرد کرد. "خروج از مسیر". چنانچه هیئت نظارت به این نتیجه میرسیدند که جانداری، از هر نژادی، از مسیر تعیین شده برای خودش یا نژادش خارج شده است، او را احضار میکرد و به دنبال محاکمهای منصفانه – دلیلی که به تقدس هیئت نظارت منجر شده بود – "ماهیت"ـش را میمکید. کسی نمیدانست مکیدن دقیقاً چطور و چگونه اتفاق میافتد.
کسی نمیخواست بداند.
- نه قربان! قول میدم قربان!
دستش را هیجانزده روی قلبش کشید تا نشان دهد در حفظ سوگندش چه اندازه جدیست. حرکت کودکانهش، بار دیگر باعث خندهی شبح شد. از کم شدن ارتفاع کلاه سیلندر چنین برمیآمد که شبح زانو زده است.
- خیله خب. حالا میتونی..
مایلز هیجانزده دستش را پیش برد.
- این سرتونه.. وای! قربان شما دماغ هم دارید! این.. گردنتونه.. اینجا.. اگر انسان بودین اینجا قلبتون بود.. نه؟!
شبح دست مایلز را روی قلبش نگه داشت.
- و الان که نیمهغولم هم اینجا قلبمه مایلز.
پسرک صورت او را نمیدید، ولی چیزی در صدایش بود که احساس کرد شبح در حال لبخند زدن است.
- اینجا جاییه که تو هستی. و من باید مُرده باشم که تو آسیب ببینی.
مایلز به جایی که تصور میکرد چشمان شبح باشد، خیره شد.
- قربان من..
- برو پشتم مایلز!
قبل از این که بچه بتواند وقایع را تجزیه تحلیل کند، دستی نامرئی او را از زمین کند و داخل خانهی شبح پرتاب کرد. ثانیهای پیش از آن که خودش بتواند کلاه سیلندرش را از سرش بیندازد، شلیک دقیقی از فردی که در انتهای راهرو پدیدار شده بود، کلاه را به عقب پرتاب کرد. مایلز از پشت شبح میتوانست گانگستر مسلسل به دست را ببیند و اگر ایمان نداشت شبح میان او و آن مارمولکنمای غولآسای مسلح ایستاده است، از دیدن نگاه مرگبار چشمان خونسرد او و اسلحهای که به سمتش نشانه رفته بود قطعاً خودش را خیس میکرد.
صدای قهقههی وحشیانهی شبح هم کم از آن تصویر رُعبآور نداشت.
- فکر کردی حالا چطوری میخوای.. آخ..
صدای آخ خفیفی، قهقههش را بُرید.
مارمولک دقیقاً قلبش را هدف زده بود.
- چطور..
بدون دیدنش هم میشد ذره ذرهی حیرت شکل گرفته بر صورتش را از صدایش خواند. سرش را که به سمت پایین چرخاند تا بفهمد "چطور"، شلّیک بعدی یک راست از میان گلویش گذشت. تصویر نقطهی رنگی روی قلبش پیش چشمانش موج برداشت و با رعشهای نادیدنی، بر روی زمین غلتید. صدای گرومپی غمانگیز، خبر از پایان کار شبح-غول داد.
- قربان؟!
صدای لرزان مایلز از داخل خرابهی واحد هشت به گوش رسید. مارمولک کت شلوار پوش که حالا از شرّ هدف اصلی خلاص شده بود، با دو جست بلند، خودش را به آستانهی در رساند. مایلز بیتوجه به او، چهار دست و پا، خودش را جایی کشاند که تصور میکرد باید جنازهی شبح افتاده باشد. با دستانی لرزان زمین را جستجو کرد.
- قربان؟! جواب بدین! قربان؟!
سرانجام بدن نامرئی شبح را یافت. از چهرهی رنگپریده و چشمان خاکستری اشکآلودش چنین برمیآمد که او نیز شبح را همان اندازه که شبح او را، دوست میداشت.
- نمیتونید مُرده باشید.. نباید مُرده باشید.. قربان..
دستانش گردن شبح را یافتند. مطابق با چیزی که از آناتومی غولها میدانست، یک جایی آن بغل باید نبضی وجود داشت اما انگشتان کشیده و مستأصل او هر اندازه جستجو میکردند، نشانی از حیات در گردن شبح نمییافتند.
- قربان!
با تمام قدرت جایی که حدس میزد شانههای شبح باشند را گرفت و تکان داد، اما جوابی نشنید. خیره ماند به حجمی نامرئی میان دستانش و پیش از آن که بتواند خودش را کنترل کند، دو قطره اشک از چشمانش سرازیر شدند. قطراتی که پس از سقوط، جایی میان زمین و هوا به جا ماندند.
- مُرده.
مارمولک اگر خودش شاهد آن صحنه نبود، نمیتوانست باور کند صدای پر سرشار از کودکانگی آن پسربچهی موطلایی، به یکباره چطور دستخوش چنین سرمایی شده است. ولی زمانی که مایلز برخاست و بیتفاوت، قطرات اشک به جا مانده بر روی صورتش را پاک کرد، نیمنگاهی به چشمان خاکستری سردش میتوانست به مارمولک بفهماند دیگر پسرک پیتزا فروشی وجود ندارد.
- حالا این همه تیاترم بازی نمیکردی میشُدا!
مایلز نگاه سردی به او انداخت.
- چون من مطمئنم تو نقشهی بسیار درخشانتر و بینظیرتری برای اثبات مرگ این به پدرخوانده داشتی.
دستمال سفیدی از جیبش بیرون کشید تا دستان رنگیش را با دقت پاک کند. همان رنگهایی که دقایقی پیشتر، نقاط حساس و مرگبار شبح را برای مارمولک علامتگذاری کرده بودند.
- و باور کن من حاضر نبودم به دست یک شبح ِ نیمهغول بابت جریحهدار کردن احساساتش شرحه شرحه شم.
دستمال را بیتفاوت روی جسد شبح انداخت. حلقهای از موهای طلاییش را کشید و پیش چشمانش نگه داشت. بینیش بر اثر تنفر چین خورد.
- از این رنگ دخترونه متنفرم. بیا سریعتر برگردیم عمارت تا ونسا رنگ موهام و قدّمو به حالت عادی برگردونه.
مارمولک جلو رفت و جسد شبح را بر روی شانهش انداخت. غرغرکنان گفت:
- کاش ونسا تو رو تبدیل به قورباغه کنه.
- با توجه به این که تو اثباتی بر رد نظریهی تکامل موجود برتر هستی، فکر میکنم در قالب قورباغه هم بتونم به زندگیم ادامه بدم بنسون.
- یه چیزیو میدونسّی مایلز؟! پدرخونده فقط واس خاطر مجازات ملّتو با تو میرفسته سراغ کار.
- مطمئنم پدرخوانده در کمال هوشمندی مجازات من رو انتخاب کردن.
بنسون به عضو نه چندان بلندپایهی بزرگترین گروهک مافیایی شهر نگریست. او از مایلز خوشش نمیآمد. حتی پدرخوانده هم از مایلز خوشش نمیآمد. باید دیوانه باشید که از انسانهای خالص خوشتان بیاید. امّا بنسون در همان یک "کار" فهمیده بود مایلز به شکل ناخوشایندی باهوش است. کُشتن اشباح بعد از کارهای غیرممکنی نظیر کُشتن سایهها، در ردهی سختترین کارها قرار داشت. آنها به کسی اعتماد نمیکردند، دیده نمیشدند و تا زمانی که نمیفهمیدی ژن مغلوبشان چیست، نمیتوانستی راهی برای کشتنشان بیابی. مایلز نه تنها با یک شبح دوست شده، نقطه ضعفش را یافته و مانند لقمهای آمادهی بلعیدن در اختیار بنسون گذاشته بود، بلکه با آن نمایش تأثربرانگیز در کمال امنیت از مرگ شبح اطمینان حاصل کرده بود.
باید دیوانه باشید که از چنین موجودی خوشتان بیاید. حتی اگر عضو گروهک مافیایی عمارت باشید.
حتی اگر عضوی از دژ مستحکم و نفوذناپذیر عمارت باشید.