پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

روزی روزگاری، در سرزمینی دور، الهه، خون‌آشام، گرگینه، سایه، شبح، روح‌خوار، فراطبیعی، غول، جادوگر، گابلین و هر موجود ذی‌شعوری که تصورش را بکنید، در کنار هم می‌زیستند. برای نظارت بر این موجودات، هیئتی فراتر از قانون، متعهد، مقدس و شریف گرد هم آمدند و همانطور که به دنبال هر خیری، شر رخ می‌نماید، گروهک‌های شورشی کوچک و بزرگ نیز اندک اندک سر برآوردند.

آه..

در آن سرزمین دور، انسان‌هایی نیز می‌زیستند.

و این..

داستان آن انسان‌هاست.

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

به لعنت شدگی یک مزدور

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ب.ظ

- خب، دقیقا چه روزی... عازم می شن؟


"چیز"ی که داشت توی یک لیوان را با دستمال خشک می کرد، مواج و تاب خوران به کارش ادامه داد.

- چی می تونم بگم، شکرم؟ نظر مردم یه لحظه ثابت نمی مونه...


"چیز" لیوان را پایین گذاشت و لیوان خیس دیگری برداشت.

- ... اما هشتم ماه بارون نمیاد؛ گمونم روز خوبی واس مسافرته.


"چیز" دیگری مشابه همان "چیز" اول، کش آمد و لیوان کثیفی را از روی پیشخوان بلند کرد. "چیز" سوم وارد صفحه شد، در حالی که داشت روی پیشخوان را تر و فرز دستمال می کشید.

- اوه...؟ و چند نفر از اعضای دسته اصلی همراهیشون می کنن؟


"چیز"های چهارم و پنجم که داشتند پارچ های خالی را از ردیف بشکه های زیر پیشخوان پر می کردند، یک لحظه متوقف شدند و با تردید تکان های نرم و مواجی به خودشان دادند.

- شاید دونفر... حداکثر؟ حسم بهم می گه بیشترشون قراره تو خونه بمونن عزیزم.


- واسه چیزی که این قدر بابتش پول گرفتی زیادی از قیدای احتمالی استفاده می کنی، مادام.


"چیز" ششم در هوا تابی خورد و مثل یک علامت سوال مواج ماهیچه ای آبی – خاکستری، در میان هوا بالا و پایین رفت.

- اوه، بازوهای من جایی که حس کنن سلامتشون به خطر می افته زیاد وول نمی زنن شکر. دیروز سر یه گابلین بالای دروازه وصل بود که انگار استفاده های نادرستی از گوشاش می کرده، می دونی؟ سر چیزیه که من فقط یه دونه دارم... برخلاف بازوهام.


"چیز" اول که از کار دستمال کشی فارغ شده بود، پارچ آبجوی توت فرنگی را توی یکی از لیوان های تازه تمیز شده خالی کرد و لیوان را با ظرافت مقابل "شکر" مذکور گذاشت؛ بعد دستمالی برداشت تا جای بادکش های کوچک مکنده اش را که روی بخارِ سردِ لیوان تازه پر شده مانده بود پاک کند. سرِ جسمی که همه ی "چیز"ها به آن وصل بودند، کمی خم شد و صدای زیر و آهنگینش دوباره به گوش رسید:

- چیز دیگه ای نمی خوای، شکر؟


"شکر" مذکور سرش را به علامت نفی تکان داد و لیوان لبریزش را بلند کرد؛ سایه کم و بیش روی صورتش را پوشانده بود و حتا در حالی که داشت آبجو را سر می کشید، فقط چانه ی تیز و قسمت هایی از پوست گونه ش که ته ریش داشت دیده می شد.


موجودِ پشت پیشخوان به نرمی اما با سنگینی از انتهای پیشخوان – جایی که "شکر" نشسته بود، فاصله گرفت. هیکل دو متر و خورده ای اش را که ترکیبی از استخوان بندی درشت و لایه های چربیِ لاستیک مانند بود، به سمت ظرفشویی هدایت کرد و همان طور که داشت لیوان های جدیدی را با دو تا از بازوهایش آب می کشید، با چشم هایش که مردمک های مستطیلی داشت، مشتری های معدود جلوی پیشخوان را از نظر گذراند. او یک اختاپوس نمای ناخالص بود؛ نیمی اختاپوس نما و نیم دیگر، هر موجود دوپایی که توی طیف مغلوب با بی اثر قرار می گرفت. اختاپوس نماها در طیف غالب بودند؛ هر چند ناخالصشان جدن کم دیده می شد.


مردی با کت قهوه ای که پشت یکی از میزهای نزدیک تر به بار نشسته بود، از جایش بلند شد و در حالی که چند اسکناس از کیف پولش در می آورد، صدا زد:

- خدمت شما، مادام ترو! میرم طبقه ی بالـ...


باریکه ای از مایعی شفاف و سبزرنگ، از جایی نامعلوم جهید و توی گوش مرد پاشیده شد؛ او هم با صورت افتاد روی زمین و خون زرد غلیظی، در حالی که تشنج می کرد از زیر صورتش شروع کرد به پخش شدن. چند بچه گابلین با صورت های کثیف و لباس هایی که نصفشان از تار و پود آویزان و به مویی بند بود، به سرعت از پشت یکی از میزهای سالن بیرون دویدند. بزرگ ترینشان کیف پول مرد را که کنارش روی زمین افتاده بود برداشت و در محاصره ی باقی بچه گابلین هایی که سعی می کردند با چنگ و دندان کیف را ازش بقاپند، از در سالن بیرون دوید. 


مادام ترو، صورتش را به سمت در که لنگه هایش داشت به آرامی دوباره بسته می شد، برگرداند. رگ های صورت تقریبن مسطحش بیرون زده و عنبیه های زردِ لیمویی اش با حالتی دهشتناک به سیاهی گراییده بود. با صدای دورگه ای عربده زد:

- حق ندارین تو بار من کسی رو بکشین، عوضیای کوچولو!


بعد صدایش دوباره نازک و تا حدودی دلسوزانه شد:

- گابلینای یتیم دارن خیلی زیاد می شن. این طور فک نمی کنی، شکر؟ همش به خاطر اون عوضی ایه که امسال دوباره کت پوست گابلینو مد کرد. اون بچه ها تو خیابونا گرسنه می چرخن و جنایت می کنن... هرچند این خیلی دردناکه که مجبور باشن تو این سن از سم ـشون استفاده کنن.


نگاهش دوباره به جسد مرد مرده ی زیر پیشخوان افتاد.

- ولی کی می خواد این کثافت کاری رو جم کنه؟ 


سری تکان داد و در حالی که داشت از پشت پیشخوان بیرون می آمد، رو به دو مشتری دیگری که در سکوت پولشان را می پرداختند و بار را ترک می کردند لبخند زد. 

- به هر حال زیادم متاسف نیستم. این یارو همیشه عادت داشت بعد مست کردن بره سراغ دخترا. کی از همچین کسی خوشش میاد.


دو تا از بازوهایش داشتند به سرعت صحنه ی زیر پیشخوان را رفع و رجوع می کردند. بازوی سومش خون کف زمین را دستمال کشید و چهارمی دوباره لیوان "شکرِ" انتهای پیشخوان را پر کرد. تنها کسی بود که جلوی پیشخوان باقی مانده بود؛ باقی مشتری ها تک و توک پشت میزهای پراکنده ی سالن زیر نور مه آلود زرد رنگ چمباتمه زده بودند و می نوشیدند یا چیزی دود می کردند. هیچ زوجی به چشم نمی خورد.

- پرچونگی می کنم، ها؟ مشتریای همیشگی دارن کم می شن، شکر. پیرزنی تو سن من باس یکی رو داشته باشه که بتونه واسش فک بزنه.


"شکر" سرش را از توده ی سایه هایی که کنج انتهای پیشخوان و دیوار کنارش را تاریک کرده بودند، بیرون آورد و با چشم های نیمه باز به پیرزن نگاه کرد. در حقیقت، در روشنایی شباهتی به هیچ ماده ی شیرینی نداشت. موجود مذکری بود سر تا پا سیاه پوش، با چشم های تیره که موهای سیاهِ کمی بلندتر از حد معمولش را با یک بند چرمی از پشت بسته بود. رنگ صورتش کم و بیش پریده و پای چشم هایش به طرزی آزاردهنده گودهای کبود رنگ افتاده بود؛ با یک دهان باریک زیرِ بینی صاف و بلند و یک زخم عمیقِ دراز و قدیمی، که از پای چشم راست تا پایین گونه اش داشت.


قیافه اش بی نهایت خسته و از فرط کمبود خواب تا حدودی شکسته به نظر می رسید؛ اما حتا با وجود گودی پای چشم ها، زخم دراز و نیاز مفرطش به خواب می توانست خوش قیافه باشد، اگر فقط...

- سر و کله زدن با یه مشت احمق، فقط واس این که رو تیغه ی باریک تعادل بمونن. گاهی اوقات دلم می خواد همشونو سلاخی کنم.


... چنان برق وحشیانه ای در چشم هایش دیده نمی شد.


مادام ترو سرش را با علاقه به سمتش برگرداند.

-  سلاخی، هاا؟


"شکر" با ناخن به لیوان آبجوش که دوباره خالی شده بود ضربه زد. از تک تک اجزای صورتش خستگی یا کلافگی، یا ترکیبی از این دو می بارید.

- نمی فهمم آسورا چرا اینقد اهمیت میده. قدم به قدم، برنامه ریزی، نقشه، یه مرحله. برنامه ریزی، نقشه، مرحله ی بعد. فقط واس نجات یه نفر بیشتر؟! این اسراف وقت و انرژیه... گور بابای همشون.


مادام ترو به نرمی به پشت پیشخوان برگشت؛ نگاهش به آرامی از روی جسد مرد که حالا به پشت پیشخوان منتقل شده بود عبور کرد.

- اوه، اوه، عزیزم. بعید می دونم چیزی به اون بدی باشه که بخوای اینقد خودتو اذیت کنی. جون مردمم اهمیت خودشو داره.


- کار این دفعه که تموم شه، نفس همشونو می برم. تا دونه ی آخر؛ بعد از این که مطمئن شم دیگه تو نقشه ها نیازی به نیروی انسانی نیس.


بعد به آرامی از جایش بلند شد، چند اسکناس از جیبش در آورد و روی پیشخوان گذاشت.

- میرم، مادام. دفعه ی بعد میام دخترا رو ببینم.


مادام ترو با لبخند اسکناس ها را برداشت و روی پیشخوان را دستمال کشید.

- با خوشحالی، شکرم... آرسنیک.


در سالن بک بار بهم خورد؛ آرسنیک بیرون در، یک لحظه زیر سر دری که رویش نوشته بود "بار و خانه ی دختران مادام ترو" ایستاد و چشم هایش را رو به جایی نامعلوم در تاریکی تنگ کرد.

- چرا نمیای بیرون، عزیزم؟ هیچ کدوممون اون قد که واسه این بازیا لازمه وقت نداریم.


تاریکی اندکی لرزید و بعد، دختر باریک و ریزنقشی پوشیده در یک شنل سیاه رنگ از سایه های اطرافش تشخیص داده شد.

- تو... تو انسانی، آره؟ می دونم که انسانی... من استتار بودم، من کاملن پنهان شده بودم... می دونم که انسانی، واس همین دنبالت اومدم... پس چطور –


- اوه، خوشگله. هر کسی می تونه شاخ و دم خودشو زیر این حجم از لباسی که تن منه مخفی کنه، به هر حال...


چینی به پیشانی اش داد و سر تا پای دختر را یکبار برانداز کرد.

- بوی گند خون میدی خوشگله، می دونستی؟ بعد از سیگار و ویسکی سومین چیزیه که بوش دنیا رو ور می داره. قبل این که بیای اینجا تا خرخره خوردی... تازه تبدیل شدی، نه؟


به نیش های سفیدِ بیرون زده ی دخترک که زیر نور اندک ماه برق می زدند و قسمت پایین صورتش که خون قهوه ای رویش خشک شده بود، نگاه کرد.

- اگه صرفن دنبال خون خالص آدمیزادی بزن به چاک. حال ندارم تو اوقات فراغتمم اضافه کاری کنم.


دخترک خون آشام چند لحظه به آرسنیک خیره ماند. چشم هایش قرمزِ سیر و یکدست بود؛ علامتی که نشان می داد همین اواخر به شدت تغذیه کرده است. با حرکاتی کند و نرم، دست های ظریفش را که با وجود ناخن های دراز و خمیده ای که رویشان بود بیشتر شبیه دو آلت قتاله ی وحشیانه به نظر می رسید، بالا آورد و جلوی چشم هایش نگه داشت؛ بعد از ورای انگشت های بلند و باریکش جایی را که باید صورت آرسنیک می بود نشانه گرفت. عضلات شکم و ساق پای آرسنیک، در نتیجه ی احساس خطری ناگهانی منقبض شدند.


و بعد، با سرعتی خیره کننده به سمت آرسنیک هجوم آورد. بدون هیچ هشداری.

- تو کشتیش!


جیغی وحشیانه کشید و با دست های چنگال مانندش، شروع به پاره پاره قسمت هایی از هوا کرد که آرسنیک با فاصله ی مویی در حال دور شدن ازشان بود.

- خب، درسته که من خیلیا رو کشتم، خوشگله 


همان طور که با الگویی شلخته از حمله های تیز و مرگبار دخترک جا خالی می داد، این را گفت و تکان خوردن موهایش را در گردباد کوچکی که از آخرین حمله ی دختر کنار گوشش ایجاد شده بود، حس کرد.

- ولی این دلیل می شه که ملت را بیفتن تو خیابون و هوا رو به دنبال صید کردن سرم شخم بزنن؟


موجی نیمه غمگین و نیمه خشم آلود در چشم های دخترک افتاد.

- چطور تونستی؟ چطور تونستی سارادو بکشی؟ اون تا حالا هیچ بدی ای در حقت نکرده بود! اصن تو رو نمی شناخت! برای چی کشتیش؟! اون هیچ کار بدی نکرده بود! اون...


همان طور که به حملاتش ادامه می داد زد زیر گریه.

- کسی بود که منو تبدیل کرده بود!


آرسنیک حمله ی دیگری از چنگال دخترک را که به قصد پاره پاره کردن حوالی آئورتش پایین می آمد، با چرخش ملایم سرش گذراند. صدای آرام زمزمه اش یک لحظه به گوش رسید:

- اوه، این قضیه دیگه جدن داره خسته کننده می شه.


و بعد، همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.


با دست چپش یکی از چهار خنجر نقره ای باریکی را که در امتداد رانش بسته بود بیرون کشید و با قوس وسیعی از جلوی صورت دخترک عبور داد؛ دست های دختر را که داشتند به سرعت برای گارد بستن به بدنش نزدیک می شدند با دست دیگرش مهار کرد و بعد، با پایی که به جسم حریفش نزدیک تر بود، با ضربه ای از پشت زانویش را شکست. برای آخرین بار دست مسلح به خنجرش را پیچاند و محکم توی مرکز ثقل دخترک کوبید و بعد، او را که از فرط عدم تعادل در آستانه ی سقوط قرار داشت، روی زمین پهن کرد. حتا نفس نفس هم نمی زد.

- می دونی عزیزم، تو یه احمقی.


به سرعت دخترک را روی شکم خواباند و دست های مهار شده اش را، با دو خنجر دیگر روی زمین مصلوب کرد.

- بذار اول این پر دردسرا رو آروم نگه داریم.


بعد، کلاه بزرگ شنل دخترک را کنار زد و روی گوشش خم شد:

- هر چند یادم نمیاد این ساراد کدوم خریه، ولی باید فکرشو می کردی که اگه یه نفر اونو که تو رو تبدیل کرده کشته، از پا در اوردن تو واسش باید مث بریدن سر ساقه ی جعفری باشه.


دخترک که صورتش در میان مخلوطی از اشک و خون تقریبن به زمین چسبیده بود زجه زد:

- تو سارادو کشتی... اون... اون تنها دوست من بود! اون... اون مثه پدر من بود!


- اوه. متاسفم.


صدایش اصلن متاسف نبود.

- خب، خوشگله. الان خوبیم؟ من نمی خوام اضافه کاری کنم و تو میری خونه و... هر چند قرن که بخوای زندگی می کنی، بدون این که من دوباره ببینمت. شیرفهمی؟


دخترک جیغ زد و سعی کرد آرسنیک را که تقریبن چهار دست و پا رویش خم شده بود کنار بزند:

- تو اونو کشتی، لعنتی! تو هر روز باقیمونده از زندگیم میام دنبالت و تا قطره ی آخر از خون خالیت می کنم، عوضی!


سکوتی نه چندان طولانی بینشان برقرار شد. فقط چند لحظه.

- به تفاهم نرسیدیم... نه؟ چقد از اضافه کاری تو اوقات فراغتم متنفرم.


ژست خشمگین خون خواه و انتقام گیرنده ی دختر، در یک لحظه وا رفت. صورتش که قبل از این هم مثل گچ سفید بود، حالتی هراسان و وحشتزده به خودش گرفت.

- تو لعنت می شی! اگه منو بکشی، لعنت می شی! یه طلسم اشباح از من محافظت می کنه، انسانِ حقیر لعنتی!


آرسنیک به آرامی بلند شد. چشم هایش بی حالت و صورتش بی حوصله بود.

- اوه...؟ خب اون جوری دردسر می شه.


دخترک به آرامی از گوشه ی چشم به آرسنیک نگاه کرد؛ همان طور که آسودگی خاطر نصفه و نیمه با ناباوری توی تن لرزانش می دوید، نفس هایی بریده بریده از ته حلقش بیرون آمد. نفهمید کی خنجر چهارم آرسنیک بیرون آمد و سرش گوش تا گوش بریده شد.

- اشباح محافظ، هااع؟


سر جسد را که هنوز نگاه آسوده ای توی چشم هایش بود یک طرف انداخت و خنجر هایش را از توی بدن دخترک در آورد.

- گور باباشون.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۲۱
آرسنیـک

نظرات  (۱)

کشتش؟ :| 
Nope, I WONT FALL FOR ARSINAK
پاسخ:
آره باشه من که میدونم. 😏

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی