به سرمای مرگ
روز اول آفرینش، جهنم بود. مرگ چنان مهربانانه آغوش خود را با برابری و مساوات به روی انسانها گشوده و زندگی، چنان لطیف دیگر نژادها را در بر گرفته بود که [متن در اینجا ناخوانا میشود.] ... آنگاه یکی پس از دیگری، قدم بر عرصهی وجود نهادند. تکامل حکمفرمایی میکرد. "تنها قویترینها به جا میماندند".
روز دوم آفرینش، زمزمه بود. نژادهای مختلف به آرامی اندیشیدن آموختند و قوانین جنگل در هم شکست. آنهایی که از جهنم بیرون آمده بودند، حالا قدم [قسمتی از متن در اینجا از بین رفته است.] ... ابتداییترین نوع آفرینش از میان رفت. تکامل جایی برای خودنمایی نداشت. "تنها زیرکترینها به جا میماندند".
روز سوم آفرینش، زمستان بود. مادر طبیعت خود به پا خاست تا فرزندانش را یک به یک برگزیند. دیگر ذکاوت یا قدرت نبود که به کار فرزندان میآمد، بلکه هریک ناگزیر [از این جا به بعد بر اثر سوختگی کلمات کمابیش ناخوانا هستند.] ... قتل ... نابودی یکدیگر ... خیانت ... از میان برداشتن دیگری جهت صیانت نفس بودند. "تنها بیرحمترینها به جا میماندند".
روز چهارم آفرینش، مرگ بود. [متن دیگر قابل خواندن نیست.]
تاریخ آفرینش – جلد سوم / جنگ مادر – گورامی تایا
*****
روز اول، جهنم بود.
- خوب خودتو واس پدرخونده شیرین کردی، شبحکش!
و او صرفاً به حرارت شعلههای آتش عادت داشت. بنابراین بی اعتنا، دستانش را روی دستان پشمالوی گرگنمایی که یقهش را گرفته و او را به دیوار کوبیده بود، گذاشت و در چشمان زرد و ناخوشایندش خیره شد.
- داری کتم رو چروک میکنی فنهلا.
مکثی کرد و نیمنگاهی به کت گران قیمت خاکستریش انداخت:
- از بهترین جنس پوست گرگنما درست شده. حداقل برای همنوعان خودت احترام قائل شو.
لبهای فنهلا، گرگنمای سطح بالای عمارت، با غرّشی از روی دندانهای سفید و تیزش کنار رفتند و خشمگین، گویی دستش سوخته باشد، خودش را عقب کشید.
- آشغال نژادپرست!
مایلز به آرامی روی چکمههای واکسخوردهی سیاهش فرود آمده بود، با همان آرامش برخاست و کتش را صاف کرد.
- من به برابری معتقدم. اگر موجودی میتونه در زمینهای مفید واقع شه، لیاقتش رو داره که به کار گرفته شه.
با بیرون جهیدن چنگالهای گرگنمای ماده، مایلز اندکی قد کشیدهش را خمیده ساخت تا به وقت نیاز بتواند سریعاً چاقوی پنهان شده در پشت چکمهش را بیرون بکشد. چشمان خاکستریش بیاعتنا به غرّش تهدیدآمیز فنهلا، به دستانش دوخته شده بودند.
- نمیدونم چی انقدر نگرانت میکنه فنهلا. به وضوح پدرخوانده از تمام زیردستانشون باهوشترن.
توانسته بود توجه گرگنما را جلب کند. خمیدگی نامحسوسش را کنار گذاشت و نگاه سرد و آزارندهش را متوجه چشمان وحشی و زرد گرگ ماده کرد.
- دلیلی داره که پدرخوانده تا این لحظه تمایلی نداشتند من رو حضوراً ببینند.
کسی درونش زیرلبی خندید. پدرخوانده هرگز تصور نمیکرد پیشگیری احتیاطی و کمابیش تحقیرآمیزش، چنین به برگ برندهی مایلز برای بیرون کشیدن او از سوراخ موشش تبدیل شود.
- تا به حال به این فکر کردی که شاید پدرخوانده نگرانن چشمهای تیز من ممکنه چه چیزی رو پشت ظواهر قدرتمند و رعبآور ایشون ببینن؟
گرگنما چینی به پیشانیش انداخت:
- منظورت چیه جونور ِ کثیـ..
- فکر کن فنهلا. محض رضای هیئت نظارت و تمام مکندهها، مغزت رو به کار بنداز. من کسیم که تونستم نقشهی ترور یک شبح رو با موفقیت به انجام برسونم.
فنهلا اخم کرد:
- چه ربطی داره؟! پدرخوانده روحخوارن!
مایلز لبخندی زد. کاش لبخند نمیزد. مثلاً.. هیچوقت. در زندگیش. دندانهای نیش سفیدش برای لحظهای تصور خونآشام بودنش را به وجود آورد.
- دقیقاً.
گرگنما حتی نفهمید چه زمانی مرد جوان که میان او و دیوار به دام افتاده بود، خودش را از مخمصه بیرون کشیده و فنهلا را در جایگاه پیشینش قرار داد. طبیعی بود با دیدن او که روی پاشنهی پایش میچرخد و چون شاهزادهای موقرانه دور میشود، برای لحظهای گنگ و گیج برجای بماند.
روز دوم، زمزمه بود.
هنوز به انتهای راهرو نرسیده، زمزمهها تمام عمارت را گرفتند. مایلز لبخند محوی زد.
کاش لبخند نمیزد. مثلاً.. هیچوقت.
*****
روز سوم، زمستان بود.
چشمانش، متفکرانه و موشکافانه، اطلاعات موجود را از زیر نظر میگذراند. برای لحظهای نگرانی در نگاهش دوید. آن بنسون احمق.. امید داشت تمام افتخار کار را مارمولکنما برای خودش نگاه دارد و کسی نداند مغز متفکر پشت قتل آن شبح چه کسی بوده است، اما هنوز از گزارش دادن به مباشر فارغ نشده بودند که لقب آلوده به نفرت "شبحکُش" برایش به ارمغان آمد. از سه روز پیش تا کنون، متحیر مانده بود که آدمکُشهای "آنها" کجایند. یا حداقل جاسوسین و مأمورین اطلاعاتیشان باید خودی نشان میدادند. اگر او جای "آنها" بود، در یک چشم بهم زدن کسی را میفرستاد تا ترتیب یک مغز متفکر مزاحم را بدهد. ولی خب..
- به وضوح سازمان شما از نداشتن "مغز" رنج میبره.
لحنش چنان عاری از تمسخر و جدی بود که گویی تنها به بیان حقیقتی مسلم پرداخته است. گرچه به راستی هم قصد توهین یا به سخره گرفتن کسی را نداشت. هر گروهکی یک مغز دارد و گروهکی که او برای ماههای طولانی، صبورانه زیر نظر گرفته بود، آشکارا یا این یک مورد را از قلم انداخته و یا از مهرهی ضعیفی در این موقعیت بهره میبرد.
آرام صندلیش را عقب کشید و اطلاعات واصله بر روی کاغذ را مرتب کرد. بر روی دستهی ضخیمی از کاغذها، تصویر مردی با زخمی ناخوشایند بر چهرهش، خودنمایی میکرد. گرچه به وضوح هراسناکی آن چهره، مایلز را تحتتأثیر قرار نداده بود. بیاعتنا و خونسرد، تمام اطلاعات را در یک حرکت داخل کاسهای حاوی مایعی شفاف انداخت. زمانی که کاغذ شروع به خورده شدن کرد، ماهیت مایع که نه آب، بلکه اسید بود، روشن شد.
کش و قوسی آمد و راضی از کارش، برای لحظهای پشت در اتاقش مکث کرد و گوش سپرد. تمام سه روز گذشته را به جز زمان کوتاهی که نزد ونسا رفته بود تا قدش را به حالت طبیعی برگرداند و موهای فرفری طلاییش را با موهای صاف و مشکی خودش جایگزین کند، در اتاقش گذرانده بود. همانطور که به آرامی در راهروهای فرشپوش عمارت گام برمیداشت با خودش اندیشید حالا عمارتیها درگیر مسئلهای بسیار جالبتوجهتر از یک شبحکش لاغر مردنیاند. به لطف فنهلا، تمام دیروز عمارت در تب و تاب اسرار پنهان پدرخوانده و دلیل پنهان شدنش از مایلز میسوخت. حالا همهچیز برای اجرای نقشههایش آماده بود، فقط..
- آخ..!
هنوز در کلبهی محقر و چوبی ونسا را کامل باز نکرده بود که چنگال کسی، جلوی بلوز سفیدش را تمام و کمال درید. اگر ثانیهای دیرتر خودش را عقب میکشید، دل و رودهش هم به انضمام پارهپارههای بلوزش بر زمین میریخت. صورت سرد و زمستانیش، بیاعتنا باقی ماند، اما همانطور که مسلح به چاقوهایش با دو جست سریع خودش را از دسترس هر حیوانی که در کلبهی ونسا برایش کمین کرده بود، دور میداشت؛ اندیشید اگر کمتر در حال آفرین گفتن به خودش بود..
- نه پدرخونده، واقعاً پسره! فقط ادا اطفار دخترا رو داره!
صدای فنهلا را تشخیص داد و از حالت آمادهباش تقریباً بیرون آمد. کمر راست کرد و در کلبه را کاملاً گشود. در گوشهای از اتاق پر از پاتیل و معجون و طلسم، جادوگر عمارت بیخیال بر روی صندلی ننوییش لم داده و دو میل بافتنی را هدایت میکرد. اگرچه برای لحظهای در نگاهش برق نگرانی درخشید، زمانی که مایلز صحیح و سالم گام به درون کلبه گذاشت، چنین مینمود که برایش چیزی مهمتر از آن بافتنی در دنیا وجود ندارد.
و پشت گرگنما..
مایلز تا کمر خم شد.
- پدرخوانده.
مردی پوشیده در کت و شلوار سیاه که سپیدی پوستش را بیشتر مینمایاند، با چهرهای از نگرانی در هم رفته جلو آمد:
- فنهلا! واقعاً نیازی نبود با این روش خشن.. دخترم..
فنهلا نگاهی نفرتآلود به مایلز انداخت:
- پدر این ملایمترین روشی بود که میتونستم با این کثافت پی بگیرم!
مرد جوان با تأسف رشتهای از بلوز شرحه شرحه شدهش را بالا گرفت:
- تمام این المشنگه فقط به خاطر این که به نظرت حرکاتم دخترونه بودند؟ میشد خیلی سادهتر، روی صداقت من حساب کنید.
- و بعدشم روی ذکاوت یه گابلین و شرافت یه دگرگوننما باس حساب کنم لابد!
دهان مایلز هنوز باز نشده بود که پدرخوانده با تحکم فنهلا را خطاب قرار داد:
- بسه. بیرون. همین الان.
گرگنمای مؤنث حتی نکوشید نگاهش کمی کمتر سرشار از بیاعتمادی باشد و زل زد به مایلز:
- پدرخوانده..
- من مطمئنم اگر قرار باشه اتفاقی بیفته، یک روحخوار و یک جادوگر میتونن از پس یک انسان خالص بر بیان.
فنهلا غرّشی کرد. به دنبال تعظیمی محترمانه به پدرخوانده، سر تکان دادنی دوستانه برای ونسا و غرغر خفیف تهدیدآمیزی برای مایلز، با قدمهای پر سر و صدا از کلبه بیرون رفت و در را پشت سرش بست. پدرخوانده دستمال سفیدی را از جیبش بیرون کشید و با آن، عرقش را پاک کرد.
- بی ثباتی گرگنماها حتی من رو هم گاهی نگران میکنه. مایلز، پسرم، باز هم به خاطر بلوزت متأسفم.
مایلز بدون پاسخ دادن به لبخند دوستانهی پدرخوانده، مختصراً گفت:
- نباشید.
برای لحظهای، سکوت کلبهی جادوگر را تنها قژقژ صندلی ننویی، برخورد میلبافتنیها به یکدیگر و قل قل معجونها میشکست. ونسا و مایلز هردو به این سکوت عادت داشتند، ولی پدرخوانده آن را آزاردهنده یافت. احتمالاً به همین دلیل هم برگشت و شروع به قدم زدن از میان اقلام ریز و درشت آویزان از سقف و ولو شده در کف کلبه کرد.
- در سه روز گذشته پیدا کردنت کار سختی بود پسرم. برای همین فکر کردم شاید بتونم اینجا پیدات کنم.
سرش را جلو برد و کنجکاوانه، به چند چشمی که در شیشهای حاوی الکل غوطه میخوردند، خیره شد.
- از اونجا که همهی ما میدونیم ونسا تا چه اندازه برات عزیزه و بیشتر از ساختمون اربابی عمارت، میشه توی این کلبهی خرابه پیدات کرد.. توهین نباشه البته!
پیرزن از بالای قوز بینظیر دماغ عقابیش، نگاه بیتفاوتی به پدرخوانده انداخت:
- راحت باش.
صدایش هم به شکل بینظیری زیر و خندهآور مینمود. پدرخوانده به این دلیل یا به دلیل نامعلوم دیگری، زیر لبی خندید. سپس نگاهش متوجه پسر جوانی شد که در تمام این مدت، صامت و بیحرکت، تنها با چشم حرکات او را تعقیب میکرد. برق مهربانی و شوخطبعی در نگاهش، به یکباره جای خودش را به چیز دیگری داد.. چیزی.. غیر قابل خواندن.
- اگر اشتباه نکنم ونسا کسی بود که از کودکی تو رو بزرگ کرده، درسته؟ باید برات حکم مادر رو داشته باشه.
سرش را که به سمت جادوگر چرخاند، دوباره لبخند محبتآمیزی بر لبانش بود.
- مطمئن شو که ازش خوب محافظت میکنی پسرم و نمیذاری خطری متوجهش بشه.
احساسی شبیه به خشم از اعماق سینهی مایلز جوشید، ولی هرگز به چشمانش نرسید. او از تهدید خوشش نمیآمد و حالا که پدرخوانده را تا اینجا کشانده بود..
- چرا فیلم بازی کردنتون رو کنار نمیذارید پدرخوانده؟ در نهایت..
مکثی حسابشده کرد. با تمام اعتماد به نفس و خونسردیش به چشمان تیرهی او زل زد:
- ما هردو مثل همیم.
ضربه درست به هدف خورد.
حیرت برای لحظهای، مردمک چشمان پدرخوانده را ثابت نگاه داشت و بعد، نگاه ناباورش به سمت ونسا چرخید. مایلز با تکسرفهای توجه او را به خودش جلب کرد:
- به اون نگاه نکنین. ونسا سوگند رازنگهداری خورده. خودتون میدونین.
و تمام ظواهر فرو ریخت. با خشمی غیر قابل کنترل، به سمت مایلز خیز برداشت، یقهش را گرفت و او را به دیوار کوباند. روحخوار یا هرچیز دیگری، قدرت آن مرد حیوانی بود. در اثر ضربه، هوا از ششهای مایلز بیرون جهید و چند لحظهای برای نفس کشیدن به تقلا افتاد. فیالواقع، لحظات بعدی هم به لطف دستانی که دور گردنش حلقه شده بودند، نفس کشیدن کاملاً غیرممکن مینمود.
- حالا که میدونی ما هردومون مثل همیم، خوب گوشاتو باز کن نابغه کوچولو!
امیدوار بود حتی در اوج خشم و جنونش هم متوجه باشد کشتن مایلز بعد از شایعات به راه افتاده تا چه اندازه به ضررش تمام میشود، وگرنه کارش تمام بود. کم کم چشمانش سیاهی میرفت و ضربان قلبش به شماره میافتاد.
- فقط فکر جار زدن این داستان به سرت بزنه تا کاری کنم که حتی هیئت نظارت هم نتونه تیکه تیکههاتو پیدا کنه!
سرانجام، زمانی که تصور میکرد تمام محاسباتش اشتباه بوده و پا را فراتر از مرزهایی که باید٫ گذاشته است، مرد گلویش را رها کرد و قدمی به عقب برداشت. چهار دست و پا روی زمین افتاد و بر اثر هجوم هوا به ششهایش، به سرفه افتاد. پیش از آن که با شل کردن گرهی کرواتش و گرفتن دستش به دیوار، برخیزد، صدای بلند بر هم خوردن در حکایت از رفتن پدرخوانده داشت.
و سپس..
صدای خندهی آمیخته به سرفهی مایلز در کلبه پیچید.
- من شیفتهی فواید جانبی شهرت یک نابغه رو داشتنم. مردم داوطلبانه رازهایی که تصور میکنن تو میدونی در اختیارت قرار میدن.
- از وقتی یادم میاد دهن گشادی داشتی بچه.
ونسا بالاخره به خودش زحمت داد و از روی صندلی ننوییش برخاست. سلانه سلانه به سمت مایلز آمد تا از روی زمین بلندش کند، ولی او دستش را پس زد و به دیوار تکیه داد. نگاهش بر مسیری که پدرخوانده از آن رفته بود، ثابت ماند. از خندهش، تنها لبخند کمرنگی بر روی لبهای کمابیش کبود شدهش به چشم میخورد.
- ولی ارزشش رو داشت.
گویی چیزی از درون او را قلقلک میداد و به خندهش میانداخت.
- اصن از کجا همچه چیزیو فهمیدی بچه؟!
مایلز به چشمان آبی کمرنگ ونسا نگاه کرد:
- چیو؟
ابرویی بالا انداخت:
- من فقط از پدرخوانده خواستم تعارف رو کنار بذارن، چون هر دو در خلقیات شبیه به همیم. بعد هم اطمینان دادم تو چیزی رو جایی بازگو نمیکنی.
ونسا غرغری کرد و به بررسی نیمتنهی برهنهی مایلز پرداخت تا از صحت و سلامتش اطمینان حاصل کند. فارغ از مهارتهای جادویی، پیرزن این توانایی را داشت که یک نفس در مورد هرچیزی و هرکسی غر بزند و در این میان انقراض گونههای باستانی را به بیکفایتی هیئت نظارت ربط بدهد.
- آره "چیو"ً! منم ملکهی زیبایی ایگدراسیلم! برای چی اعصاب فنهلا رو انگولک کردی؟ بهت گفتم وقتی طلسمت ضعیف میشه دور و ور گرگنماها یا هر سگسان دیگهای نپلک! و اون مردک خودش یه سگسان دیگهس وقتی پا رو دمش بذاری و تهدیدش کنی..
- نمیدونه من ممکنه تبدیل به چی بشم وقتی کسی تهدیدم کنه.
لبخند به کلی از روی لبهایش رفته و چشمانش، دو قالب یخ خاکستریرنگ بودند.
- از این که کسی راه بیفته بیاد توی کلبهی تو برای این که به خیال خودش منو تهدید کنه، متنفرم.
روز سوم، زمستان بود.
*****
و روز چهارم..
- بابت تقویت طلسم ممنونم. بابت این که رازمو نگه داشتی ممنونم. بابت این که.. هممم.. بزرگم کردی هم ممنونم. به هر حال.. هیچوقت بابتشون سودی نبردی که بنا بر معیارهای من، تو آدم خوبی محسوب میشی. خب.. احمق هم محسوب میشی.. ولی در عین حال.. آدم خوبی محسوب میشی.
لحظهای سکوت کرد.
- متأسفم که دارم تنهات میذارم. مطمئنم اینجا جاییه که تو میخوای باشی، همونطور که تمام 500 سال گذشته رو بودی. متأسفم که.. به خاطر این که نقظه ضعف من بودی..
نتوانست نگاهش را از روی پیرزن خوابیده بر روی ننو بردارد. سرش به سمت عقب رفته بود و از دهان نیمهبازش، آب دهان و زردآبهی کفآلودی، سرازیر بود. بر اثر چشمان بسته و حالت راحت دراز کشیدهش، میشد تصور کرد که تنها به خواب فرو رفتهاست.
اگر نفس میکشید.
- .. این اتفاق برات افتاد.
به جلو خم شد و شیوهی نشستن ونسا را درست کرد. دهانش را با ملایمت بست و دستی به موهای سفید و گبرهبستهش کشید. صورتش شکلی عاری از احساس داشت، ولی چشمانش تیرهتر از همیشه به نظر میرسیدند. اگر پیرزن میتوانست حرف بزند، میگفت چشمان مایلز زمانی تیره میشوند که در انسانیترین حالت خود قرار دارند.
ثانیهای بیشتر، برای این که آن کلبه و تمام آنچه درونش بود به فراموشی بسپارد و بعد، روی پاشنهش چرخید و بدون کوچکترین تعلق خاطری، دور شد. حالا چشمانش سرد و بیرحم بودند.
- متأسفم که کشتمت.
پیش از آن که از کلبهی ازلی جای گرفته در باغ عمارت بیرون برود، فندک روشنی را بر روی زمین خشک و آتشگیر آن انداخت. چشمانش زمانی که بر روی آن انبار پانصد سالهی طلسم و دعا و نفرین و معجون چرخید و سرانجام بر روی جسد ونسا آرام گرفت، روشنتر از هر زمان دیگری مینمود.
- من از نقطه ضعف داشتن متنفرم.
و جایی که او میرفت، مجالی برای نقطه ضعف داشتن نبود.
روز چهارم، مرگ بود.