پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

روزی روزگاری، در سرزمینی دور، الهه، خون‌آشام، گرگینه، سایه، شبح، روح‌خوار، فراطبیعی، غول، جادوگر، گابلین و هر موجود ذی‌شعوری که تصورش را بکنید، در کنار هم می‌زیستند. برای نظارت بر این موجودات، هیئتی فراتر از قانون، متعهد، مقدس و شریف گرد هم آمدند و همانطور که به دنبال هر خیری، شر رخ می‌نماید، گروهک‌های شورشی کوچک و بزرگ نیز اندک اندک سر برآوردند.

آه..

در آن سرزمین دور، انسان‌هایی نیز می‌زیستند.

و این..

داستان آن انسان‌هاست.

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

به سرمای مرگ

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۲۶ ق.ظ

روز اول آفرینش، جهنم بود. مرگ چنان مهربانانه آغوش خود را با برابری و مساوات به روی انسان­‌ها گشوده و زندگی، چنان لطیف دیگر نژادها را در بر گرفته بود که [متن در اینجا ناخوانا می­‌شود.] ... آنگاه یکی پس از دیگری، قدم بر عرصه­‌ی وجود نهادند. تکامل حکم­‌فرمایی می­‌کرد. "تنها قوی‌­ترین­‌ها به جا می­‌ماندند".

روز دوم آفرینش، زمزمه بود. نژادهای مختلف به آرامی اندیشیدن آموختند و قوانین جنگل در هم شکست. آنهایی که از جهنم بیرون آمده بودند، حالا قدم [قسمتی از متن در اینجا از بین رفته است.] ... ابتدایی‌­ترین نوع آفرینش از میان رفت. تکامل جایی برای خودنمایی نداشت. "تنها زیرک­‌ترین‌­ها به جا می­‌ماندند".

روز سوم آفرینش، زمستان بود. مادر طبیعت خود به پا خاست تا فرزندانش را یک به یک برگزیند. دیگر ذکاوت یا قدرت نبود که به کار فرزندان می­‌آمد، بلکه هریک ناگزیر [از این جا به بعد بر اثر سوختگی کلمات کمابیش ناخوانا هستند.] ... قتل ... نابودی یکدیگر ... خیانت ... از میان برداشتن دیگری جهت صیانت نفس بودند. "تنها بی­رحم­‌ترین­‌ها به جا می­‌ماندند".

روز چهارم آفرینش، مرگ بود. [متن دیگر قابل خواندن نیست.]

                                                                                    تاریخ آفرینش – جلد سوم / جنگ مادر – گورامی تایا

*****

روز اول، جهنم بود.

-        خوب خودتو واس پدرخونده شیرین کردی، شبح‌­کش!

 

و او صرفاً به حرارت شعله­‌های آتش عادت داشت. بنابراین بی اعتنا، دستانش را روی دستان پشمالوی گرگنمایی که یقه­‌ش را گرفته و او را به دیوار کوبیده بود، گذاشت و در چشمان زرد و ناخوشایندش خیره شد.

-        داری کتم رو چروک می­کنی فنه­‌لا.

 

مکثی کرد و نیم‌­نگاهی به کت گران قیمت خاکستری­ش انداخت:

-        از بهترین جنس پوست گرگنما درست شده. حداقل برای هم‌­نوعان خودت احترام قائل شو.

 

لب­‌های فنه­‌لا، گرگنمای سطح بالای عمارت، با غرّشی از روی دندان‌­های سفید و تیزش کنار رفتند و خشمگین، گویی دستش سوخته باشد، خودش را عقب کشید.

-        آشغال نژادپرست!

 

مایلز به آرامی روی چکمه­‌های واکس­‌خورده­‌ی سیاهش فرود آمده بود، با همان آرامش برخاست و کتش را صاف کرد.

-        من به برابری معتقدم. اگر موجودی می­‌تونه در زمینه­‌ای مفید واقع شه، لیاقتش رو داره که به کار گرفته شه.

 

با بیرون جهیدن چنگال­‌های گرگنمای ماده، مایلز اندکی قد کشیده­‌ش را خمیده ساخت تا به وقت نیاز بتواند سریعاً چاقوی پنهان شده در پشت چکمه‌­ش را بیرون بکشد. چشمان خاکستری­ش بی­‌اعتنا به غرّش تهدیدآمیز فنه­‌لا، به دستانش دوخته شده بودند.

-        نمی­دونم چی انقدر نگرانت می­کنه فنه­‌لا. به وضوح پدرخوانده از تمام زیردستانشون باهوش­ترن.

توانسته بود توجه گرگنما را جلب کند. خمیدگی نامحسوسش را کنار گذاشت و نگاه سرد و آزارنده­‌ش را متوجه چشمان وحشی و زرد گرگ ماده کرد.

-        دلیلی داره که پدرخوانده تا این لحظه تمایلی نداشتند من رو حضوراً ببینند.

 

کسی درونش زیرلبی خندید. پدرخوانده هرگز تصور نمی­کرد پیشگیری احتیاطی و کمابیش تحقیرآمیزش، چنین به برگ برنده­‌ی مایلز برای بیرون کشیدن او از سوراخ موشش تبدیل شود.

-        تا به حال به این فکر کردی که شاید پدرخوانده نگرانن چشم­‌های تیز من ممکنه چه چیزی رو پشت ظواهر قدرتمند و رعب‌­آور ایشون ببینن؟

 

گرگنما چینی به پیشانی­ش انداخت:

-        منظورت چیه جونور ِ کثیـ..

-        فکر کن فنه‌­لا. محض رضای هیئت نظارت و تمام مکنده‌­ها، مغزت رو به کار بنداز. من کسیم که تونستم نقشه­‌ی ترور یک شبح رو با موفقیت به انجام برسونم.

 

فنه­‌لا اخم کرد:

-        چه ربطی داره؟! پدرخوانده روح­‌خوارن!

 

مایلز لبخندی زد. کاش لبخند نمی­زد. مثلاً.. هیچوقت. در زندگی­ش. دندان­‌های نیش سفیدش برای لحظه­‌ای تصور خون‌­آشام بودنش را به وجود آورد.

-        دقیقاً.

 

گرگنما حتی نفهمید چه زمانی مرد جوان که میان او و دیوار به دام افتاده بود، خودش را از مخمصه بیرون کشیده و فنه‌­لا را در جایگاه پیشینش قرار داد. طبیعی بود با دیدن او که روی پاشنه‌­ی پایش می­‌چرخد و چون شاهزاده­‌ای موقرانه دور می‌­شود، برای لحظه­‌ا‌ی گنگ و گیج برجای بماند.

روز دوم، زمزمه بود.

هنوز به انتهای راهرو نرسیده، زمزمه­‌ها تمام عمارت را گرفتند. مایلز لبخند محوی زد.

کاش لبخند نمی‌­زد. مثلاً.. هیچوقت.

*****

روز سوم، زمستان بود.

چشمانش، متفکرانه و موشکافانه، اطلاعات موجود را از زیر نظر می­گذراند. برای لحظه­‌ای نگرانی در نگاهش دوید. آن بنسون احمق.. امید داشت تمام افتخار کار را مارمولک­‌نما برای خودش نگاه دارد و کسی نداند مغز متفکر پشت قتل آن شبح چه کسی بوده است، اما هنوز از گزارش دادن به مباشر فارغ نشده بودند که لقب آلوده به نفرت "شبح­‌کُش" برایش به ارمغان آمد. از سه روز پیش تا کنون، متحیر مانده بود که آدم­کُش­‌های "آنها" کجایند. یا حداقل جاسوسین و مأمورین اطلاعاتی­شان باید خودی نشان می­‌دادند. اگر او جای "آنها" بود، در یک چشم بهم زدن کسی را می‌­فرستاد تا ترتیب یک مغز متفکر مزاحم را بدهد. ولی خب..

-        به وضوح سازمان شما از نداشتن "مغز" رنج می‌­بره.


لحنش چنان عاری از تمسخر و جدی بود که گویی تنها به بیان حقیقتی مسلم پرداخته است. گرچه به راستی هم قصد توهین یا به سخره گرفتن کسی را نداشت. هر گروهکی یک مغز دارد و گروهکی که او برای ماه‌­های طولانی، صبورانه زیر نظر گرفته بود، آشکارا یا این یک مورد را از قلم انداخته و یا از مهره‌­ی ضعیفی در این موقعیت بهره می­‌برد.

آرام صندلی­‌ش را عقب کشید و اطلاعات واصله بر روی کاغذ را مرتب کرد. بر روی دسته­‌ی ضخیمی از کاغذها، تصویر مردی با زخمی ناخوشایند بر چهره‌­ش، خودنمایی می­کرد. گرچه به وضوح هراسناکی آن چهره، مایلز را تحت‌­تأثیر قرار نداده بود. بی‌­اعتنا و خونسرد، تمام اطلاعات را در یک حرکت داخل کاسه­‌ای حاوی مایعی شفاف انداخت. زمانی که کاغذ شروع به خورده شدن کرد، ماهیت مایع که نه آب، بلکه اسید بود، روشن شد.

کش و قوسی آمد و راضی از کارش، برای لحظه­‌ای پشت در اتاقش مکث کرد و گوش سپرد. تمام سه روز گذشته را به جز زمان کوتاهی که نزد ونسا رفته بود تا قدش را به حالت طبیعی برگرداند و موهای فرفری طلایی­‌ش را با موهای صاف و مشکی خودش جایگزین کند، در اتاقش گذرانده بود. همانطور که به آرامی در راهروهای فر‌ش‌­پوش عمارت گام برمی‌­داشت با خودش اندیشید حالا عمارتی‌­ها درگیر مسئله‌­ای بسیار جالب‌­توجه‌­تر از یک شبح‌­کش لاغر مردنی‌­اند. به لطف فنه‌­لا، تمام دیروز عمارت در تب و تاب اسرار پنهان پدرخوانده و دلیل پنهان شدنش از مایلز می‌­سوخت. حالا همه­‌چیز برای اجرای نقشه‌­هایش آماده بود، فقط..

-        آخ..!

 

هنوز در کلبه‌­ی محقر و چوبی ونسا را کامل باز نکرده بود که چنگال کسی، جلوی بلوز سفیدش را تمام و کمال درید. اگر ثانیه‌­ای دیرتر خودش را عقب می­کشید، دل و روده­‌ش هم به انضمام پاره­‌پاره‌­های بلوزش بر زمین می­‌ریخت. صورت سرد و زمستانی­‌ش، بی‌­اعتنا باقی ماند، اما همانطور که مسلح به چاقوهایش با دو جست سریع خودش را از دسترس هر حیوانی که در کلبه­‌ی ونسا برایش کمین کرده بود، دور می‌­داشت؛ اندیشید اگر کمتر در حال آفرین گفتن به خودش بود..

 

-        نه پدرخونده، واقعاً پسره! فقط ادا اطفار دخترا رو داره!

 

صدای فنه­‌لا را تشخیص داد و از حالت آماده­‌باش تقریباً بیرون آمد. کمر راست کرد و در کلبه را کاملاً گشود. در گوشه­‌ای از اتاق پر از پاتیل و معجون و طلسم، جادوگر عمارت بی­خیال بر روی صندلی ننوییش لم داده و دو میل بافتنی را هدایت می­‌کرد. اگرچه برای لحظه­‌ای در نگاهش برق نگرانی درخشید، زمانی که مایلز صحیح و سالم گام به درون کلبه گذاشت، چنین می­‌نمود که برایش چیزی مهم­تر از آن بافتنی در دنیا وجود ندارد.

و پشت گرگنما..

مایلز تا کمر خم شد.

-        پدرخوانده.

 

مردی پوشیده در کت و شلوار سیاه که سپیدی پوستش را بیشتر می­‌نمایاند، با چهره‌­ای از نگرانی در هم رفته جلو آمد:

-        فنه­‌لا! واقعاً نیازی نبود با این روش خشن.. دخترم..

 

فنه­‌لا نگاهی نفرت‌­آلود به مایلز انداخت:

-        پدر این ملایم‌­ترین روشی بود که می­‌تونستم با این کثافت پی بگیرم!

 

مرد جوان با تأسف رشته­‌ای از بلوز شرحه شرحه شده­‌ش را بالا گرفت:

-        تمام این الم‌­شنگه فقط به خاطر این که به نظرت حرکاتم دخترونه بودند؟ می‌­شد خیلی ساده‌­تر، روی صداقت من حساب کنید.

-        و بعدشم روی ذکاوت یه گابلین و شرافت یه دگرگون­‌نما باس حساب کنم لابد!

 

دهان مایلز هنوز باز نشده بود که پدرخوانده با تحکم فنه­‌لا را خطاب قرار داد:

-        بسه. بیرون. همین الان.

 

گرگنمای مؤنث حتی نکوشید نگاهش کمی کمتر سرشار از بی‌­اعتمادی باشد و زل زد به مایلز:

-        پدرخوانده..

-        من مطمئنم اگر قرار باشه اتفاقی بیفته، یک روح­‌خوار و یک جادوگر می‌­تونن از پس یک انسان خالص بر بیان.

 

فنه­‌لا غرّشی کرد. به دنبال تعظیمی محترمانه به پدرخوانده، سر تکان دادنی دوستانه برای ونسا و غرغر خفیف تهدیدآمیزی برای مایلز، با قدم‌­های پر سر و صدا از کلبه بیرون رفت و در را پشت سرش بست. پدرخوانده دستمال سفیدی را از جیبش بیرون کشید و با آن، عرقش را پاک کرد.

-        بی ثباتی گرگنماها حتی من رو هم گاهی نگران می­کنه. مایلز، پسرم، باز هم به خاطر بلوزت متأسفم.

 

مایلز بدون پاسخ دادن به لبخند دوستانه­‌ی پدرخوانده، مختصراً گفت:

-        نباشید.

 

برای لحظه‌­ای، سکوت کلبه­‌ی جادوگر را تنها قژقژ صندلی ننویی، برخورد میل‌­بافتنی‌­ها به یکدیگر و قل قل معجون­‌ها می‌­شکست. ونسا و مایلز هردو به این سکوت عادت داشتند، ولی پدرخوانده آن را آزاردهنده یافت. احتمالاً به همین دلیل هم برگشت و شروع به قدم زدن از میان اقلام ریز و درشت آویزان از سقف و ولو شده در کف کلبه کرد.

-        در سه روز گذشته پیدا کردنت کار سختی بود پسرم. برای همین فکر کردم شاید بتونم اینجا پیدات کنم.

 

سرش را جلو برد و کنجکاوانه، به چند چشمی که در شیشه‌­ای حاوی الکل غوطه می‌­خوردند، خیره شد.

-        از اونجا که همه‌­ی ما می­‌دونیم ونسا تا چه اندازه برات عزیزه و بیشتر از ساختمون اربابی عمارت، می­‌شه توی این کلبه­‌ی خرابه پیدات کرد.. توهین نباشه البته!

 

پیرزن از بالای قوز بی­‌نظیر دماغ عقابی‌­ش، نگاه بی­‌تفاوتی به پدرخوانده انداخت:

-        راحت باش.

 

صدایش هم به شکل بی‌­نظیری زیر و خنده­‌آور می‌­نمود. پدرخوانده به این دلیل یا به دلیل نامعلوم دیگری، زیر لبی خندید. سپس نگاهش متوجه پسر جوانی شد که در تمام این مدت، صامت و بی­‌حرکت، تنها با چشم حرکات او را تعقیب می‌­کرد. برق مهربانی و شوخ­‌طبعی در نگاهش، به یک­‌باره جای خودش را به چیز دیگری داد.. چیزی.. غیر قابل خواندن.

-        اگر اشتباه نکنم ونسا کسی بود که از کودکی تو رو بزرگ کرده، درسته؟ باید برات حکم مادر رو داشته باشه.

 

سرش را که به سمت جادوگر چرخاند، دوباره لبخند محبت‌­آمیزی بر لبانش بود.

-        مطمئن شو که ازش خوب محافظت می‌­کنی پسرم و نمی­‌ذاری خطری متوجهش بشه.

 

احساسی شبیه به خشم از اعماق سینه­‌ی مایلز جوشید، ولی هرگز به چشمانش نرسید. او از تهدید خوشش نمی­‌آمد و حالا که پدرخوانده را تا اینجا کشانده بود..

-        چرا فیلم بازی کردنتون رو کنار نمی­ذارید پدرخوانده؟ در نهایت..

 

مکثی حساب‌­شده کرد. با تمام اعتماد به نفس و خونسردی‌ش به چشمان تیره‌­ی او زل زد:

-        ما هردو مثل همیم.

 

ضربه درست به هدف خورد.

حیرت برای لحظه‌­ای، مردمک چشمان پدرخوانده را ثابت نگاه داشت و بعد، نگاه ناباورش به سمت ونسا چرخید. مایلز با تک‌­سرفه­‌ای توجه او را به خودش جلب کرد:

-        به اون نگاه نکنین. ونسا سوگند رازنگهداری خورده. خودتون می­‌دونین.

 

و تمام ظواهر فرو ریخت. با خشمی غیر قابل کنترل، به سمت مایلز خیز برداشت، یقه­‌ش را گرفت و او را به دیوار کوباند. روح‌­خوار یا هرچیز دیگری، قدرت آن مرد حیوانی بود. در اثر ضربه، هوا از شش‌­های مایلز بیرون جهید و چند لحظه‌­ای برای نفس کشیدن به تقلا افتاد. فی‌­الواقع، لحظات بعدی هم به لطف دستانی که دور گردنش حلقه شده بودند، نفس کشیدن کاملاً غیرممکن می­‌نمود.

-        حالا که می‌­دونی ما هردومون مثل همیم، خوب گوشاتو باز کن نابغه کوچولو!

 

امیدوار بود حتی در اوج خشم و جنونش هم متوجه باشد کشتن مایلز بعد از شایعات به راه افتاده تا چه اندازه به ضررش تمام می­‌شود، وگرنه کارش تمام بود. کم کم چشمانش سیاهی می­‌رفت و ضربان قلبش به شماره می‌افتاد.

-        فقط فکر جار زدن این داستان به سرت بزنه تا کاری کنم که حتی هیئت نظارت هم نتونه تیکه تیکه‌­هاتو پیدا کنه!

 

سرانجام، زمانی که تصور می‌­کرد تمام محاسباتش اشتباه بوده و پا را فراتر از مرزهایی که باید٫ گذاشته است، مرد گلویش را رها کرد و قدمی به عقب برداشت. چهار دست و پا روی زمین افتاد و بر اثر هجوم هوا به شش­‌هایش، به سرفه افتاد. پیش از آن که با شل کردن گره­‌ی کرواتش و گرفتن دستش به دیوار، برخیزد، صدای بلند بر هم خوردن در حکایت از رفتن پدرخوانده داشت.

و سپس..

صدای خند‌ه‌­ی آمیخته به سرفه‌­ی مایلز در کلبه پیچید.

-        من شیفته­‌ی فواید جانبی شهرت یک نابغه رو داشتنم. مردم داوطلبانه رازهایی که تصور می‌­کنن تو می­‌دونی در اختیارت قرار می­دن.

-        از وقتی یادم میاد دهن گشادی داشتی بچه.

 

ونسا بالاخره به خودش زحمت داد و از روی صندلی ننویی­ش برخاست. سلانه سلانه به سمت مایلز آمد تا از روی زمین بلندش کند، ولی او دستش را پس زد و به دیوار تکیه داد. نگاهش بر مسیری که پدرخوانده از آن رفته بود، ثابت ماند. از خنده­‌ش، تنها لبخند کمرنگی بر روی لب­‌های کمابیش کبود شده­‌ش به چشم می‌­خورد.

-        ولی ارزشش رو داشت.

 

گویی چیزی از درون او را قلقلک می­داد و به خنده­‌ش می­‌انداخت.

-        اصن از کجا همچه چیزیو فهمیدی بچه؟!

 

مایلز به چشمان آبی کمرنگ ونسا نگاه کرد:

-        چیو؟

 

ابرویی بالا انداخت:

-        من فقط از پدرخوانده خواستم تعارف رو کنار بذارن، چون هر دو در خلقیات شبیه به همیم. بعد هم اطمینان دادم تو چیزی رو جایی بازگو نمی­‌کنی.

 

ونسا غرغری کرد و به بررسی نیم­تنه‌­ی برهنه‌­ی مایلز پرداخت تا از صحت و سلامتش اطمینان حاصل کند. فارغ از مهارت­‌های جادویی، پیرزن این توانایی را داشت که یک نفس در مورد هرچیزی و هرکسی غر بزند و در این میان انقراض گونه‌­های باستانی را به بی­‌کفایتی هیئت نظارت ربط بدهد.

-        آره "چیو"ً! منم ملکه­‌ی زیبایی ایگدراسیلم! برای چی اعصاب فنه­‌لا رو انگولک کردی؟ بهت گفتم وقتی طلسمت ضعیف میشه دور و ور گرگنماها یا هر سگ­‌سان دیگه­‌ای نپلک! و اون مردک خودش یه سگ­‌سان دیگه­‌س وقتی پا رو دمش بذاری و تهدیدش کنی..

-        نمی­دونه من ممکنه تبدیل به چی بشم وقتی کسی تهدیدم کنه.

 

لبخند به کلی از روی لب‌­هایش رفته و چشمانش، دو قالب یخ خاکستری­‌رنگ بودند.

-        از این که کسی راه بیفته بیاد توی کلبه­‌ی تو برای این که به خیال خودش منو تهدید کنه، متنفرم.

 

روز سوم، زمستان بود.

*****

و روز چهارم..

-        بابت تقویت طلسم ممنونم. بابت این که رازمو نگه داشتی ممنونم. بابت این که.. هممم.. بزرگم کردی هم ممنونم. به هر حال.. هیچوقت بابتشون سودی نبردی که بنا بر معیارهای من، تو آدم خوبی محسوب می­‌شی. خب.. احمق هم محسوب می­‌شی.. ولی در عین حال.. آدم خوبی محسوب می‌­شی.

 

لحظه­‌ای سکوت کرد.

-        متأسفم که دارم تنهات می­ذارم. مطمئنم اینجا جاییه که تو می‌­خوای باشی، همونطور که تمام 500 سال گذشته رو بودی. متأسفم که.. به خاطر این که نقظه ضعف من بودی..

 

نتوانست نگاهش را از روی پیرزن خوابیده بر روی ننو بردارد. سرش به سمت عقب رفته بود و از دهان نیمه­‌بازش، آب دهان و زردآبه‌­ی کف­‌آلودی، سرازیر بود. بر اثر چشمان بسته و حالت راحت دراز کشیده­‌ش، می­‌شد تصور کرد که تنها به خواب فرو رفته­‌است.

اگر نفس می­‌کشید.

-        .. این اتفاق برات افتاد.

 

به جلو خم شد و شیوه­‌ی نشستن ونسا را درست کرد. دهانش را با ملایمت بست و دستی به موهای سفید و گبره­‌بسته­‌ش کشید. صورتش شکلی عاری از احساس داشت، ولی چشمانش تیره‌­تر از همیشه به نظر می‌­رسیدند. اگر پیرزن می‌­توانست حرف بزند، می‌­گفت چشمان مایلز زمانی تیره می­شوند که در انسانی‌­ترین حالت خود قرار دارند.

 

ثانیه‌­ای بیشتر، برای این که آن کلبه و تمام آنچه درونش بود به فراموشی بسپارد و بعد، روی پاشنه­‌ش چرخید و بدون کوچکترین تعلق خاطری، دور شد. حالا چشمانش سرد و بی­‌رحم بودند.

-        متأسفم که کشتمت.

 

پیش از آن که از کلبه­‌ی ازلی جای گرفته در باغ عمارت بیرون برود، فندک روشنی را بر روی زمین خشک و آتش­‌گیر آن انداخت. چشمانش زمانی که بر روی آن انبار پانصد ساله‌­ی طلسم و دعا و نفرین و معجون چرخید و سرانجام بر روی جسد ونسا آرام گرفت، روشن‌­تر از هر زمان دیگری می‌­نمود.

-        من از نقطه ضعف داشتن متنفرم.

 

و جایی که او می‌­رفت، مجالی برای نقطه ضعف داشتن نبود.

روز چهارم، مرگ بود.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۲۴
مایلز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی