پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

روزی روزگاری، در سرزمینی دور، الهه، خون‌آشام، گرگینه، سایه، شبح، روح‌خوار، فراطبیعی، غول، جادوگر، گابلین و هر موجود ذی‌شعوری که تصورش را بکنید، در کنار هم می‌زیستند. برای نظارت بر این موجودات، هیئتی فراتر از قانون، متعهد، مقدس و شریف گرد هم آمدند و همانطور که به دنبال هر خیری، شر رخ می‌نماید، گروهک‌های شورشی کوچک و بزرگ نیز اندک اندک سر برآوردند.

آه..

در آن سرزمین دور، انسان‌هایی نیز می‌زیستند.

و این..

داستان آن انسان‌هاست.

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

به وضوح دماغ وسط صورتتان

جمعه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ق.ظ

پنج دقیقه ای می شد که به در تکیه داده بود؛ بازه زمانی ای طولانی برای این که بخواهید صبر یک خون آشام را در بوته ی آزمایش بگذارید. تا همین الان هم به قدر شگفت انگیزی از خودش بردباری بروز داده بود تا آسورا او را به حضور بپذیرد و کاسه ی صبرش داشت لبریز می شد؛ الهه یا هر کوفت دیگری، چیزی نمانده بود که در را خرد و خاکشیر کند و موجودِ آسمانی داخل اتاق را عربده کشان به دوئل بطلبد.

 

گوشه ای از لب برجسته و قرمز رنگش را، با ژستی که می توانست هر مذکری از هر گونه ای را به زانو در آورد به دندان گرفت و صدای زمزمه ی بی طاقتش به گوش رسید:

 -فقط یه دقیقه ی دیگه.

 

اصلا آن الهه ی لعنتی توی اتاق بود؟ کوچکترین صدایی از پشت در بسته شنیده نمی شد و وقتی گوش های یک خون آشام می گویند هیچ صدایی، یعنی شما یک سکوت واقعی دارید؛ چیزی در مایه های سکوتی که در عمق هفت هزار پایی زیر دریا به گوش می رسد.

 

طره ای بلند، طلایی رنگ و نیمه مواج از موهای کنار گوشش را بین دو انگشت شصت و اشاره گرفت و به کندی و با حرکاتی دلفریب شروع کرد به پیچاندن. اگر شما مونثی از هر نژاد دیگری باشید، احتمالا خرج کردن این حجم از لوندی پشت یک در بسته و در برابر راهرویی خالی به نظرتان اندکی احمقانه می رسد؛ ولی شعاری هست که همیشه خون آشام های اشرافی مونث، به شخص مونث بعدی ای که با دندان های خودشان تبدیل می کنند، می گویند: «دلفریبی یه استراتژی نیست، یه شیوه ی زندگیه برای رسیدن به پیروزی.»

 

بیخود نیست که معروف ترین جاسوس ها، نفوذی ها و تروریست های مونث طول تاریخ اکثرا خون آشام های اشرافی بوده اند...

 -لعنت به اون گرگینه ی احمق. اینقد دست و پاشو گم کرد که حتا بهم نگفت می تونم پایین منتظر بمونم. اگه با کودنی بهم زل نزده بود و یادش نرفته بود که چی می خواد بگه، می تونستم تو این مدت حداقل برای امشبم یه شکار گیر بیارم.

 

...طبیعتا لازم به ذکر نیست که بزرگترین از خودمتشکر های آزاردهنده ی طول این تاریخ نیز از چه نژادی بوده اند.

 

اگر بخواهیم صادق باشیم، دخترک حتا بین دلفریب ترین های نژاد خودش هم مهره ی بی نظیری محسوب می شد. آبشار موج دارِ پرپشتی از موهای طلایی براق، صورت کشیده و باریکش را احاطه کرده و مژه های بلند ابریشمینی، چشم های خمارش را در بر گرفته بودند. تک تک اجزای صورتش با ظرافتی بی نظیر و با فاصله ای چشم نواز از یکدیگر، روی بستر لطیف رنگ پریده ای از پوست نرم و کودکانه قرار داشتند و در نهایت، همه این ها را بگذارید در کنار قامتی کشیده و اندامی تحسین برانگیز تا یک الهه ی زیبایی درست و حسابی تحویل بگیرید. شکی در این نبود که این دختر می توانست هر مذکری از تمامی انواع شناخته شده را تحت تاثیر قرار دهد.

 

روزالی پیرسون، دستش را روی انحنای نرم و خوشایند کمرش حرکت داد. حرکاتش چندان خشم آلود به نظر نمی رسید، هر چند که در چشم های آبی تیره اش شعله های غضب زبانه می کشیدند. به عنوان یک الهه ی زیبایی و کسی که آسورا شخصا  وی را برای شرکت در یک موضوع نامعلوم دعوت به همکاری کرده بود، همین حالا هم حدود شش دقیقه و نیم – مدت زمانی زجر آور! – منتظر نگه داشته شده و حالا که حوصله اش هم سر رفته بود. تنها علتی که باعث می شد در اتاق آسورا را به تکه های کوچک خرد نکند و قدم های دلفریبش را توی اتاق ساکت آسورا نگذارد، این بود که گفته می شد الهه ها غضب وحشتناکی دارند.

 -محض رضای هیئت نظارت، از این راهرو حتا یه مرد معمولیم رد نمی شه که بتونم...

 

و مرد معمولی دیده شد.

 

یک سرِ سیاهِ آشفته با موهایی که از پشت با یک بند چرمی بسته شده بودند، از کنار نرده های پاگرد چرخید و بالا آمد. موجود دوپایی که یک دسته ی ضخیم برگه ی سفید را در یک دستش فشرده و سرش روی تک برگه ای در دست دیگرش خم بود. چشمان تیره اش با نوعی تمرکز غیرقابل توصیف به سطور نگاشته روی برگه خیره شده بودند و دستش طوری دسته ی برگه ها را می فشرد که گویا محتوای تک برگه ی توی دستش بسیار ناجور و دسته ی برگه ها در دست دیگرش حلقوم نگارنده ی آن تک برگه باشد.

 

روزالی از بالای دماغش مردی را که داشت از انتهای راهرو به سمتش می آمد، بر انداز کرد. چیز فوق العاده ای در چهره و اندامش پیدا نکرد؛ اما خب، در حال حاضر گزینه ی مناسب دیگری برای شکار امشبش نداشت و حقیقتا هم نیاز بود که حوصله اش را سر حال بیاورد.

 

به نرمی دستش را روی قوس ملایم باسنش نگه داشت و نگاهش را از روی مرد که هر لحظه به او نزدیک تر می شد برداشت؛ تجربه به او ثابت کرده بود که می توان شکار را با یک نگاه تکبرآمیز کوتاه، درست لحظه ای که با دهان باز به او خیره می شد به دام انداخت. کار دیگری لازم نبود. چشمانش را به نقطه ای نامعلوم روی دیوار معطوف کرد؛ هنوز می توانست سایه ای از مرد را که در چند قدمی اش گام بر می داشت ببیند.

 

مرد چند گام باقی مانده ی بینشان را طی کرد و مقابل او متوقف شد. روزالی نگاه متکبرش را به آرامی به سمت صورتی برگرداند که قرار بود با دهان و چشم های باز به او چشم دوخته باشد...

 -شبح... کش؟

 

مرد که هنوز سرش را از روی برگه اش بلند نکرده بود، با حالتی نامفهوم این را زیر لب زمزمه کرد و بدون این که در بزند دستگیره ی اتاق آسورا را پایین کشید، داخل شد و در را پشت سرش نیمه باز رها کرد.

 

نگاه روزالی که قرار بود تکبر آمیز باشد، با حیرت روی صورتش ماسید. چطور ممکن بود؟ چطور... اصلا چنین مردی وجود داشت؟! چند لحظه سر جایش باقی ماند و رو به راهروی خالی مقابلش پلک زد؛ بعد چشم هایش را یک لحظه بست و تازه متوجه صداهای طبیعی ای شد که از درون اتاق به گوش می رسید. درست مثل این بود که حبابی از سکوت دور گوش هایش بوده و حالا ترکیده باشد.

 -یه ناحیه ی سرد!

 

صدای عربده ی شخصی که داشت حنجره اش را پاره می کرد شنیده شد.

 -یه ناحیه ی سرد، آسورا! ناحیه های سرد دو روز بعد از مرگ انرژیک شبح به وجود میان؛ تو قرن اخیر این اولین باره! یکی یه شبحو کشته و ما دو روز از اخبارش عقبیم! می فهمی ینی چی؟ معلوم نیس اون خرفتایی که بابت جاسوسی شیکمشونو پر می کنی دارن چه گهی می خورن!

 

روزالی یکه خورد. آسورا، الهه واقعا در اتاق بود؟ نباید مردکِ گستاخ مقابلش را به خاطر این طرز گفتار مثل یک درخت در معرض رعد و برق برشته می کرد؟

 

صدای ملایم زنی به گوش رسید؛ نرم مثل حریر و نوازشگر، مثل گذر جویبار، ولی نه از درون اتاق. صدایش به گونه ای بود که انگار از همه جهات در فضا پخش می شد؛ هم زمان از دور... و از نزدیک.

 -دو روز؟ حقیقتا دیر شده، ولی به هر حال الان اخبار به دستمون رسیده... چی کار می شه کرد؟

 

شخصِ طرفِ صحبت آسورا هوار زد:

 -چی کار می شه کرد؟! می شه همه رو به ترتیب از تاندونای پاشون از تیر چراغ آویزون کرد تا زیر آفتاب خشک شن، لعنتی!

 

 -اوه، هر کسی ممکنه گاهی کارشو خوب انجام نده، آرسنیک. فکر می کنم لازمه یه کم باهاشون راه بیای.

 

 -راا بیام؟!

 

بعد اتاق دوباره در سکوت فرو رفت؛ تا جایی که روزالی می توانست بشنود، در سکوتی طبیعی. صدای خش خش پرده ی اتاق که در نسیم ملایمی تکان می خورد شنیده شد و بعد، صدای تیز قدم هایی روی کف چوبی اتاق به گوش رسید. شخصی که تا به حال داشت عربده می زد، با ملایمتی شگفت انگیز زمزمه کرد:

 -یه نفر یه شبحو کشته، الهه ی احمقِ عزیز من. ما نمی دونیم از کجاس، کی هست و هدفش چیه. ما حتا شاهکارشم دو روز بعد از وقوع کشف کردیم. لازمه یادآوری کنم که چند روز تا حمله ی شگفت انگیز عظیمت مونده؟ یه همچین واقعه ای باید الان رخ بده؟

 

صدایش به طرز عجیبی سرد بود و زمزمه اش مو را روی تن سیخ می کرد... احتمالا برای تمامی انواع زنده همان بهتر بود که عربده می زد.

 -من دونه دونه ی اون احمقا رو می کشم و بعدش یه سری جدید استخدام می کنم که بتونن از گوشاشون استفاده های مفیدتری بکنن. ولی فعلا...

 

صدایش دوباره بالا گرفت:

 -باید ببینم کشتن اون شبح لعنتی کار کدوم خری بوده!

 

الهه چند ثانیه سکوت کرد؛ قبل از این که صدایش دوباره در محیط موج بردارد.

 -لطفا خشمتو کنترل کن و کاری رو که می خوای در این مورد انجام بده. شاید حتا بتونی تو این قضیه از کمک دوشیزه پیرسونم استفاده کنی.

 

روزالی یکه خورد و یک قدم از در فاصله گرفت. "تمام مدت می دونسته من اینجام؟"

 

 -اون دیگه کیه؟

 

لحن مرد هیچ تفاوتی با جمله ی "کار کدوم خری بوده" اش نداشت.

 

 -ایشون از امروز با ما همکاری می کنه؛ خودم برگزیدمش. توی راهرو ایستاده، مطمئنم که دیدیش.

 

صدای عربده‌زن این بار زیر لبی به گوش رسید:

 -خودت انتخابش کردی. اوه...؟

 

و بعد چند قدم به در نزدیک تر شد.

 -باشه.

 

صدای آسورا بار دیگر به آرامی به اطراف موج برداشت.

 -راستی، آرسنیکِ عزیزم. من محدوده ی شنوایی رو تا ایشون گسترش دادم. نیازی نیست یه بار دیگه تعریفش کنی.

 

همان طور که صدای آرسنیک و قدم هایش که به سوی در می آمدند به گوش می رسید، روزالی کمی خودش را جمع و جور کرد. لحن مرد طعنه آمیز و عاری از هر گونه احترامی بود.

 -لطف بزرگی در حقم روا داشتید، الهه. خوشحال میشم از دفعه های بعد هویت افراد همراهم در ماموریتمو از قبل باهام در میون بذارید، می دونید.

 

جمله ی آخرش را در حالی گفت که تقریبا در آستانه ی در ایستاده بود. بعد چرخید، یک لحظه مکث کرد و به پاسخی که فقط خودش شنیده بود، پوزخند زد؛ بعد در را بست و برای اولین بار به روزالی که با چشم ها و دهان باز به او می نگریست روی گرداند.

 -دوشیزه پیرسون... خون آشام، هااه؟

 

چشم های تیره اش یک بار با بی اعتنایی سراپای دخترک را برانداز کرد و بعد، در چشم هایش خیره شد.

 -خوشوقتم. آرسنیک؛ در حال حاضر تنها کسی که ازش ماموریت می گیری و بهش گزارش می دی. ورودتو به گروهک آسورا خوشامد می گم.

 

روزالی لحن بی اعتنا و نیمه گستاخانه ی آرسنیک را که زیر لایه ی نازکی از ادب سرد و تصنعی بیان می شد نادیده گرفت و لبخند لطیف و اغواگرانه ای روی لب هایش نقش بست.

 -متشکرم، ولی...

 

یک مکث کوتاه برای این که مطمئن شود مخاطبش هم چنان به صورتش نگاه می کند.

 -می تونم بپرسم چه وقتی می تونم الهه رو ببینم؟ ایشون من رو شخصا احضار کردن... تمایل دارم موضوعو از خودشون بشنوم.

 

به آرامی لاله ی گوشش را لمس کرد و بعد، زاویه ی ملایمی به کمر و باسنش داد. چشم هایش با دقت درون نگاه تیره ی آرسنیک را که هنوز روی صورتش بود، به دنبال نشانه های تاثیر می کاوید.

 -متاسفانه تمایل شما کوچکترین اهمیتی نداره.

 

لبخند روی صورت رنگ پریده ی اغواگر روزالی وا رفت. "چی؟"

 

 -تاسف منو از این بابت بپذیر که بگم تا مدت ها، آخرین مقام مسئولی که قراره ببینی من خواهم بود. هر چند اطمینان میدم که احضار شخصی ایشون در نوع ماموریت هایی که قراره به شما سپرده شه تاثیر پیدا می کنه.

 

بعد، از کنار روزالی عبور کرد و همان طور که به سمت پلکان انتهای راهرو بر می گشت، زمزمه کرد:

 -اوه، و یه چیز دیگه.

 

ایستاد.

 -سعی کن شکاراتو از بین افراد گروه انتخاب نکنی، پرنسس. صریح بگم؛ تا حد ممکن کسی رو اغوا نکن، با کسی وارد رابطه نشو و کسی رو با خودتون خونه نبر، حتا اگه فقط به خاطر خون باشه.

 

مکثی کرد و دوباره به راه افتاد.

 -آخرین بانوی خون آشام اشرافی ای که باهامون همکاری می کرد دو تا گابلین، یه الف و یه گرگنمای ناخالصو تصادفا در حین خون گیری کشت و تقریبا یه ماموریتو به خاطر همین به گه کشید؛ بنابراین مجبور شدم خودم سرشو از تنش جدا کنم. دوس ندارم چنان اتفاقی دوباره تکرار شه، متوجهی؟

 

روزالی حیرت زده، به آخرین مقام مسئولی که تا مدت ها قرار بود ببیند خیره شد و ژستِ متکبر دلفریبش مثل شبنم صبحگاهی زیر آفتاب تابستان به هوا رفت. چند گام به دنبالش برداشت و تازه متوجه رد بویی شد که به دنبال آرسنیک کشیده می شد؛ بوی یک انسان خالص.

 

انسان خالص روی پله ها ایستاد و سرش را اندکی برگرداند تا لحن ملایم طعنه آمیز و نگاه تیره ی بی اعتنایش را به سمت دخترک خون آشام پرتاب کند.

 -خب، میای یا نه، دوشیزه پیرسون؟

 

***

 

ضرب المثل معروفی بین قاتل های حرفه ای وجود دارد که می گوید: "این تیر شبح کشی ـته." و وقتی به کار برده می شود که برای یک کار فقط یک شانس داشته باشید. آن ها این ضرب المثل را تقریبا همه جا استفاده می کنند، حتا وقتی می خواهند به بچه شان یاد بدهند که غذا را قبل از این که از روی قاشقش بریزد، ببرد توی دهانش. به عبارتی، این که برای کشتن یک شبح یه شانس بیشتر ندارید، به وضوح دماغ وسط صورتتان است.

 

این، اولین دلیلی است که قریب به اکثریت تروریست های حرفه ای را از این که مسئولیت کشتن یک شبح را بر عهده بگیرند فراری می کند. تمامی اشباح نادیدنی – اشباح خون خالص و اشباح نادر ناخالصی که گونه ی دومشان را مغلوب کرده باشند – دو مود روحی غالب دارند. مود خوبشان، همان چیز نچسب غیر دوستانه ای است که باعث می شود عمرشان را اکثرا در انزوا و سکوت به سر ببرند و جز با معدود موجوداتی که برای ادامه ی حیات بهشان نیازمندند معاشرت نداشته باشند. بنابراین، باید خودتان تشخیص داده باشید که مود بدشان چیزی به غایت وحشت انگیز خواهد بود. اگر قاتلی هستید که هدف قتل بعدیتان قرار است یک شبح باشد، احتمالا خوشتان نخواهد آمد که بگویم مود دومشان زمانی بروز می کند که از یک سوءقصد جان سالم به در برده باشند. احتمالا چنین اشباحی را با نام سرگردان یا انتقام جوینده بشناسید؛ اشباحی که از محل زندگیشان راه می افتند و هر کسی را که به نظرشان مظنون به سوءقصد باشد تسخیر می کنند و حملات وحشیانه ای رویش در می آورند، به طوری که از درون منفجر می شود. بهتان اطمینان می دهم که اصلا صحنه ی جالبی نیست.

 

و دلیل دوم، خب...

 

دلیل دوم آن اتفاقی است که دو روز بعد از مرگ یک شبح رخ می دهد.

 -لعنت. واسه همینه که کسی دوس نداره یه شبحو بکشه.

 

آرسنیک که در فاصله ی قابل توجهی از درگاه آپارتمان محل سکونت شبح ایستاده بود، کلاهِ کت بلند ضخیمش را تا روی چشم ها پایین آورد. وقتی مردم می گویند ناحیه ی سرد، منظورشان چیزی بیشتر از سرمای پشت پنجره شان در یک صبح سرد زمستانی نیست؛ ولی خب، کدام احمقی حرف عوام را باور می کند.


صحنه ی مقابلشان یک زمهریر واقعی بود؛ یک کره ی سرد کامل به شعاع حداقل بیست متر، دور جایی که مرکز آن می بایست محل قتل شبح مذکور باشد.  نیمی از آپارتمان محل سکونت شبح در اثر فرسودگی ناشی از انبساط سرمایشی مصالح ساختمانی داخل ناحیه به کلی فروریخته و باقی در صحنه ی ناامید کننده ای از ترک های عظیم و برفک هایی که در حقیقت آب تصعید شده ی موجود در فضا بودند به یک ور کج شده بود. سرمای صرفی را تصور کنید که با هیچ برف و بادی همراهی نمی شود و رو به مرکز فقط شدت پیدا می کند تا جایی که تخم چشم هر انسانی را از فرط سرما بترکاند. محل زندگی یک شبح کشته شده، بعد از دو روز محیطی غیرقابل سکونت تا زمانی نسبتا طولانی خواهد بود.


روزالی سر قابل تحسینش را به یک طرف خم کرد. او هیچ لباس اضافه ای برنداشته بود که البته باعث می شد برفک نرم مثل یک لایه ی نازک روی صورت، بازوها و سرشانه های برهنه اش را بپوشاند، ولی حسی مازاد بر حالت عادی در چهره اش دیده نمی شد.

 -از این جلوتر نمی ریم؟


صدای خرخر آرسنیک، از قعر کلاهی که مثل یک غار دور و بر صورتش را پوشانده بود شنیده شد.

 -متاسفم پرنسس، جسم نحیف و خفت بار من اجازه ی پیشروی بیشتر از این بهم نمیده.


مکثی کرد و کمی به سمت عقب قدم برداشت تا بتواند کلاهش را عقب بزند.

 -اما تو میری. تا حد ممکن به مرکز سرما نزدیک می شی و هر چیو که بتونی بررسی می کنی. نشون بده که اون چشای خوشگلت فقط تزئینی نیسن.


همان طور که از ساختمان دور می شد، ادامه داد:

 -و موقعی که حس کردی داری از سرما می میری به نفعته برگردی. چون ممکنه واقعا از سرما بمیری.


لحنش مثل اشخاصی بود که دارند به یک نکته ی اضافی ناخوشایند، مثل یک مو وسط ظرف غذا اشاره می کنند؛ با این حال روزالی رویش را از آرسنیک برگرداند و گونه های سرخش را به سمت سرمایی که از درگاه ساختمان به اطراف پخش می شد گرفت. "اون نگران سلامتی منه."

 -پس میرم.


و آرسنیک آن جا نبود که با سر دویدنش به سمت آن یخچال جهنمی را ببیند.


***


وقتی برگشت، مژه هایش تقریبا یخ زده بود و قسمت هایی از پوستش کم و بیش به آبی می زد؛ ولی برقی از غرور در چشمانش می درخشید. او در جایی که ممکن بود از سرما بمیرد طاقت آورده و چند غنیمت ارزشمند کشف کرده بود؛ یک پیروزی در اولین ماموریتی که بهش واگذار می شد.


آرسنیک دفترچه ای را که تا قبل از آمدن روزالی داشت چیزهایی را در آن یادداشت می کرد، بست و به غنیمت های قابل توجهی که دخترک با خودش آورده بود نگاه کرد. اولین غنیمت را که دستمال سفید کوچک یخ زده ای با لکه های رنگی بود، با دقت کنار گذاشت تا قبل از شل شدنش در حرارت عادی با فشار های اضافی تکه تکه اش نکند و بعد، غنیمت دوم را که به طرزی غیر عادی سنگین به نظر می رسید برداشت. غنیمت دوم یک جعبه ی مقوایی چهارگوش بود؛ از این جعبه هایی که تویش برایتان پیتزا دلیوری می آورند و رویش آرم و اینجور چیزهای جایی را که پیتزا تویش پخته شده می زنند. در مقوایی یخ زده ی جعبه را شکست و به محتویات یخ زده ی داخل آن که زمانی هشت قاچ پیتزای مرغ و سبزیجات بود نگاه کرد؛ چند لحظه به نکته ی اشتباه توی جعبه خیره شد و بعد، جعبه را به سویی پرت کرد.

 -هاه.


روزالی که هنوز کوچکترین کلمه ی مثبت یا تشکر آمیزی بابت ماموریت تمیزش دریافت نکرده بود، با بی حوصلگی موهایش را از روی صورتش کنار زد و از بالای سر، به آرسنیک که بدون پوشیدن کت ضخیمش، در فاصله ی سی متری از ساختمان روی جدول کنار پیاده رو چمباتمه زده بود نگریست.

 -این که یه شبح بخواد پیتزا سفارش بده مث یه جوک بی مزه می مونه.


آرسنیک همان طور که دستمال یخ زده را بر می داشت، از جایش بلند شد.

 -یه شبح همون قدر که من و تو برای ادامه ی حیات مفلوکانمون به مواد غذایی نیاز داریم، به مواد غذایی نیاز داره. من حتا طبع پیتزا پسندشو تحسین می کنم؛ این جوک بی مزه چیزیه که داری توش زندگی می کنی، پرنسس.


بعد، کت بلند و ضخیمش را که مچاله روی زمین افتاده بود، بلند کرد و به سمت روزالی گرفت.

 -از اینجا به بعد کار من باهات تموم می شه. ممنون می شم اینو با خودت برگردونی پناهگاه.


روزالی در سکوت به مقام مسئول که با قدم های بلند از او دور می شد نگاه کرد؛ بعد، چرخید و به سمت پناهگاه - محل اقامت گروهک آسورا - به راه افتاد.


***


 -امروز چی میل داری، شکرم؟


آرسنیک همان طور که با دقت به دستمال - که یخش کم و بیش در حرارت معمول هوا وا رفته بود -  نگاه می کرد، با بی توجهی زمزمه کرد:

 -آبجو.


و بعد، دستمال را کاملا پهن کرد تا طرح رویش که پنج انگشت کوچک نیمه محو با لکه های رنگِ پخش شده بود رو به مادام ترو قرار بگیرد.

 -اون جغدنمائه که قاچاقی رو پشت بوم روبروییش می خوابید، بهم گف دو شب پیش یه مارمولک نمای کت شلواری دیده که داشته با یه اسنایپ سبک دور و بر خونه ی شبحه می چرخیده. می دونی، مادام؟ مارمولک نمای کت شلواری.


مادام ترو که داشت لیوان بلند مقابل آرسنیک را با آبجوی توت فرنگی پر می کرد، سرش را با حالتی مجذوب بالا آورد.

 -مارمولک نما، عزیزم؟ فقط یه نفرو به ذهن من میاره.


آرسنیک لیوان را برداشت و نزدیک دهانش نگه داشت.

 -بنسون، هوم؟ اون نوچه ی سبز پدرخونده. می دونسم قضیه یه جور به عمارت مربوط می شه؛ لعنت.


بعد، محتویات توی لیوان را یک نفس بالا کشید و لیوان خالی را روی پیشخوان کوبید.

 -ولی حدس بزن چی، مادام.


با انگشت اشاره روی گوشه ی دستمال پهن شده بر روی پیشخوان ضرب گرفت.

 -مارمولک نماها چهار تا انگشت دارن.


مادام ترو لیوان آرسنیک را پر کرد.

 -حدس می زنی کسی همراهش بوده، شکر؟


 -بی شک. اون احمق در حد و اندازه ای نیس که یه چنین تروریو برنامه ریزی کنه.


بعد روی صندلی اش کش آمد و با خستگی دستی به صورتش کشید.

 -و، خب. یه جعبه پیتزا دلیوری نزدیکای نقطه ی قتل یارو افتاده بود؛ هشتا برش. یه پیتزای دس نخورده ی سفارش همون شب.


اختاپوس نما داشت با دو تا از بازوهایش پیشخوان را مرتب می کرد.

 -اوه؛ اون شب پیتزا خواسته. به نظرت چیز عجیبیه که نتونه شام آخرشو بخوره عزیزم؟


 -نه. این عجیبه که من هیچ گزاره ای درباره یه پیتزا دلیوری که اون شب تصادفا داشته دور و بر محل قتل یه شبح می پلکیده نشنیدم. می دونی؟ این داستانا زود می پیچن.


لیوان پرش را بلند کرد و بعد نیمه خالی پایین آورد.

 -باید بدونم اون احمق، بنسون، اون شب با کدوم پیتزا دلیوری پنج انگشتی ای شبحه رو ترور کرده. محض احتیاط...


مکثی کرد.

 -مورگانا مارمولک نمائه، نه؟


مادام ترو که داشت روی پیشخوان را دستمال می کشید، بدون این که سرش را بلند کند لبخندی زد.

- برات گرون در میاد، عزیزم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۲۶
آرسنیـک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی