پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

روزی روزگاری، در سرزمینی دور، الهه، خون‌آشام، گرگینه، سایه، شبح، روح‌خوار، فراطبیعی، غول، جادوگر، گابلین و هر موجود ذی‌شعوری که تصورش را بکنید، در کنار هم می‌زیستند. برای نظارت بر این موجودات، هیئتی فراتر از قانون، متعهد، مقدس و شریف گرد هم آمدند و همانطور که به دنبال هر خیری، شر رخ می‌نماید، گروهک‌های شورشی کوچک و بزرگ نیز اندک اندک سر برآوردند.

آه..

در آن سرزمین دور، انسان‌هایی نیز می‌زیستند.

و این..

داستان آن انسان‌هاست.

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

به آزاردهندگی یک مایلز

شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۳۷ ق.ظ
- - - یک دقیقه دیر کردم.

 

مرد جوانی که به آرامی در اتاق را پشت سرش میبست، با نیمنگاهی به ساعتش، اخم خفیفی بر صورتش شکل گرفت. از تأخیر بیزار بود. تأخیر میتوانست تمام زندگی یک نفر را نابود کند و اگر دقیقهای را برای بستن دهان ونسا تلف نمیکرد، الآن به موقع میرسید.

 

- - - خودتو اذیت نکن عسل.

 

صدای لطیف و طعنهآمیزی، از اعماق اتاقی با دکوراسیون مشکی – سرخ وهمانگیز به گوش رسید. از الطاف مادام ترو این بود که دخترها میتوانستند خودشان دکور اتاقشان را انتخاب کنند، ولی آرایش آن اتاق حتی برای یکی از دختران مادام ترو هم چیزی ناخوشایند، تهدیدآمیز و افراطی در خود داشت. شاید هم به همین دلیل مشتریان آن اتاق – آن دختر – انگشتشمار و منحصر به فرد بودند.

- - برای یک شیطان، دقیقهها، ساعتها، روزها و حتی ماههای رقتانگیز بقیه موجودات بیمعنیند.
- - - بهت اطمینان میدم دِو که من نگران جریحهدار شدن احساسات شیطانی تو نبودم.

 

صدای خندهای عجیب در اتاق پیچید. بینهایت اغواگر، جذّاب و سرشار از وسوسه. سرانجام حرکتی در اعماق نادیدنی به چشم خورد و زنی، با گیلاسی در دست، خرامان خرامان پیش آمد. چشمان سرخ درخشانش را به مرد دوخته و لبخندی کنایهآمیز بر روی لبهای گویی آلوده به خونش، دیده میشد. هارمونی میان خرمن موهای مواج سیاه، سرشانههای بینقص و پیراهن بلند آتشینش، میتوانست تمام اعضای هیئت نظارت را همزمان به جهنم گناه بیفکند.

 

مرد جوان از آویختن لباسش به جالباسی فارغ شد و بازگشت. به محض این که نگاهش به چشمان درخشان زن افتاد، ابرویی بالا انداخت:

- - - تغذیه کردی.

 

زن دستانش را از هم باز و با ژستی کودکانه، خودش را روی مبلی که پشت سرش بود، رها کرد. 

- - - بعد از پنج سال. معاملهی خوبی بود عسل.

 

مایلز همانطور که اتاق را موشکافانه از زیر نظر میگذراند، بیاعتنا گفت:

- - - برای شخصی که ادعا میکنه 83 درصد از موجودات زندهی ایگدراسیل، مشتریشن، فاصلهی پنجساله بین دو تا دریافتش یه مقدار عجیبه.

 

زن، سر تحسینبرانگیزش را به انگشتان کشیدهی زیبایش تکیه داد و تفریحآمیز، به مایلز خیره شد. چیزی در آن چشمان خاکستری سرد و پوست سپید غیر انسانی وجود داشت که او را سرگرم میکرد. شاید این چیزی بود که او را به سمت آن انسان خالص میکشاند. 

- - - اوه. عسلم. حالا نوبت منه که بهت اطمینان بدم..

به نظر میرسید حواس مایلز بیشتر به سبکسنگین کردن اتاق و احتمال جاسوسی از آن باشد، تا او. ولی چیزهای کمی هستند که برای یک شیطان بیش از تحسین خودش اهمیت دارد.

- - - زمانی که زندگی نسل کنونی به پایان برسه، 83 درصد از ارواح و خاطراتشون مال من خواهند بود.

 

مایلز پشتش را به او کرده و مشغول بررسی کتابهای موجود در قفسهی کتابی ساخته شده از چوبی سیاهرنگ و عجیب بود. با این حال، شیطان با دقت نگاهش را به او دوخت تا کوچکترین واکنش او به جملات بعدیش را از دست ندهد.

- - - لازم به ذکره که افرادی هستند که نه تنها با روح خودشون، که با روح نسلهای بعدی هم معامله کردند. مثل.. اگر درست یادم باشه.. مادر تو.

 

واکنش باید نا اُمیدش میکرد. انگشتان سفید مایلز، بی اعتنا و حتی بدون این که برای لحظهای بلرزند، به بیرون کشیدن و بازرسی کتابها ادامه دادند. ولی در حقیقت، شیطان مؤنث به شدت جلوی خودش را گرفت تا از سر شادی و نشاط، قهقهه نزند. این انسان.. چیز دیگری بود.

- - - منظورت اینه که افرادی هستند که موفق شدی سرشون کلاه بذاری.

 

صدایش همچنان خونسرد و بیتفاوت بود. دِو – آنطور که مایلز او را میخواند. – کف دستانش را با ژست معصومانهای بالا گرفت.

- - - هی هی.. من یه شیطانم. این که مادرت متوجه نبود خدمات من شامل چه موقعیتهایی نمیشه و ضمناً، چه هزینهای داره، تقصیر من نبود. مضاف بر اون..

 

آرنجش را بر روی زانویش و چانهش را بر روی انگشتانش گذاشت. لبخندزنان، اندکی به جلو خم شد.

- - - من با هدایت کردن ونسا به سمت تو و نجات غیر مستقیمت، در حقش لطف کردم. نه؟

 

مایلز از بالای شانهش نگاهی به او انداخت. در نگاهش هیچ چیز نبود. نه خشم. نه اتهام. نه نفرت و نه حتی اندوه. تنها نگاهی مستقیم و هوشیار بود. گویی میخواست به شیطان بفهماند او یکی دیگر از آن مشتریهای احمق همیشگیش نیست و دِو به این نگاه خندید. گویی او هم اتهامش را پذیرفت.

- - - خب.. بذار صادق باشم. آدم.. آم.. شیطان! هر روز بچهی نُه سالهای رو نمیبینه که به رغم صدای ضجه و نالهی پدر و مادر ِ در حال سلاخی شدنش، خیلی منطقی و هوشمندانه به ذهنش برسه باید فرار کنه و جون خودشو نجات بده.

 

چشمانش برقی زدند. بعد از شانزده سال، هنوز هم فکر میکرد آن انسان چیز دیگریست. او کسی بود که ارزش قرارداد بستن را داشت. سرش را چرخاند و جرعهای از شرابش نوشید.

- - - گفتم ونسا.. به نظر میرسه دودی که از سمت غرب بلند میشه، دود کلبهی اون جادوگر خرفت باشه.
- - - هوم.
- - - باید نتیجه بگیرم تو بالاخره تصمیم گرفتی ضعیفترین بُعد وجود خودت رو نابود کنی؟
--  - هوم.
- - - پس کُشتیش. تحسینبرانگیزه عسل. گاهی شک میکردم که تو هم بالاخره در نهایت مثل مادرت انسانی و در دامی دچار شدی که هر انسان دیگهای دچارش میشه.
- - - من کسی رو نمیکشم دِو.

 

از اعماق گنجهای سرخ، یک کیسهی طلسم بیرون کشید. با حالتی سؤالی آن را به سمت شیطان تکان داد و او شانهای بالا انداخت.

- - - باید کار یه مشتری ناراضی باشه که خواسته روحم رو به دام بندازه. 

 

آهی کشید.

- - - این احمقا هیچوقت نمیفهمن جادوگرها نمیتونن به شیاطین آسیب برسونن. و مضاف بر اون، طلسم روحخواری؟! واقعاً؟!

 

چهرهش با حالتی ناراضی در هم رفت. گویی گذاشتن طلسمی برای شکار روحش را توهین شخصی به خودش تلقی میکرد. مایلز طلسم را به گوشهای انداخت و به جستجویش ادامه داد. بعضیها اعتقاد داشتند او پارانویاست، ولی هیچ انسان خالصی به راحتی بیست و پنج بهار را به چشم نمیبیند.

--  - من به انتخاب آزاد اعتقاد دارم. وقتی تفنگ رو به سمت کسی بگیری و شلیک کنی، حق انتخابش رو ازش گرفتی. 

 

دِو با ملایمت نوشیدنی داخل گیلاسش را چرخاند.

--  - اوه؟ و اونوقت اگر نقشههای پیچیدهی کثیفی برای کشتنشون بکشی یا با جلب اعتمادشون بهشون نزدیک شی و باعث مرگشون شی، انتخابشون رو ازشون نگرفتی عسلم؟

 

تمام شد. مرد جوان همانطور که گرد و خاک فرضی را از لباس و دستانش میتکاند، به سمت مبلمان میان اتاق رفت تا بنشیند.

- - - این که به من اعتماد کنند، مثل انبوه اتفاقات دیگهای که باید رخ بدن تا نقشههای من موفقیتآمیز از آب در بیان، انتخابهای شخصی خودشونه. 

 

نشست. به شکل عجیبی، حتی حرکات شاهزادهوارش هم قند در دل دِو آب میکرد. طوری گام برمیداشت، مینشست، حتی نفس میکشید که گویی ایگدراسیل و تمام آنچه در آن است، به کلی به او تعلق دارد و سایرین، بیش از رُعایایی نه چندان در خور توجه نیستند.

حتی دِو که مثلاً شیطان بود.

 

- - - از فلسفههای شخصی من در زندگی که بگذریم، بهم بگو اون احمقا بالاخره متوجه شدن یه نفر اون شبح رو کشته.

 

شیطان سرانجام جدی شد.

- - - بیشتر از اون، عسلم. پسر کوچولوی نازنازی آسورا دقیقاً میدونه کسی که شبح رو کُشته کی بوده و به لطف نقشهی کی این کار رو کرده. بذار صادقانه بگم که فکر نمیکنم اگر دستش بهت برسه، دو ثانیه هم بتونی به لطف جذابیتهای ذاتیت، تیکه تیکه شدنت رو به تعویق بندازی. 

 

مایلز دستی تکان داد:

- - - اون پسربچه برام کمترین اهمیتی نداره، گرچه ترجیح میدم سر راهم سبز نشه. برای همین هم مجبور شدم این روز مشخص از هفته رو برای رفتنم پیش الههی عزیزمون انتخاب کنم.

 

نیمنگاهی به ساعتش انداخت. تا جایی که او میدانست، آرسنیک تا ده دقیقهی دیگر برای ملاقات "مینا" میآمد و تا ده دقیقهی دیگر، مایلز پناهگاه بود.

- - - فقط..

 

مکثی کرد و نگاه منتظرش را به شیطان دوخت. برای لحظهای، هیچ چیز روی میز نبود و لحظهی بعد، ناخنهای بلند و آرایششدهی دِو، پاکتی کرمرنگ منقوش به مهر شکسته شدهای با طرح دو بال را به سمت او هل میداد.

- - - البته عسلم.

 

لحظهی سوم هم دیگر پاکتی بر روی میز نبود و مایلز، به سمت کت و شنلش میرفت.

 

--  - چیز دیگهای لازم نداری عسل؟ مثلاً..
--  - خداحافظ.

 

در را پشت سرش بست.

 

--  - .. این که بدونی مینا امروز استثنائاً بیماره؟

 

سرش را کج کرد و با چشمانی پر از خنده به صدای بیصدای گامهای موقرانهی مایلز گوش سپرد.

"و اون پسربچه حداکثر ده دقیقه بعد از رسیدنت، اگر خوششانس باشی، میرسه پناهگاه؟"

****

اجازه بدهید خیلی صریح، روشن و فارغ از آرایههای ادبی، جملهای خبری و خلاصهکنندهی تمام آنچه تا این لحظه شاهدش بودهاید را با شما در میان بگذارم: «مایلز حرامزادهی متکبر، اعصابخُردکُن و غیر قابل تحملی بود.» و منظور از غیر قابل تحمل، غیر قابل تحمل مانند سرمای آزاردهندهی یک صبح زمستانی زمانی که نوک بینیتان از لحاف بیرون مانده نیست. منظور از غیر قابل تحمل، غیر قابل تحمل مانند سرمای هستهی یک ناحیهی سرد پس از مرگ شبح است.

میتواند شما را به کشتن دهد.

 

- - - لعنت بهت! حیوون آشغال ِ...

 

تقریباً شش نفر از اعضاى گروهک همزمان در تلاش بودند جلوی گرگنمای حراست ورودی پناهگاه ِ آسورا را بگیرند تا مایلز را تکه پاره نکند. حتی اگر خودشان هم بدشان نمیآمد آن انسان نفرتانگیز را به رغم دارا بودن دعوتنامهی شخصی الهه و دانستن رمز عبور، گوشمالی بدهند. ولی آنوقت باید خشم آرسنیک را به جان میخریدند که در مقام مقایسه با آن، حتی مایلز هم آنقدر آزاردهنده نبود.

- - - رگ! محض رضای هیئت نظارت! آرو..
--  - کُتش از جنس پوست قبیلهی منه! کُت لعنتیش از جنس پوست قبیلهی منه!

 

نگاه یکی دو نفر، متحیر و منزجر، به سمت مایلز برگشت. او که داشت به آرامی کتش را مرتب میکرد، بیاعتنا گفت:

--  - پس بهت تبریک میگم. چون من همیشه بهترینها رو میخرم.
--  - حرومزاده! بذارین تیکه پارهش کنم!!

 

مرد قویهیکلی که در دو دقیقهی گذشته – رکوردی درخشان براى کنترل گرگنمایى که قصد تکه تکه کردن مایلز را داشته باشد. – چند باری تغییر شکل داده بود تا بتواند گرگنما را کنترل کند و به وضوح دگرگوننمایی با استعداد بود، فریاد زد:

--  - همونطور اونجا واینسا و زل زل نگاش کن! روزالی! ببرش پیش مادرخونده! بقیهتون، رگ رو ببریدش!

 

مرد جوان که به دنبال این فریاد دانست مجوز ورود به پناهگاه را یافته است، به آرامی و موقرانه، از کنار سایرین گذشت. کنترل کردن یا نکردن آن گرگنمای عصبی دیگر به او مربوط نمیشد. نگاهش به نظر بیاعتنا میآمد، اما در حقیقت چشمان روشنش با دقت، وجب به وجب سرسرای ورودی را از زیر نظر میگذراندند. از روی بانوی بلوندی که دست به کمر ابتدای راهپلهی طولانی منتهی به طبقهی بالا ایستاده بود، گذشت و سایر جزئیات را به خاطر سپرد. به سمت خونآشام حرکت کرد و پیش از آن که به محدودهی در دسترسش برسد، از بالا تا پایین ِ اندام او را به دنبال سلاح احتمالی کاوید. وقتی سرانجام در برابر روزالی پیرسون قرار گرفت، چشمانش را با اطمینان به چشمان آبی تیرهی او دوخت.

--  - دوشیزه..

 

زن تابی به کمرش داد و نگاه متکبرش را به گونهای که گویا مایلز لیاقت دیدگان تحسینبرانگیز او را ندارد، از او برگرفت و به نقطهی نامعلومی در فضا خیره شد.

--  - میتونی روزالی صدام کنی.

 

سپس با اطمینان به نگاهی میدانست دنبالش خواهد آمد، نرم و اغواگر، چرخید و از پلهها بالا رفت.

--  - دنبالم بیا. هرچند وقتت رو تلف میکنی. مادرخونده برای موجودات بیارزشی مثل تو وقت ندارند. باید منتظر بمونی تا آرسنیک..

 

گوشهای هوشیار مایلز متوجه تغییر تُن صدای سرد روزالی به هنگام بر زبان آوردن نام "آرسنیک" شد و این نکتهی ظریف را در گوشهی امنی از حافظهش یادداشت کرد.

--  - برگرده و باهات صحبت کنه.
--  - من با زیردستها صحبت نمیکنم.

 

صدای سرد و جدی مایلز، روزالی را که تازه به ابتدای راهروی طبقهی دوم رسیده بود، در جا خشکاند. آن مرد، همین الآن.. با او صحبت کرد؟! آن هم با چنین لحن سردی؟! متحیر به سمت مرد جوان برگشت، ولی پیش از آن که دهانش را باز کند، مایلز به سمت اولین اتاق راهرو حرکت کرده و از او پیشی گرفته بود.

- - - اتاقشون اینه؟

 

گونههای روزالی از خشم گر گرفتند. این انسانهای خالص چه مرگشان میشد؟! شتابان جلو رفت تا این بار شانه به شانهی مایلز قرار بگیرد و مطمئن شود او میتواند چهرهی حیرتانگیزش را ببیند و بعد، با اخم مختصری، به او نگریست.

--  - خیر. ولی همونطور که گفتم..
--  - من با کسی به جز الهه صحبت نمیکنم.

 

هردو در میانهی راهرو ایستادند و به یکدیگر خیره شدند. مایلز برای اطمینان از این که پیامش را منتقل کرده و روزالی.. برای هضم نگاه آن چشمان روشن. شامهی تیز حیوانیش فریاد اخطار برمیآورد و حتی از زنی چون او که به یک عمر اغوای مردان خطرناک عادت داشت میخواست در اسرع وقت این یکی را ببوسد و بگذارد کنار. یا حتی بهتر از آن، نبوسد و بگذارد کنار. چیزی در چشمان او بود که با آرسنیک فرق میکرد. در صدا و نگاه آن انسان ِ دیگر، طعنه، شوخطبعی، بیاحترامی و حتی خشم موج میزد، ولی این یکی زمستانی تمام عیار بود.

--  - حالا اتاق الهه کدومه؟

 

روزالی متحیر و ناتوان از هر عشوهگری متناسب با موقعیتی، تنها دستش را بالا آورد و به اتاقی اشاره کرد:

- - - اون.. آم.. ولی..

 

صادق باشیم، روزالی پیرسون زندگی مایلز را نجات داد. یک لحظه قبل از این که دست مایلز، دستگیرهی در اتاق مادرخوانده را بچرخاند، نگاهش به چشمان خونآشام افتاد و همان یک صدم ثانیه، زندگیش را نجات داد. چشمان روزالی پیرسون با شادمانی غریبی برق زدند، مایلز خودش را به سمت عقب پرت کرد و چاقویی نفیرکشان از جایی که یک صدم ثانیه قبلتر گردن ِ او بود، گذشت.

 

قبل از این که ذهن نه چندان قدرتمند خونآشام بتواند بفهمد با واکنش نشان دادنش به بوى خون آرسنیک چه لطفى در حق مایلز روا داشته، او برتای کوچکش را از ناکجا بیرون کشید و به سمت مرد خشمآلودی که چون خداوندگار غضب از پیچ راهرو ظاهر شده بود، نشان رفت.

- - - آرسنیک؟!
- - - از اون در فاصله بگیر حرومزاده!

 

دو خنجر دیگر در دستان فرزند ارشد مادرخوانده ظاهر شدند و اگر کسی مایلز را میشناخت، میتوانست نشانهی خفیفی از نارضایتی را در اعماق چشمان سرد و روشنش تشخیص دهد. چرا آرسنیک آنجا بود؟! کوشید از گوشهی چشم فاصلهش با در اتاق را بسنجد که خنجر بعدی مستقیماً به هدف چشمانش پرواز کرد. شلیک دقیق برتا، ضمن منحرف کردن خنجر، تقریباً از کنار گوش آرسنیک گذشت.

- - - بهت گفتم..

 

پیش از آن که آرسنیک از کنار روزالی به سمت مایلز خیز بردارد، بانوی متحیر توانست برقی وحشیانه را در چشمان همیشه بیاعتنای او ببیند. برای اولین بار از زمانی که روزالی او را دیده بود، آرسنیک داشت به کسی اهمیت میداد.

- - - از اون در..

 

چشمان مایلز جدی و سرد بودند. "من با زیردستها صحبت نمیکنم". صدایش در ذهن روزالی پیچید. او حتی متوجه مبارزهی سنگین پیش رویش نبود، وگرنه به سادگی میتوانست ببیند تازهوارد چطور برای نجات زندگیش به زحمت افتاده است. حتی مسلح به اسلحهای چون کلت، از پس آرسنیک و خنجرهایش برنمیآمد.

 

- - - فاصله..

 

"اون دیگه کیه؟"

کسی که حتی متوجه حضور روزالی نشده بود، حالا با چنین نگاه فروزانی تمام توجهش معطوف یک انسان بیارزش خالص دیگر بود. خشم روزالی لحظه به لحظه بیشتر برانگیخته میشد ولی اگر چنین درگیر رسیدگی به احساسات جریحهدار شدهی خودش نبود، ضمناً میتوانست تحسینش را نثار مردی کند که تا این لحظه توانسته در برابر آرسنیک افسانهای ایگدراسیل بایستد. 

 

- - - بگیر..

 

دستانش را مُشت کرد و غرّشی ترسناک، اعماق گلویش را خراشید و بیرون آمد. دقیقاً همان موقع، برای چند لحظهی کوتاه مایلز توانست میان خودش و آرسنیک فاصله بیندازد و شاید فرزند ارشد مبارز و آدمکُش قابلی بود، ولی هرگز نمیتوانست در خواندن و بهره جستن از احساسات و عواطف سایرین به پای مایلز برسد. برتای مرد چشمخاکستری چرخید، به جای نشانه رفتن آرسنیک، روزالی را هدف قرار داد و با شلیکی، سرانجام انبار باروت نهفته درون خونآشام آتشینمزاج را منفجر کرد. 

 

آرسنیک که در حال تدارک دیدن هجوم بعدیش بود، حتی نفهمید چرا مایلز باید خشم خونآشام را برانگیزد، ولی زمانی که در فاصلهی دو سانتیمتری از مایلز، با برخوردی ناگهانی و غافلگیرانه، تقریباً به روزالی ِ در حال هجوم بردن به مایلز پیچید و هردو غلتزنان روی زمین افتادند، کلمهی آخر جملهی کوتاهش را عربده زد:

- - - حرومزاده!

 

مایلز شتابان از آن دو فاصله گرفت و چرخید تا با دو شلیک دیگر، حداقل برای مدت زمانی کوتاه آرسنیک را زمینگیر کند. نگاه نفرتآلود فرزند ارشد و چشمان غضبآلود خونآشام اشرافی، هردو به آن مرد دوخته شده بودند و هیچیک، حتی خود مایلز توجهی به چهار طاق باز شدن درب اتاق مادرخوانده نکردند، گرچه نادیده گرفتن صدای جدی و قاطعانهای که ناگهان در راهرو پیچید، اندکی سختتر بود.

--  - بسه دیگه!

 

یک لحظه قبل از شنیده شدن این صدا، گلولهی برتای مایلز، به قصد شانهی آرسنیک پرواز کرد. متأسفانه برای او و خوشبختانه برای آرسنیک، کسی آنجا حضور داشت که به هر قیمتی میخواست توجه فرزند ارشد عمارت را جلب کند و دستانش را برای حفاظت از او گشوده بود. 

 

اخمهای مایلز یا به علت صدای تیز جیغ روزالی، یا به خاطر ندای متحکم "بسه دیگه!" و یا به علت نارضایتیش از فداکاری احمقانهی خونآشام، در هم رفت. یک بار دیگر ضامن اسلحه را عقب کشید تا..

 

--  - گفتم..

 

فریاد وحشتانگیزی در سرتاسر پناهگاه پیچید و مو بر تن هر تنابندهای راست کرد. رگ، گرگنمایی که تا همان لحظه مانند سیر و سرکه میجوشید، عوعوکنان زیر میزی پناه گرفت و باور کنید زمانی که گرگنماها به دنبال جان‌پناه میگردند، هوا واقعاً پس است. این چیزی بود که بقیهی اعضای گروهک نیز میدانستند و هرکدام، عاقلانه در گوشهای پنهان شدند.

 

--  - بسه دیگه!

 

موج این فریاد یا جریان انرژی دیگری که از اتاق مادرخوانده بیرون میآمد، مایلز را بلند کرد و به دیوار کوبید. هرچه که بود، او را همچنان به دیوار میفشرد. نیروی وارده چنان شگفتانگیز و غیر قابل باور بود که دست مایلز ناخودآگاه باز شد و اسلحه از دستش افتاد.


--  - تو کی هستی که وارد خونهی من میشی و به فرزندان من آسیب میزنی؟!

 

روزالی سرش را میان دستانش پنهان و آرزو کرد مادرخوانده هرچه سریعتر فریاد زدنش را تمام کند. خون گرم و غلیظ روان از گوشهایش، دستانش را آلود. قوهی شنواییش دیگر تحمل بیشتر از این را نداشت.

 

آرسنیک به زحمت سرش را بالا آورد تا به صحنهی پیش رویش بنگرد. جریان نیروی مادرخوانده کم کم داشت استخوانهای مایلز را در هم میشکست، گرچه آرسنیک همان اندازه به این موضوع اهمیت میداد که خونآشامی به پرت شدن از طبقهی دوم عمارت.

همانطور که میکوشید بیشتر حفاظت از گوشهایش را به عمل بیاورد، خودش و روزالی را کشان کشان سمت نزدیکترین پنجرهی راهرو کشاند.

 

- - - به چه جرئتی به فرزند ارشد من شلیک میکنی؟!

 

زیر لب غرغری کرد. اگر آسورا کمی بیشتر از این فریاد میزد، آن خونآشام حالا هر خری که بود، تعادل روانیش را به کلی از دست میداد. یک دستش را روی گوشش گذاشت، با دست دیگر یقهی روزالی را گرفت و او را به سمت پنجره پرت کرد. دست دیگرش را روی گوشش برگرداند و اندیشید علاوه بر یک حرامزادهی لعنتی، یک مادرخواندهی خشمگین و یک خونآشام یحتمل غضبناک، حالا یک پنجرهی شکسته هم روی دستش ماندهاست.

 

- - - موتـ..

 

مایلز تقلا میکرد چیزی بگوید، گرچه هرچه که بود، با سرفهای آلوده به خون نیمه تمام ماند.

- - - موتان.

 

و جریان انرژی پایان یافت. مرد روی زمین غلتید و بر اثر سرفههای بعدیش، خون بر روی کفپوش چوبی راهرو پاشید. مادرخوانده ظاهراً یکی دو تا از دندههای او را در هم شکسته بود. خب.. این چیزی نبود که در حال حاضر نه آرسنیک و نه آسورا به آن اهمیتی بدهند.

آرسنیک برخاست و به سمت او آمد. بدون کوچکترین نشانی از شفقت یا همدردی، با لگدى او را برگرداند و پایش را با فشار روی شکم او گذاشت. چهرهی سپید مایلز بر اثر درد از پیش هم رنگپریدهتر شد، ولی چشمان خاکستریش را بیتزلزل به چشمان مالامال از خشم و نفرت آرسنیک دوخت.

 

- - - میخوام یه گپ کوتاه و مفید با همدیگه بزنیم دوست من و تو بهم میگی چرا فکر کردی آوردن اسم موتان ممکنه زندگی مفلوکانه و رقتانگیزت رو نجات بده.

 

مایلز به آرسنیک مینگریست، ولی خطاب به مادرخوانده حرف میزد.

- - - اتفاقی که سال‎ها پیش برای موتان افتاد الهه، شونزده سال پیش برای پدر و مادر من افتاد.

 

کسی درون آرسنیک اخمهایش را در هم کشید. هیچ خوشش نمیآمد فکر کند این آشغال کوچولو سومین نفریست که قرار است علاوه بر او و آسورا بداند هدف اصلی پشت حمله به گروهک مافیایی عمارت کیست. بدون این که پایش را از روی شکم او بردارد، روی پنجهی پایش نشست و مطمئن شد فشار وارده دارد نفس مایلز را بند میآورد.

- - - اوه؟ چه جالب.. پس چطوره که تراژدی غمبار و اشکآلود زندگیت رو برای من تعریف کنی و هردو توی تاریکی برای خانوادهت اشک بریزیم؟ 
- - - نه.

 

آرسنیک چنان جا خورد که برای لحظهای نتوانست به گوشهایش اعتماد کند. مادرخوانده همین الان گفت نه؟!

مات و مبهوت، ناخواسته پایش را از روی شکم مایلز برداشت و ایستاد. موجی از جرقههای سبزرنگ حیاتبخش مخصوص الهه، به سوی مایلز روانه شد و او را در برگرفت.

- - - بیاید تو. من هم میشنوم.
--  - آسورا!


جرقههای سبز، شبیه به دستی که پشت یقهی مایلز را گرفته باشند، او را به درون اتاق کشیدند و آرسنیک هم خشمگین و همچنان ناباور، به دنبالشان روانه شد. انرژی شفابخش الهه کارش را به پایان رساند و مایلز در میان اتاق رها کرد. مرد جوان تعادلش را باز یافت و لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بست. او بازی را بُرده بود.

 

- - - اون یه شبحو کُشته!

 

مایلز برگشت. الهه پشت میزش در برابر پنجره ایستاده و آرسنیک دقیقاً در برابرش، از روی میز به سمتش خم شده بود. به لطف بالاتنهی چهارشانه و ورزیدهی او، دیدن بانویی که پشت سرش قرار داشت، غیرممکن مینمود.

 

- - - متوجهم. قبلاً این رو بهم گفته بودی آرسنیک.

 

تا این حد میتوانست بگوید که مادرخوانده زمانی که فریاد نمیزد، صدایی گوشنواز و مخملین داشت.

 

- - - واقعاً متوجهی؟! خیلی راحت بگم متوجهی کسی که تونسته به یه شبح نزدیک بشه، خر کردن تو براش مثل آب خوردن میمونه الههی سادهی بیفکر عزیزم؟!
--  - من قصد ترور الهه رو ندارم که بخوام چیزی خلاف حقیقت بگم.

 

آرسنیک به سمت او چرخید:

- - - منم قصد جوییدن خرخرهی تو رو ندارم دوست خوبم، امیدوارم که بتونی این رو باور کنی.
- - - برای من اهمیتی نداره که قصد تو چی هست یا چی نیست. من با زیردستها صحبت نمیکنم.

 

اینجا تقریباً جایی بود که فرزند ارشد کفرش درآمد.

--  - آسورا عزیزم ممکنه یک کم جا به جا شی تا من یقهی این رو بگیرم و همون پنجرهی پشت سرت به بیرون هدایتش کنم؟! 

 

مایلز سرانجام فهمید آرسنیک کسیست که برای دستیابی به مادرخوانده باید از سدّش بگذرد. دست از تلاش برای دیدن الهه کشید و صاف در چشمان عصبی او زل زد.

--  - اگر میدونستم کشته شدن شبح تا این حد احساسات لطیف تو رو جریحهدار میکنه، شک نکن زودتر براش اقدام میکردم. به هر حال محض اطلاعت، بر خلاف تو، من قاتل نیستم.

 

آرسنیک دو قدم بلند به سمت مایلز برداشت. یقهش را گرفت و او را تا سطح چشمان خودش بالا کشید.

--  - ببین بلبل کوچولو..

 

زمزمهی آرام آرسنیک حتی باعث میشد کسی به بیتفاوتی مایلز، با تأسف متوجه شود برتایش را در راهروی عمارت جا گذاشته است.

 

--  - دقیقاً مشکل من اینه که تو خیلی حالبهمزنتر از یه قاتلی.

 

به رغم تمام نگرانیهای نهفتهش، مایلز در چشمان تیرهی کسی که کم کم داشت اعصابش را خُرد میکرد، زل زد.

--  - مشکلات شخصی تو برای من و این گروهک، در درجه‌ی آخر اهمیت قرار دارند. با این حال اگر تا این حد آزارت میدم، میتونی من و الهه رو تنها بذاری.

 

آرسنیک از میان دندانهای برهمفشردهش غرّشی کرد ولی پیش از هر حرفی، مادرخوانده سرانجام به این نتیجه رسید که وقتش است دخالت کند.

--  - آرسنیک.

 

صدایش لطیف، ملایم و عاری از هرگونه سرزنشی بود، ولی هنوز کلمه به پایان نیامده، گرهی مُشت آرسنیک باز شد و مایلز بار دیگر روی پاهایش ایستاد. او همانطور که غرولند میکرد، با گامهایی پر سر و صدا به سمت میز مادرخوانده رفت و پشت به بانوی اول گروهک، به آن تکیه داد. دستهای صلیب شده بر روی سینهش و نگاه خصمانهش به مایلز اخطار میدادند که اولین حرکت او برای آسیب رساندن به مادرخوانده، تیر شبحکشیش خواهد بود.

 

و مایلز بالاخره توانست مادرخوانده را ببیند. خودش کسی بود که تحت عنوان کشیده توصیف میشد. آرسنیک چهارشانه و حداقل چهار سانتیمتر از او بلندتر و مادرخوانده تقریباً همقد چنین مرد قدبلندی بود. موهای بلوطی صاف و پریشانش، تا حد زیادی دو بال روییده بر پشتش را پوشانده بودند، ولی برای پی بردن به الهه بودنش، کسی نیازی به دیدن بالهایش نداشت. چشمان خیره‌کننده‌ش کافی بودند تا قدرت روحی و آرامش شگفتانگیزی که درون آنها موج میزد، هر موجودی از نژاد پستتر را به زانو درآورد. در نگاهی سرسری، چشمانش سبز توصیف میشدند اما با نگاهی دوباره، میشد رگههای صاعقهوار نارنجی در مردمکهای درشتش دید. هالهای از قدرت اطرافش را چنان در بر گرفته بود که هرکسی را به احترام و تعظیم وامیداشت.

 

خب.

تقریباً هرکسی را.

 

مایلز به چشمان مادرخوانده خیره شد. تا جایی که او میدانست، آن زن هم یکی مثل پدرخواندهی کثیف عمارت بود. "فرزندان من". در دل پوزخندی زد. آه بله. حتماً. "اجازه بدین در پاسخ به احساسات مادرانهتون چند قطره اشک بریزم!"

به هر حال همانطور که به آرسنیک گفته بود، مشکلات شخصی او یا هرکس دیگری، در درجهی آخر اهمیت قرار داشتند.

- - - الهه. من عادت به اتلاف وقت با سخنرانیهای طولانی و پیچیده ندارم..
--  - مگر این که بخوای بعداً از پشت به کسی خنجر بزنی.

 

مایلز بیاعتنا به این جملهی نه چندان زیر لبی آرسنیک، ادامه داد:

- - - بنابراین خیلی خلاصه و مختصر بهتون توضیح میدم من کی هستم..
--  - منظورت به جز اون حرومزادهی رذلیه که با جلب اعتماد یه شبح بهش نزدیک شد و نقشهی قتلش رو اجرا کرد.
--  - و چرا پیشتون اومدم..
--  - به غیر از این که بخوای به محض برگردوندن رومون، تک تکمون رو سلاخی کنی.

 

حالا دیگر کفر مایلز داشت در میآمد، گرچه تمام تلاشش را به کار بست تا خونسردیش را از دست ندهد. نگاهش را از مادرخوانده برداشت و به آرسنیک دوخت:

--  - بله من برای کشتن اون شبح نقشه کشیدم و تمام تلاشمو به کار بستم تا در جریان مأموریتی که بهم داده شده بود، کشته نشم. چون بر خلاف تو دوست عزیز، من یک صف از بانوان محبوبم رو پشت سر خودم ندارم که مواظب باشن مبادا انگشتم رگ به رگ شه. بنابراین تا میخوای اونجا بایست و نق بزن، چون افاضات پسربچههای نازپروردهی نُنُری مثل تو کمتر از پشم گرگنما برای من ارزش داره.

 

تمام. آن جوجه فکلی به خودش جرئت میداد او را نازپرورده بخواند؟! آرسنیک خنجرش را کشید تا گردن مایلز را گوش تا گوش..

--  - چـ..؟!

 

صدایش بیشتر ناباور و متحیر بود تا خشمگین و عصبی. هنوز هم برایش قابل هضم نبود که انرژی نامرئی آسورا در را گشوده و او را – گرچه با ملایمت – از یقهش گرفته و دم در گذاشته است.

--  - فکر میکنم بهتر باشه تو بری بیرون و یه هوایی بخوری آرسنیک.

 

آرسنیک نگاه غضبناکش را به چشمان عذرخواه و لطیف آسورا دوخت.

 

-- -- متأسفم. ولی نگرانم اگر شما دو نفر مجدداً درگیر بشید، من نتونم تضمین کنم به این مرد جوون آسیب جدی نزنم.

و در را به روی فرزند ارشد پناهگاه بست.


خب..

آرسنیک به دلایل کمتر از این هم برای کُشتن مایلز قانع بود!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۲۷
مایلز

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی