~ خنجرهایش را بیرون میکشد ~
میتونیم حتا بیشتر وارد حوزههای تخصصی من شیم؛ ولی در کمال تاسف...
نمیتونم تضمین کنم که خوشت میاد.
~ خنجرهایش را بیرون میکشد ~
میتونیم حتا بیشتر وارد حوزههای تخصصی من شیم؛ ولی در کمال تاسف...
نمیتونم تضمین کنم که خوشت میاد.
کاش به جاى مشاهده و اندازه گیرى اطرافت که به وضوح تخصصت نیست، به کارى بپردازى که تخصصت هست دوست من. مثلاً.. هوم.. سکوت اختیار کردن؟
مشاور بسیار کنجکاوه که بدونه چند نفر در صورت کشته شدن مزدور به خون خواهى این دوست عزیز برخواهند خاست، چون چنین رخدادى کمابیش گریزناپذیر به نظر میرسه.
فکت های فصل اول
محدوده ی تمرکز: نژاد شبح
1. اشباح موجوداتی منزوی، جامعه گریز و نامرئی هستند که حتی لمس کردن آنها نیز مؤدبانه نیست. به همین دلایل، اطلاعاتی کمی از آنها در دسترس است. کشتن آنها پس از کشتن سایه ها در رده ی سخت ترین کارها قرار می گیرد و چنانچه از سوء قصدی جان سالم به در برند، تبدیل به ارواح انتقام جو می گردند.
2. ژن اشباح در مقایسه ی ژنتیکی طیفی بین نژادها، در طیف ژن های مغلوب قرار دارد. به عبارتی اگر یک شبح و یک گونه ذی شعور دیگر فرزندی به وجود آورند، احتمال کمی دارد که ژن شبح، بتواند ژن گونه ی دیگر را تحت تأثیر قرار دهد. به همین دلیل، اشباح دورگه جزو گونه های بسیار نادرند.
3. دو روز پس از مرگ انرژیک یک شبح، در محدوده ی مرگ او یک ناحیه ی سرد و منجمد به وجود می آید. هرچند در قرن اخیر، تنها یک شبح به قتل رسیده است. ضرب المثل معروفی بین قاتل های حرفه ای وجود دارد که می گوید: "این تیر شبح کشی ـته." و وقتی به کار برده می شود که برای یک کار فقط یک شانس داشته باشید.
4. اشباح نیز مانند سایر جانداران به تغذیه نیاز دارند.
مرد جوانی که به آرامی در اتاق را پشت سرش میبست، با نیمنگاهی به ساعتش، اخم خفیفی بر صورتش شکل گرفت. از تأخیر بیزار بود. تأخیر میتوانست تمام زندگی یک نفر را نابود کند و اگر دقیقهای را برای بستن دهان ونسا تلف نمیکرد، الآن به موقع میرسید.
صدای لطیف و طعنهآمیزی، از اعماق اتاقی با دکوراسیون مشکی – سرخ وهمانگیز به گوش رسید. از الطاف مادام ترو این بود که دخترها میتوانستند خودشان دکور اتاقشان را انتخاب کنند، ولی آرایش آن اتاق حتی برای یکی از دختران مادام ترو هم چیزی ناخوشایند، تهدیدآمیز و افراطی در خود داشت. شاید هم به همین دلیل مشتریان آن اتاق – آن دختر – انگشتشمار و منحصر به فرد بودند.
صدای خندهای عجیب در اتاق پیچید. بینهایت اغواگر، جذّاب و سرشار از وسوسه. سرانجام حرکتی در اعماق نادیدنی به چشم خورد و زنی، با گیلاسی در دست، خرامان خرامان پیش آمد. چشمان سرخ درخشانش را به مرد دوخته و لبخندی کنایهآمیز بر روی لبهای گویی آلوده به خونش، دیده میشد. هارمونی میان خرمن موهای مواج سیاه، سرشانههای بینقص و پیراهن بلند آتشینش، میتوانست تمام اعضای هیئت نظارت را همزمان به جهنم گناه بیفکند.
پنج دقیقه ای می شد که به در تکیه داده بود؛ بازه زمانی ای طولانی برای این که بخواهید صبر یک خون آشام را در بوته ی آزمایش بگذارید. تا همین الان هم به قدر شگفت انگیزی از خودش بردباری بروز داده بود تا آسورا او را به حضور بپذیرد و کاسه ی صبرش داشت لبریز می شد؛ الهه یا هر کوفت دیگری، چیزی نمانده بود که در را خرد و خاکشیر کند و موجودِ آسمانی داخل اتاق را عربده کشان به دوئل بطلبد.
گوشه ای از لب برجسته و قرمز رنگش را، با ژستی که می توانست هر مذکری از هر گونه ای را به زانو در آورد به دندان گرفت و صدای زمزمه ی بی طاقتش به گوش رسید:
-فقط یه دقیقه ی دیگه.
روز اول آفرینش، جهنم بود. مرگ چنان مهربانانه آغوش خود را با برابری و مساوات به روی انسانها گشوده و زندگی، چنان لطیف دیگر نژادها را در بر گرفته بود که [متن در اینجا ناخوانا میشود.] ... آنگاه یکی پس از دیگری، قدم بر عرصهی وجود نهادند. تکامل حکمفرمایی میکرد. "تنها قویترینها به جا میماندند".
روز دوم آفرینش، زمزمه بود. نژادهای مختلف به آرامی اندیشیدن آموختند و قوانین جنگل در هم شکست. آنهایی که از جهنم بیرون آمده بودند، حالا قدم [قسمتی از متن در اینجا از بین رفته است.] ... ابتداییترین نوع آفرینش از میان رفت. تکامل جایی برای خودنمایی نداشت. "تنها زیرکترینها به جا میماندند".
روز سوم آفرینش، زمستان بود. مادر طبیعت خود به پا خاست تا فرزندانش را یک به یک برگزیند. دیگر ذکاوت یا قدرت نبود که به کار فرزندان میآمد، بلکه هریک ناگزیر [از این جا به بعد بر اثر سوختگی کلمات کمابیش ناخوانا هستند.] ... قتل ... نابودی یکدیگر ... خیانت ... از میان برداشتن دیگری جهت صیانت نفس بودند. "تنها بیرحمترینها به جا میماندند".
روز چهارم آفرینش، مرگ بود. [متن دیگر قابل خواندن نیست.]
تاریخ آفرینش – جلد سوم / جنگ مادر – گورامی تایا
- خب، دقیقا چه روزی... عازم می شن؟
"چیز"ی که داشت توی یک لیوان را با دستمال خشک می کرد، مواج و تاب خوران به کارش ادامه داد.
- چی می تونم بگم، شکرم؟ نظر مردم یه لحظه ثابت نمی مونه...
"چیز" لیوان را پایین گذاشت و لیوان خیس دیگری برداشت.
- ... اما هشتم ماه بارون نمیاد؛ گمونم روز خوبی واس مسافرته.
"چیز" دیگری مشابه همان "چیز" اول، کش آمد و لیوان کثیفی را از روی پیشخوان بلند کرد. "چیز" سوم وارد صفحه شد، در حالی که داشت روی پیشخوان را تر و فرز دستمال می کشید.