- پیتزا دلیوری قربان.
پسربچهی پیتزایی ایستاده پشت در که کلاه لبهدارش را برعکس گذاشته بود، بیقرار و نا آرام بر روی پنجه و پاشنهی پایش تاب میخورد. در بیدزده و زهوار در رفتهی واحد شمارهی هشت با صدای قژقژ ناخوشایندی باز شد و پسرک، سرش را بالا گرفت تا بتواند فرد پیش رویش را ببیند. چشمان خاکستری گرد شدهش، مرد را به خنده واداشت.
- هر دفعه تعجب میکنی مایلز.