پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

پس شد عانچه شد.

مافیا و مافیاتر..!

روزی روزگاری، در سرزمینی دور، الهه، خون‌آشام، گرگینه، سایه، شبح، روح‌خوار، فراطبیعی، غول، جادوگر، گابلین و هر موجود ذی‌شعوری که تصورش را بکنید، در کنار هم می‌زیستند. برای نظارت بر این موجودات، هیئتی فراتر از قانون، متعهد، مقدس و شریف گرد هم آمدند و همانطور که به دنبال هر خیری، شر رخ می‌نماید، گروهک‌های شورشی کوچک و بزرگ نیز اندک اندک سر برآوردند.

آه..

در آن سرزمین دور، انسان‌هایی نیز می‌زیستند.

و این..

داستان آن انسان‌هاست.

طبقه بندی موضوعی

نویسندگان

۱۳ مطلب توسط «مایلز» ثبت شده است

روز اول آفرینش، جهنم بود. مرگ چنان مهربانانه آغوش خود را با برابری و مساوات به روی انسان­‌ها گشوده و زندگی، چنان لطیف دیگر نژادها را در بر گرفته بود که [متن در اینجا ناخوانا می­‌شود.] ... آنگاه یکی پس از دیگری، قدم بر عرصه­‌ی وجود نهادند. تکامل حکم­‌فرمایی می­‌کرد. "تنها قوی‌­ترین­‌ها به جا می­‌ماندند".

روز دوم آفرینش، زمزمه بود. نژادهای مختلف به آرامی اندیشیدن آموختند و قوانین جنگل در هم شکست. آنهایی که از جهنم بیرون آمده بودند، حالا قدم [قسمتی از متن در اینجا از بین رفته است.] ... ابتدایی‌­ترین نوع آفرینش از میان رفت. تکامل جایی برای خودنمایی نداشت. "تنها زیرک­‌ترین‌­ها به جا می­‌ماندند".

روز سوم آفرینش، زمستان بود. مادر طبیعت خود به پا خاست تا فرزندانش را یک به یک برگزیند. دیگر ذکاوت یا قدرت نبود که به کار فرزندان می­‌آمد، بلکه هریک ناگزیر [از این جا به بعد بر اثر سوختگی کلمات کمابیش ناخوانا هستند.] ... قتل ... نابودی یکدیگر ... خیانت ... از میان برداشتن دیگری جهت صیانت نفس بودند. "تنها بی­رحم­‌ترین­‌ها به جا می­‌ماندند".

روز چهارم آفرینش، مرگ بود. [متن دیگر قابل خواندن نیست.]

                                                                                    تاریخ آفرینش – جلد سوم / جنگ مادر – گورامی تایا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۲۶
مایلز

-          پیتزا دلیوری قربان.

پسربچه‌ی پیتزایی ایستاده پشت در که کلاه لبه‌دارش را برعکس گذاشته بود، بی‌قرار و نا آرام بر روی پنجه و پاشنه‌ی پایش تاب می‌خورد. در بیدزده و زهوار در رفته‌ی واحد شماره‌ی هشت با صدای قژقژ ناخوشایندی باز شد و پسرک، سرش را بالا گرفت تا بتواند فرد پیش رویش را ببیند. چشمان خاکستری گرد شده‌ش، مرد را به خنده واداشت.

-          هر دفعه تعجب می‌کنی مایلز.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۴
مایلز

روزی روزگاری، در سرزمینی دور، الهه، خون‌آشام، گرگینه، سایه، شبح، روح‌خوار، فراطبیعی، غول، جادوگر، گابلین و هر موجود ذی‌شعوری که تصورش را بکنید، در کنار هم می‌زیستند. برای نظارت بر این موجودات، هیئتی فراتر از قانون، متعهد، مقدس و شریف گرد هم آمدند و همانطور که به دنبال هر خیری، شر رخ می‌نماید، گروهک‌های شورشی کوچک و بزرگ نیز اندک اندک سر برآوردند.

آه..

در آن سرزمین دور، انسان‌هایی نیز می‌زیستند.

و این..

داستان آن انسان‌هاست.

-______________________________-

*مشاور صحبت می‌کنه.
**مزدور اضافه می‌شه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۴۱
مایلز